سلام
نمیدونم با نوشتن تمام جزییات مرا سرزنش میکنید بعضی ممکن است با فرهنگ ذهنیشان متفاوت باشد ولی لطفا دقیق بخوانید و لحظه ایی هم اگر شده خودتان را جای طرفین بگذارید...
وقتی اول دبیرستان بودم دختر بسیار شیطانی بودم روز ولنتاین با دو تا از دوستانم که یکی بزرگتر بود و ماشین داشت بیرون رفتیم خیلی گفتیم و خندیدیم توی راه برگشت توی اتوبان توی طرافیم پسری در ماشین بقلی مات چشمان من شده بود و هی دوستانم میخندیدند و مسخره میکردند که این اقا با حالت ناراحت پنجره ماشین داد پایین . گفت میتونم فرصتی داشته باشم خصوصی با شما حرف بزنم منم که جا خورده بودم قبول کردم من به اون زنگ زدم تبدیل شدیم به بهترین دوستان برای هم ما 9 سال تفاوت سنی داشتیم و خیلی به چشم میومد ولی ارتباط ما تلفنی بود و خیلی دوستانه من و او همه حرف هایی که شاید به هیچکس نمیگفتیم ولی به هم میگفتیم به زندگی هم خیلی کمک کردیم و همین طور سال ها گذشت مثله چشام میشناختمش با اینکه باز هم ارتباط تلفنی بود ولی خیلی خیلی به هم نزدیک بودیم من به سنی رسیدمکه مسایل جنسی برام سوال بر انگیز شد و فقط تونستم از اون بپرسم از ان به بعد گاهی اوقات که شب ها با هم حرفمیزدیم جنبه صحبت ها به کلی تغییر میکرد گذشت تا اینکه اون به یه مشکل کاری و بحران شخصیتی رسید من خیلی سعی کردم باهاش صحبت کنم و کمکش کنم من هر دفعه که ازش حرفی میشنیدم کلی میرفتم کتاب روانشناسی میخوندم اینترنت سرچ میکردم که از دید اون یه بچه به چشم نیام و تبدیل به یه همدم بشم و همین طور هم شد و این روش کلی به بلوغ و رشد اجتماعی من کمک کرد یک سالی من ارتباطی برقرار نکردم جون خواستگارهای داشتم که خانوادم اصرار داشتند که روی ان ها فکر کنم و معاشرت کنم ولی هیچ کدوم با ذهن من جور در نمیومد و من 20 سال الان سن دارم دانشجوی معماری هستم و کار دکوراسیون میکنم و خدمات ساختمانی با شرکتی هم طرف قرارداد هستم من توی این سن این وجهه کاری و اجتماعی رو از اون یاد گرفتم حالا بعد این مدت که به سراغش رفتم و حالا تفاوت سنی ما به چشم نمیاد و جنبه های دیگر هم وسط هست دقیقا من تبدیل شدم به زن ذهنی او و او شده مرد ذهنی من یعنی انگار همدیگه رو ساختیم من کلی گیج شده بودم بعد سال ها همدیگر رو دیدیم لحظه های بی نظیری کنار هم داشتیم تا اینکه مادر و پدر من به یه سفر رفتن و من از او خواستم پیش من بیاید با اینکه میل جنسی زیادی بین ما بود ولی شاید باور نکنید او فقط محکم منو بقل میکرد و بو میکرد ما حتی شب دو اتاق جدا خوابیدیم همه چیز خوب بود ولی باید تکلیفم رو روشن میکردم در حالی که بعد از یه صبحانه دو نفره کامل رفتیم نشستیم برای اهنگ گذاشت و بهم گفت من وقتی این اهنگ ها رو تو خونه میزارم همه فکر میکنن من یه وعشوقه دارم ولی این طور نیست من اینارو فقط برای موجود ذهنی خودم میخونم رفتم کاغذ اووردم خواستم بنویسه بهش توی جمله بندی ها کمک کردم و او تمام مشخصات ضاهری و باطنی من رو نوشت به روی خودم نیووردم یه کاغذ دیگه بهشدادم و گفتم برام نامه ایی بنویسه و من هم در کاغذی برای او ما برای اولین بار حرف های دلمون رو به هم زدیم و ابراز علاقه ولی او دو خط اخر نامه نوشت مادرش براش دختری رو در نظر گرفته و همه را واسطه کرده تا تایید او را بگیرند که روز قبل از این که پیش من بیاد این تایید رو بعد از یک سال میده و من هم در اخر نامم براش نوشته بودم چون دوست دارم هر کجایی که ذره ایی بیشتر از کنار من ارامش داشته باشی حتی ذره ایی به تو کمک خواهم کرد که انجا باشی فقط اگر روزی به خداحافظی رسیدیم توی چشمانم نگاه کن خداحافظی کن و برو حالا ما هر دو مات نامه ها مونده بودیم شروع کردیم از حرف زدن و من در اخر در حالی که اشکم در امده بود و او هم هی میرفت به صورتش اب میزد که من سرخی چشمانش را نفهمم بهش گفتم من اشتباه کردم تا الان این اتفاقات رو کش دادم شاید اگر توی این یک سالی که ازم گله میکنی نبودم باید به فکر این نامه ها و ذهنیت تو میفتادم من کوتاهی کردم و قیمتش رو پرداخت میکنم شک شد نامه من رو با کتابی که صبح برایش قسمتی خونده بودم(شازده کوچولو و قسمت اهلی کردن روباه)برداشت در حال رفتن بود گفتم خداحافظی یادت رفت گذری از چشمانم گفت میخواست بره جلوش رو گرفتم و گفتم توی چشمام خداحافظی کن و برو در حالی که اشک میریخدم و چشمان او سرخ و مات دقایقی مونده بودیم و توی چشماش پر سوال و تردید بود خداحافظی گفت اشکم را پاک کرد گونم روبوسید من خیسی اشکش رو روی گونم احساس کردم و رفت حالا دو روزی میگذرد و من حسرت این رو میخورم که چیزی که با جون و دلم ساخته بودم حالا به راحتی گفتم برو نمیدانم چی کار کنم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ ؟؟
علاقه مندی ها (Bookmarks)