فکر نکنید من یک پیرمرد 40-50 ساله هستم که از زنم جدا شدم
سلام
هوووووووووووووف (نفس عمیق ) چه بویی میاد اینجا… چه بوی اشنایی داره اینجا …یادش بخیر… الان حس اون فوتبالیستهای پیشکسوت رو دارم که میگن ما فوتبالمون رو از زمین خاکی شروع کردیم… خلاصه اینکه این تاپیک حال و احوال هم برای ما حکم زمین خاکی رو داشته که از اینجا شروع کردم و الان دارم توی لیگهای معتبر اروپایی ،اسپانیا (تاپیک خاطرات عاشقانه ) ، ایتالیا (تاپیک کل کل _تاپیک کل کل که عند لیگ معتبره:311:_ ) و و انگلیس و المان و… توپ میزنم :biggrin:
یه موضوعی هست مدتهاست توی ذهنمه … هر از چندگاهی ذهنم رو به شدت مشغول میکنه… خیلی جواب رند و راحتی نداره که اگه میداشت تا الان به جواب رسیده بودم.. شاید از اون دسته مواردی باشه که نیاز داشته باشه بتونی پشت پرده رو ببینی تا به جوابش برسی… شاید هر کسی حداقل یکبار با این معضل روبرو شده باشه یا بشه… شایان ذکر است که حال و احوال متاثر از درگیریهای و فعل و انفعلات درون مغزی هست پس احتمالا جای این پست درسته توی این تاپیک:biggrin:…
اون موضوع که ذهنم خیلی وقته درگیرشه از این قراره…
شاید بهتر باشه با یک داستان موضوع رو مطرح کنم… داستانی که تمام شخصیتها و ارقام ذکر شده و اتفاقات اون تخیلی هست و هیچ ارتباطی به من نداره:biggrin:… اینو گفتم که باز اخر داستان رسیدید فکر نکنید من یک پیرمرد 40-50 ساله هستم که از زنم جدا شدم و الان هم دو تا بچه طلاق دارم… نه عزیز من … من یک گل پسر مجرد هستم که همچنان در به در دنبال یک دختر شاد جینگوله مستون هستم.. :311:این داستان هم صرفا یک داستان خیالی هست … شما هم از اخطارهای مدیر همدردی نمیترسی از جنهای توی حموم خونتون بترس :biggrin: … اره عزیز من … خجالت بکش. :biggrin:
نقل قول:
سال 1380 بود … یک پسر 25 ساله بودم که تازه فارغ التحصیل رشته پزشکی شده بودم… یک فارغ التحصیل تاپ از یک دانشگاه تاپ… کلی ارزو داشتم … میخواستم تا فوق تخصص رشته مورد علاقه ام پیش برم تا از اون طریق به اهداف والای زندگیم برسم… اما قبل از ادامه تحصیل و پیگیری اهداف بزرگ زندگیم گفتم الان که من موقتا درسم تموم شده و دغدغه مسائل مالی هم ندارم و میتونم توی چند تا مرکز درمانی با یک حقوق متوسط گذران زندگی کنم پس چه بهتر که ازدواج کنم تا به زندگیم هم سرو سامونی بدم… چون خانواده سنتی و مذهبی داشتم از طریق خانواده به شکل سنتی اقدام به خواستگاری رفتن با یک معیارهای معمولی که داشتم کردم… 15 امین یا 16 امین جایی که رفتم برای خواستگاری… نمیدونم چی شد که یک دفعه توی اولین جلسه مهر دختر خانم توی دلم بدجور نشست.. یک چیزی توی وجودش بود که خیلی مطابق با روحیات و حالات درونی من بود… یک مغناطیس قوی که نمیدونم چطور توصیفش کنم… تا حالا توی دختر دیگه ای اون مغناطیس رو لمس نکرده بودم… وقتی جلسه تموم شد و اومدیم بیرون ، خانواده برعکس تصور من با دلایل خودشون که تا حدودی منطقی هم بود نظری منفی در مورد انتخاب من داشتن … خوب من خودم هم پسر منطقی بودم.. با اینکه خانواده منو متقاعد کرده بودند که اون دختر خانم به درد من نمیخوره و عطش من هم برای رسیدن به اون دختر فروکش کرده بود … ولی یک ذره هنوز ته فکر و قلبم اون دختر بود… با این وجود دیگه بصورت اراده شخصی تمایل به ادامه جلسات اشنایی نداشتم علیرغم اینکه هنوز فکر میکردم اون دختر خانم هم جنس و هم فکر و هم روح من هست ، اما نمیدونم چی شد… در عرض دو سه هفته بدون اینکه خودم پیگیر اون دختر خانم باشم و مثلا بخوام تحقیقی کنم تا در مورد صحت و سقم حرفهای منفی خانوادم مطمئن بشم … یهو توی چند هفته از در و دیوار برام نشونه ریخت … نشونه هایی که منو به اطمینان قلبی برسونن که اون دختر بهترین انتخابی هست که من میتونم برای زندگیم داشته باشم… اگه بخوام اتفاقات اون زمان رو توصیف کنم براتون مثال مسابقات اتومبیلرانی توی پیست رو میزنم… توی این مسابقات معمولا اطراف پیست رو با فنس توری یا مثلا با یک سری وسایل مثل لاستیک اتومبیل ، محدود میکنن و راننده حتی بدون اینکه با نقشه مسیر اشنا باشه با دیدن اون فنس ها یا لاستیک ها مطمئن میشه که داره مسیر رو درست طی میکنه و در نهایت به مقصد خواهد رسید و حتی یک درصد هم احتمال نمیده که مثلا شاید راه درست از لابلای این لاستیکهای اطراف پیست بگذره…
اون سال داستان من هم به همین شکل پیش رفت … بقدری نشونه ها و فنسهای قوی ای نا خواسته در مسیر من سبز شد و من رو برای رسیدن به اون دختر خانم شیفته کرد که ذره ای شک نداشتم که کنار اون دختر خوشبخت میشم… توی اون ماجرا تعدادی از اطرافیانم مخالف بودند و دلایل خودشون رو داشتند و تعداد کمتری هم موافق بودند… ادم احساساتی نبودم که از روی احساس بخوام تصمیم بگیرم … و کسی هم نبودم که صرف اینکه چندین نفر مخالف من بودند پا پس بکشم… کششی که من به اون دختر خانم پیدا کرده بودم بخاطر نشونه ها و هادی هایی که مطمئن بودم بی دلیل سر راهم سبز نشدن خیلی قویتر از اون بودند که بخوام صرفا با مخالفت چند نفر از تصمیمم منصرف بشم… با خودم میگفتم اون ها هم مثل من ادم هستند اون ها هم مثل من عقل دارند و هر دو دسته احتمال اشتباه دارند… اما من با تکیه به عقل خودم صرفا تصمیم قاطع نگرفته بودم … بلکه علاوه بر عقل و احساس با تکیه به مسائل ماورائی که سر راهم قرار گرفته بودند (قرار داده شده بودند ) اون تصمیم رو گرفتم و قطعا اگر اون نشونه ها در مسیر من قرار نمیگرفتند من در همون ابتدای کار بعد از اولین جلسه خواستگاری از ازدواج با اون دختر خانم انصراف میدادم… خلاصه به هر شکل و سختی بود ازدواج من با اون دختر خانم سر گرفت و زندگی مشترکمون رو شروع کردیم….
در همون سال اول زندگیمون خدا یک گل پسر به ما داد و من هم تونستم توی ازمون تخصص پزشکی رشته مورد علاقه ام قبول بشم… اما در همون ماههای اول تحصیلم کم کم اختلافات زندگی ما شروع شد… روز به روز اختلافات بیشتر و بیشتر و عمیق و عمیق تر میشد .. با سرعت بقدری اختلافات ما شدت گرفت که دیگه قادر نبودم تحصیلاتم رو ادامه بدم و همون ابتدای کار از دانشگاه انصراف دادم و به یک طبیب ساده بودن رضایت دادم … دوست نداشتم زندگیم به همین راحتی از هم پاشیده بشه … ادم عاقلی بودم و به هر زحمتی بود زندگیم رو با چنگ و دندون حفظ میکردم… در همین اثنا و در سال چهارم زندگی مشترکمون خدا پسر دوم رو هم به ما داد… بقدری اختلافات ما شدید شده بود که هیچ جنبه ای از زندگی ما نبود که تحت تاثیر اون اختلافات قرار نگرفته باشه… روی جنبه تحصیلی من .. روی جنبه روحی من که دچار بیماریهای بسیار روحی و جسمی شدم در این مدت.. روی جنبه شغلی من… روی ارتباطات معنوی من با خدا… روی ارتباطات اجتماعی من… حتی به خاطر دعواهایی که با همسرم داشتم بچه های ما هم در شرایط نرمالی رشد نکردن… اونها هم دچار مشکلات جسمی و روحی و تحصیلی زیادی شدند و… خلاصه اینکه هیچ چیز سرجاش نبود… خلاصه بعد از سیزده سال که تمام تلاشم رو برای حفظ این زندگی کردم … از اخر تنها راه باقیمونده برای من جدایی از همسرم بود… امسال بعد از یکسال کشاکش و درگیری مسائل حقوقی بالاخره ازش جدا شدم و در نهایت دو تا خونه ای که توی این سالها با کار کردن خریده بودم رو فروختم تا 750 سکه مهریه اش رو بدم و همه چی تموم بشه… و الان من و موندم یک جسم و روح فرسوده و نقطه صفر مالی و دو بچه مریض احوال و در به در و یک زندگی تباه شده…
یکسری اتفاقاتی توی زندگی ما میفته که این اتفاقات غیر خوشایند از یک تصمیم ما در یک برهه ای از زمان ناشی میشه…
اما صورت مساله اصلی من اینجاست که بالا صرفا سعی کردم با یک مثال موضوع رو بشکافم …
فرض کنیم اتفاقات ناخوشایند زندگی ما سه دسته باشه…
دسته اول اینکه اتفاقاتی که تقریبا اصلا دست ما نیست… مثلا زلزله… خدای نکرده یک شب میخوابیم و صبح که بیدار میشیم میبینیم یک زلزله زندگی ما دگرگون کرده … و ما رو خدای نکرده به فلاکت انداخته… ما توی این دسته از حوادث تقریبا قدرت انتخاب نداریم.
اما دسته دوم اتفاقاتی که صرفا بر اساس بی عقلی و شاید حماقت ما رخ بده… مثلا توی جاده با سرعت 200 کیلومتر رانندگی میکنیم و در اثر یک انحراف کوچیک ، دچار حادثه میشیم و یک عمر خدای نکرده قطع عضو میشیم… این اتفاق ناگوار کاملا بر اساس تصمیم اشتباه ما رخ داده و اصلا جای سرزنش کسی باقی نمیزاره…
اما دسته سوم اتفاقات ، اتفاقاتی مثل همون اتفاقات ناشی از انتخاب اشتباه در داستان بالا هست… اون فرد درسته یک انتخاب اشتباه کرده… اما این اشتباه اخر داستان مشخص شده… اون روزی که اون انتخاب رو کرد مطمئن بود که اون انتخاب بهترین انتخاب زندگیش هست … اما قبل از این اطمینان و قبل از اینکه اون نشونه ها رو بهش نشون بدن ، مطمئن نبود و حتی میخواست خیلی راحت بی خیال اون دختر بشه.. اما بهش نشونه نشون دادن … دور مسیرش رو فنس کشیدن تا بهر شکلی شده اون رو به اطمینان قلبی برسونن که راه رو داره درست میره… شاید این فرد یک نیروی ماورایی و ورای یک انسان عادی نیاز داشت که بفهمه علیرغم این همه فنس کشی این یک بیراهه هست… اما بهر حال این اتفاق و این انتخاب اشتباه اتفاق افتاده و زمان قابل بازگشت نیست …
. حالا سوال اینه جریان چیه؟ اگه این فرد بدون دیدن نشونه ها اون دختر رو قبول میکرد الان تنها مقصر خودش بود… اما ایا الان با اینکه براش اون راه اشتباه هم مثل باند فرودگاه اطرافش نورانی شده بود باز هم تمام تقصیرها گردن اون فرد هست؟
اصلا کار به مقصر نداریم … اون پسر 13 سال از بهترین سالهای عمرش رفته ، 13 سالی که نه تنها هیچ ثمره ای به ظاهر نداشته بلکه کلی اسیب به زندگیش وارد کرده… مگر نه اینکه خدا توی اون دنیا از اینکه عمر و مال و جوانیش رو در چه راهی صرف کرده سوال میکنه ، این پسر چه جواب قانع کننده ای میتونه به خدا بده؟ صرف اینکه بگه بهم توی اون دنیا نشونه هایی نشون دادن که من کور و کر شدم وگرنه آ خدا من که اصلا تصمیم نداشتم با اون دختر ازدواج کنم، مبرا میشه؟
ایا ازش نمیپرسن تو اگه به جای اینکه با انتخاب 16 امت ازدواج کردی با انتخاب نهمت ازدواج میکردی الان یک زندگی فوق العاده میداشتی … خودت یک پزشک فوق تخصص شده بودی که کلی به جامعه پزشکی خدمات انحصاری کرده بودی و سه تا فرزند صاحب میشدی که هر کدام به درجات عالی انسانی میرسیدن … ولی با انتخاب اشتباهت به عمر و استعداد و زندگی خودت فاتحه خوندی…
آیا این ها همش یک سناریوی از پیش طراحی شده بوده برای اینکه از اون فرد، خدا امتحان بگیره؟ خوب این چه سناریویی بوده که هیچ راه فراری غیر از اون راه اشتباه براش مشخص نبوده؟ اون راه و انتخاب اشتباه که خیلی براش نورانی شده بوده با چه قدرتی باید از اون مهلکه نجات پیدا میکرده؟ چی؟ از عمد اون راه رو براش طراحی کرده بودن که اون فرد بیفته توی اون مسیر که بعد امتحانش این بشه که ببینن عکس العمل اون فرد توی اون زندگی چی هست؟ خوب به چی قیمتی؟ به قیمت اینکه عمرش ، استعدادش و مالش و سلامتش از بین بره؟ بعد ایا بابت این چیزهایی که از دست داده بازخواست نمیشه و کلی سوال دیگه….
چقدر دنیا پیچیده تر از اون چیزی هست که ما فکر میکنیم … منظورم از دنیا ، خدا و استانداردهای خداست… میبینی یکی نزد خدا خیلی ادم منفوری هست اما خدا تا دلت بخواد پیش خلق محبوبش میکنه… یکی پیش خدا خیلی ادم محبوبی هست اما تا دلت بخواد پیش خلق منفورش میکنه…خدا یک زندگی رو خیلی دوست داره اما تا دلت بخواد میپیچونتش … یک زندگی رو حاضر نیست حتی یک نظر بهش بندازه ولی تا دلت بخواد توی اون زندگی خوشی و لذت مادی تزریق میکنه…
خدای مهربون ... میشه یک علم و یک اگاهیی به ما بدی که اسیر شکل زشت و زیبای اتفاقات دنیا نباشیم؟
خدای مهربون … ما که عقلمون به قضاوت در مورد حوادث خوب و بد زندگی و پشت پرده ها که نمیرسه… اونقدر روسیاه هم هستیم که خجالت میکشیم تقاضای رشد بکنیم تا بفهمیم واقعیت چیه… حداقل تو محافظ ما باش … هر چقدر که دوست داری و ظرفیت ما هست همین دنیا ما رو رو سیاه کن … اما نزار اون دنیا رو سیاه تو باشیم ….
پی نوشت : خودم که فکر میکنم جای این پست ، اینجا بلا مانع باشه … با این وجود اصلا مطمئن نیستم که تا یک ساعت دیگه این پست همینجا هنوز باقی مونده باشه… البته الان که پستهای این تاپیک رو میخونم میبینم دیگه از اون سخت گیری های زمان ما خبری نیست و خیلی پستها حالت چتی داره .. بهر حال هر چی گیر هست توی این سایت نثار ما میشده از قدیم… یا مثلا همون تاپیک خاطرات عاشقانه .. اون جا یک خاطره عاشقانه تخیلی نوشته بودم بعد چند روز دیدم غیب شده در صورتیکه دیدم صفحات قبل همون تاپیک پر از پستهای بی ربط و اسپم هست و فقط پست من از اونجا حذف یا جابجا شده … بهر حال مظلوم سایت محمد 93 هست دیگه:biggrin: … مشغول الذنبه اید‼! اگه فکر کنید دارم به مدیرها انتقاد نامحسوس میکنم :biggrin: