دی از دهی گذشتم و دیدم به گوشه ای
خلقی ستاده اند و هیاهو به پا بود
گفتم که این تجمع و غوغا برای چیست
گفتند بهر مردن پیری گدا بود
گفتم چه نام دارد و فرزند کیست او
گفتند بینوا ، پسر بینوا بود
اشکم به دیده آمد و گفتم شناختم
این بینوا برادر بی چیز ما بود
علاقه مندی ها (Bookmarks)