مقدمه :
اهل قبیله قلم بدستانم ، سری پر شور دارم و دلی لبریز از گناه ، حکایت من ، حکایت آفتاب و صنوبر است نه فهم غیر عشق دارم و نه ترس از عاشقی ، که عشق را اسطر لاب اسرار خدا می دانم آنچه می گویم بر همین باور است . اگر چه امروز به عقوبت همین باور سهم من از زندگی تنهایی است .
آنچه در این تاپیک بعنوان مشگل مطرح می کنم بیان در ماندگی بین منطق و عاطفه است درد دلی است از عاشقی که معشوقش ، عشق را از فرا دست ، از قلعه تکبر می بیند و عاطفه را کهنه مطاع زمینی ، شرح حال پدری گناهکار و دل سوخته که شمع وجود پاره تنش در مقابل چشمانش قطره قطره آب می گردد ، شرح حال مردی است با وجود کوله باری ار تجربه اسیر صنمی است که او را به بازار می کشاند تا به جرم انا الحق به دارش بیاویزند . اما چه باک از انگشت نما شدن که هر چه از دوست رسد نیکوست .
همچو چنگم سر تسلیم و ارادت در پیش
تو به هر ضرب که خواهی بزن و بنوازم
باب اول:
گفتم از قلم بدستان این آب و خاکم ، اما غیر از قلم زدن در نشریات و جراید ،و صاحب چندین نشریه هم بودم که همگی نا خواسته به محاق توقیف در آمدند ، بیست سال پیش از این هم از سر عرق وطن پرستی ، ساختن دو فیلم سینمایی هم در کارنامه ام وجود دارد که یکی از آن دو هر ساله در موسم سالگرد انقلاب از سیما پخش می شود و غیر از این دوجرم ( قلم و سینما ) کمی هم در تجارت از نوع صادرات و واردات مجرمم اما آغاز مشگلی که قصد طرح آن را با شما دارم از سال 82 شروع می شود ، تازه از زندان آمده بودم ، ( جرم مطبوعاتی ) ، روزنامه ام توقیف و دارایی هایم بر سر بدهی های ناشی از توقیف نشریه ام بر باد رفته بود و اما باز هم بدهکار کاغذ فروش و چاپخانه و لیتو گراف و غیره بودم ، با اندک پولی که با قرض و قوله فراهم کرده بودم در یکی از محله های بالای شهرآژانس تاکسی باز کردم ، عکاس روزنامه ام که رفیق غارم بود ، با من همراه شد و بعنوان رزوشن آزانس کنارم ایستاد و چه مردانه هم ایستاده بود ، و همین یار غار برای رونق گرفتن کسب جدیدم یکی از کتاب هایم را برای تبلیغ آژانسم به در خانه های محلات اطراف می برد تا مشتری جلب کند که نتیجه خوبی هم داشت چرا که با وجود رقبای سرسختی که در منطقه کسبم وجود داشت اما ظرف مدت کوتاهی به جهت اهل قبیله قلم بودنم ، مشتریان خوبی پیدا کردم از جمله صنمی که امروز پس از 5 سال زندگی زناشویی با او در زیر یک سقف (چگونگی آشنایی با او را در نوشتار بعدی خواهم گفت )، اکنون بر سر دوراهی انتخاب بین او و تنها دخترم که امروز دچار بیماری افسردگی حاد است (علت آن را هم خواهم گفت) مانده ام ، چرا که از یک سو ، پس از سال ها جستجو که جتی منجر به هرزگریم شده بود ، گمشده ام را یافته و امروز با همه نا رفیقی اش اما به دلیل محبت های بی کرانش مرا مدیدن خود ساخته ، و باعث تعلق خاطر گردیده ، جدایی از او برایم بسیار سخت و ناگوار است ،، و از سوی دیگر رها کردن تنها فرزندم ، دختری که درست در شرایط سنی که حمایت مرا بعنوان پدر بطور مستمر می طلبید ، در این 5 سال تنها ماند و لاجرم از سر همین کوتاهی ها اسیر عشقی کذایی شد و سپس در همان دوران عقد هم طلاق گرفت که منجر به افسردگی شدید روحی او شد ، و جدایی از این هر دو کشنده است و تصور ترک هریک از آن دو مرا دچار عذاب وجدانی کرده است که با همه سابقه مقاومت در برابر مشگلات ، امروز در مواقعی افکار پلیدی چون خودکشی را پلان ذهنم کرده ام خاصه که این احساس از زمانی شدت یافت که دخترم به دلیل افسردگی حاد مدتی در بیمارستان در بخش اعصاب و روان بستری شد .
علاقه مندی ها (Bookmarks)