سلام دوستان. خوبید ؟
حتما این تاپیک منو خوندید : http://www.hamdardi.net/showthread.php?tid=6625 که عنوانش قطع رابطه با خانواده خانومم بود.
خدا رو شکر همه چیز درست شد. رابطه مثه قبل شد اما ...
من 4 ماهه که با همسرم تو عقدیم. دوتامون تو یه دانشگاهیم و همکلاسیمو با هم درس میخونیم و همیشه پیش هم بودیم.
من خیلی برای زندگیم ارزش قائلم.
همسره من اخلاقه بدی که داره اینه که اگه از چیزی ناراحت بشه نمیگه و تو دلش میریزه. هر چقدر بهش گفتم به من بگو اگه از چیزی ناراحت شدی اما فایده ای نداشت.
تا اینکه تمامه این ناراحتیها تو 4 ماه تو دلش جمع شده بود و یدفه منفجر شد. حالا میگه خسته شدم. احساس میکنم تو قفس بودم. احساس میکنم برده تو بودم. حتی حرفایی که ما تو خلوت هم به هم میزدیمو ریخت رو دایره, جلئو خانوادش !!! منم اونجا حضور داشتم. آب شدم به خدا.
1 ماه بود که دعواهامون زیاد شده بود. و الان 5 روزه که کاملا عوض شده. تو روی من به خانوادم بی احترامی میکنه, در صورتی که پدر و مادر من چون دختر نداشتن وقتی که خانومم اومد تو خونه ی ما اون رو از همه بیشتر دوست داشتن. پدرم دم به دقیقه بهش محبت میکرد و واسش چیزی میخرید. مادرم هم همینطور, بعد از قطع رابطه ی کوتاهی که با خانواده خانومم داشتیم, خانومم خونه ی ما بود. از این خیلی ناراحته ! فکر میکنم حالا فهمیده که کارش اشتباه بوده و الان داره خودش رو توجیه میکنه.
تو این 5 روز واسه من مثه جهنم بوده.
هر چی گفته گوش کردم نازشو کشیدم گفتم تو حق داری. اما جلو خانوادش به من و خانوادم بی احترامی کرد و منو خیلی تحقیر کرد. واسم مهم نیست من تمام غرورمو واسه اون زیر پام گذاشتم تا جایی که حتی خانواده ی خودش به من حق میدادن و میگفتن چت شده دخترم ؟
نمیدونم چرا اینجوری شد. البته منم کم مقصر نبودم ! به خدا زندگیمو خیلی دوست دارم. منم اشتباه زیاد کردم و هر دفه که میگفت جدی نمیگرفتم. حالا فهمیدم و بهش گفتم میخوام عوض بشم. اما باور نمیکنه. یکی از اشکالات من این بوده که مثلا بعد از رابطه جنسی شاید کم بهش محبت میکردم و رو مو می کردم اونور میخوابیدم. توجهی نداشتم. اما به خدا تا کفشاشو جلو پاش جفت می کردم. شاید کمی بدبین بودم. شاید دوست داشتم هر جا من باشم اونم باشه. شاید من راجع به خانوادش زیاده روی کردم در حرفام. میدونم مقصر بودم. اما اونم می تونه گذشت کنه. تا دیشب که پدر و مادرم بهمون زنگ زدن گفتن بیاین اینجا ببینیم چی شده. آخه به پدر و مادر من خیلی توهین کرد. پدرم خیلی ناراحت بود, چون خانومم رو حتی از مادرم بیشتر دوست داشت.
خلاصه دیشب اومدیم اینجا خانومم کاملا با سردی باهشون رفتار کرد. اصلا محل نمیداد. هی به من بد نگا میکرد. خانوادم هی میگفتن دخترم شما ببخش, دوباره زندگیتون رو از نو بسازید. زندگی که لباس نیست که تا ازش خسته شدید عوضش کنید. اونا میگفتن اصلا اگه شوهرتم مشکلی داشته الان فهمید9ه ازت فرصت میخواد. در آخر ازش سوال کردند که میخوای باهش زندگی کنی گفت : "نمیدونم". این نمیدونم خیلی معنی داشت. خیلی ناراحت شدم. گفتم شاید میخواد با من تنها حرف بزنه شاید اینجا راحت نباشه. واسه همین گفتم بیا بریم بیرون حرفامون رو باهم بزنید. رفتیم بیرون شروع کرد به بیاحترامی. آره اصلا به اونا چه ربطی داره که هی دخالت میکنن ؟ من بخوام می مونم نخوام نمی مونم. هیچ خری نمیتونه جلومو بگیره و ....
خیلی به من برخورد اما نشون ندادم. گفتم حق با توئه عزیزم. شما ببخش. منم ببخش. بیا باهم زندگیمون رو از اول شروع کنیم. هنوزم عاشقتم. از بوسه و اینا هم دریغ نمیکنم به خدا.
همش بغلش میکنم. احساس میکنم وقتی بغلش میکنم آروم تر میشه. واسه همین اینکارو زیاد میکنم. دیشب خیلی داشت حرف میزد تا منم یه دفه عصبانی شدم. ولی بازم به روی خودم نیاوردم و آروم بهش گفتم : " بهتره چند روز جدا از هم باشیم. هر کی خونه ی خودش. فکراتو خوب بکن عزیزم. ببین میتونی بدون من زندگی کنی ؟" اونم قبول کرد و الان من خونه ی خودمونم و اونم خونه ی خودشون.
دعواهامون که از 1 ماهه پیش شروع شد, من یه حرفی تو دعوا بهش زدم که سر منشاء تمام مشکلات و این مخمصه شد ! اون هر چی دلش خواست میگفت همیشه من تو دعواها کوتاه میام. همیشه ! من یه چیزی شورع میکنم و ناراختم ازش ولی اون میگعه از حرف زدنت متنفرم. خوشم نمیاد. نمیدونم والا من فقط قصدم اینه که تو دله کسی چیزی نمونه و همه چی اونجا تموم بشه.
خوب داشتم میگفتم. اون هر چی دلش میخواست میگفت تا منم عصبی شدم و گفتم : "برو گمشو خونه ی مامانت" این دقیقا همون موقعی بود که با خانوادش به خاطر من قطع رابطه کرده بود. احساس کرد خیلی تنهاست و هیچ کسی رو نداره. منم خیلی ناراحت شدم از زدن این حرف ولی واقعا صبرم تموم شده بود. میخواست بره اما جلوشو گرفتم.
الانم که داره فکر میکنه.
امروز صبح که از خواب که پاشدم بهش زنگ زدم, راجع به گذشته نمیخواستم صحبت کنم یا اینکه تصمیمشو گرفته یا نه ! فقط گفتم : "سلام عزیزم, صبح به خیر, دیشب من رفتم حرم ( حرم امام رضا (ع) ) کلی دعا کردم. خیلی خوب بود. سبک شدم. دیشب دلم واست تنگ شد. همش به خودم میگفتم تو پیشمی تا خوابم ببره." خلاصه از این جور صحبتا.
اون رفتارش بهتر شده بود ! خوشحال شدم. امکا مثه قبل نبود. اونم گفت : "سلام. منم الان بیدار شدم. دیشب ساعت 4:30, 5 خوابیدم. چه خبر و..."
ولی مثه قبل نشده. احساس میکنم هنوز دوسم داره ولی داره توجیهی واسه کارای خودش پیدا میکنه.
کمک کنید دوستان مثه همیشه لطفتون رو دریغ نکنید.
ممنون.
علاقه مندی ها (Bookmarks)