خيلي سخته...هنوز دوستم داره؟؟؟
سلام.من خيلي وقته ميام تالار گفتگوي همدردي و اكثر پستا رو خوندم ولي با ارسال موضوع جديد مشكل داشتم تا الان رفع شد.
ميخوام يه توصيفي از خودم و زندگيم بكنم تا بيشتر بتونيد كمك كنيد.من و امير (همسرم)هر دومون 24 ساله هستيم و دو ساله كه ازدواج كرديم.اكثر جواب بچه هاي سايت رو ميدونم كه حالا چي ميگن،حتما ميگن چرا اين قدر سن كم ازدواج كرديد؟؟؟وكلي هم سرزنش ميكنن و شليد هم حق داشته باشن اما باور كنيد راه ديگه اي نداشتيم.19 ساله بوديم كه با هم دوست شديم و از همون اوايل دوستي هر دو خانواده مطلع شدن و خانواده ي من يه خانواده ي مذهبي و پدرم نظامي بود و خيلي غير منطقي...رفتارهاي خيلي بدي با دوتامون كردن...يه داداش دارم كه 3 سال از خودم بزرگتره و بارها دست رو من بلند كرد و منو تو خونه زنداني ميكردنو موبايلمو ازم گرفتنو،يه ترم از دانشگاه به اجبار مرخصي گرفتم و كارم روز و شب شده بود گريه و تنهايي،با امير هم بد رفتاري كردن حتا چند بار روش دست بلند كردنو تو اين دنيا به جز امير ديگه هيچ كس رو نداشتم...تا اينكه مهر شد و گذاشتن برم دانشگاه و از شانس بدم با داداشم هم دانشگاهي بودم و مدام به پاي من بود(اينو بگم كه تا قبل از اون موضوع يه دختر پر تحرك و فعال بودم و اگه 12 شب هم ميومدم خونه كاري باهام نداشتن و يه جورايي ديگه بهم اعتماد نداشتن و اين برام=مرگ بود)تو اولين فرصت با امير تماس گرفتم و كلي با هم گريه كرديم و از اينكه اين قدر از هم دور بوديم و چه قدر سختي كشيده بوديم.امير هم تو اون 5 ماه زير نظر رونپزشك بود مدام از قرصاي آرام بخش استفاده ميكرد و خيلي داغون بود.من دانشجوي تهران بودم و امير دانشجوي شيراز...خلاصه سرتون رو درد نيارم خانواده ها به اجبار مارو نامزد كردن البته تو اين حين خيلي اتفاقاي ديگه هم افتاد كه اگه براتون تعريف كنم زار زار گريه ميكنيد...يك ماه نامزد بوديم و بابام گفت حتما بايد عقد كنيد و 21 سالگي عقد كرديم...تو زمان عقد خيلي از طرف خانواده ام اذيت شدم مامان و بابا اصلا يك ريال هم از روز عقد بهم ندادن و گفتن وظيفه ي شوهرته و تازه دانشگاه آزاد هم ميخوندم و امير بيچاره از صبح تا شب كار ميكردو درس ميخوند و به خاطر بدي رفتار خانواده ام تصميم گرفتم با هيچ بسازم و زندگيمو شروع كنم و با يه جشن خيلي مختصر و با يه سفر ماه عسل رفتم سر خونه زندگيم...
به خاطر كار امير اومدم شيراز،بميرم اميرم خيلي سختي كشيد و چون خرج دانشگاه منو اجاره خونه و هزاران سختي ديگه از دانشگاه انصراف داد كه اين موضوع رو هيچ كس نميدونه...اما تو روحيه خودش خيلي تاثير گذاشت.اوايل خيلي با هم دعوا داشتيم مثل همه زنو شوهرا...گاهي وقتا ميگفت باباي تو مجبورم كرد كه به اين زودي ازدواج كنم و اين قدر تو زندگي له بشم و هيچ حامي تو زندگي نداشته باشم...تو شيراز تنهاي تنهاي هستيم خانواده ي من تهران و خانواده امير كرج هستن...
اينو بگم كه امير تو ماجراي رسيدنمون 2 بار خودكشي كرده بود و يه جورايي عذاب وجدان داشتم اما عاشقش بودم و هستم و چيزي كه همش منم اذيت ميكنه كاراي امير تو بحث و دعواهاست،عادت داره وسايل خونه رو ميشكنه اون اوايل همه چي رو ميشكست و اصلا براش مهم نبود كه قيمتش چه قدره،حتا يه بار يه مجسمه اي كه خيلي گرون بودو چند وقت صبر كردم تا بالاخره پولش اود دستم تا بخرمش،با هم رفتيم خريد و خيلي ذوق كرده بودم كه خريدمش اما موقع برگشتن بالاي پول هوايي بحثمون شدو از اون بالا پرتش كرد پايين و بلند بلند داد زد كه ديوونم كردي و همش تيكه كلامش همينه كه ديونم كردي و ديگه خسته شدم...خلاصه يه مدت خيلي خوب شده بود و شايد 6 ماهي ميشد كه دعوامون نشده بود چيزي هم نشكسته بود اما دوباره شروع كرده حالا كه دارم اينو مينويسم 3 روزه با هم قهريم و ديشب ساعت 2 دعوامون شدو 7 8 تا ليوانو يه گلدونم رو شكست و هنوزم جمعش نكردم...اينم بگم من خيلي لج بازم و وقتي اين كارا رو مينه با بي تفاوتي نگاش ميكنمو ميگم هر چي دوست داشتي بشكن و راحت ميرم ميخوابم(البته در ظاهر) و اونو بيشتر عصباني ميكنه...
نميدونم چي كار كنم،گاهي فكر ميكنم انتخابم اشتباه بوده گاهي فكر ميكنم زيادي لوسش كردم و ...
خيلي سرتون رو درد آوردم اما يه چيز ديگه هم بگه...از ارديبهشت كه تولدم بود تا الان هيچ هديه اي واسم نخريده و من بارها و بارها واسش هديه گرفتم اما فكر ميكنم خيلي بي تفاوت شده...
شما بگيد چي كار كنم فقط سرزنشم نكنيد چون روحيه ام واسه سرزنش كردن اصلا خوب نيست...
ممنونم[/size]
\\/\\/\\/\\/___________________ به همین سادگی ، ثانیه ای مرد... قدر لحظاتت را بدان...
علاقه مندی ها (Bookmarks)