با دختري به نام نيلوفر دوست بودم كه مادر و پدرش از هم جدا شده بودن ما عاشق هم بوديم مادرش 6صبح كه ميرفت سره كار من 7 خونشون بودم
و روابط يك زوج را داشتيم . ساعت 18 هم قبل از برگشتن مادرش با هم ميرفتيم بيرون و 11 شب برميگشتيم خونشون و مامانش منو مي رسوند خونه و تا 4 صبح باتلفن حرف ميزديم .
مادرش منو قبول داشت.من تنها فرزند خونم مادرم روي من خيلي حساسه. 8 ماه گذشت و مامانم كه ديد پسرش دختريرو ميپرسته كه مورد پسندش نيست.
مادر كه خيلي مذهبيست زنگ زد به نيلوفر و گفت « اگه يه دختر مثل تو داشتم سرشو مي بريدم و يه تار موي آرش و به توي هرزه نميدم و دختري كه بابا بالا سرش نباشه خوب نيست.» نيلوفر خود كشي كرد ولي زنده موند.اما از من متنفر شده يك ساله ازش ميخوام برگرده ولي نمي خواد تا اينكه منم خود كشي كردم ولي منم زنده موندم نيلوفر و پدر و مادرش اومدن خونمون و مادرم گفت اشتباه كرده و مي خواد ما ازدواج كنيم اما نيلوفر قبول نكرد. به نظر شما چه جوري به دستش بيارم؟
علاقه مندی ها (Bookmarks)