یک شب سرد زمستانی که من وهمسرم ازمسافرت برگشتیم دراین شهربزرگ من به خاطرحال ناخوشایندی که داشتم وسرمایی که بود همسرم را گم کردم ووقتی به خودم آمدم وهمه جا را باچشمانم جستجومیکردم همسرم را درکنارخودندیدم ترس ودلهره داشتم چراکه حال خوشی هم نداشتم اما خیلی طولی نکشید که پس ازپنج دقیقه
اینا همسرم را پیداکردم خیلی خوشحال شدم وهمسرم ابرازنگرانی و...کرد اما لحظه زیبای این ماجرا جایی بود که همسرم گفت :وقتی گم شدی تازه فهمیدم چقد بهت علاقه دارم...
جالبه !!!
بعضی اتفاقات باید توی زندگی آدم رخ بده تا آدما بهترهمدیگرروبفهمند![]()
علاقه مندی ها (Bookmarks)