سلام
الان که دارم اینو واستون می نویسم در بدترین وضعیت روحی ممکن هستم. احساس میکنم زمان از رو جنازه ام رد شده و یه موجود عقب مانده هستم.
من پسر 32 ساله هستم که در این مقطع از زندگی، مخصوصا بعد از ورود به سی سالگی مشکلات زندگیم شروع شده. مهمترینشون هم بحث ازدواج هست که از طرف خانواده و اطرافیان ناخواسته تحت فشار هستم. نه به این صورت که دستمو بگیرن به زور منو متاهل کنن، هر بار که میخوام خودمو با شرایط اداپته کنم دقیقا همون لحظه یکی یادآوری میکنه که فلانی پس کی میخوای ازدواج کنی؟ داری پیر میشی. عمرت میگذره. بدم میاد از اینکه بر خلاف میل باطنیم، ازدواج تبدیل شده به مشغله و سد بزرگ زندگیم. دوباره برمیگردم سر خونه اول و شروع افسردگی
بیشترین فشار از طرف مادرم هست. اوایل کار به صورت امری بود اما بعد یکی دو سال دیگه تو فاز نارضایتی رفته و بیشتر میخواد من رو تو بن بست عاطفی بذاره و مجبورم کنه زودتر ازدواج کنم. کیس هایی رو هم که معرفی میکنه برای ازدواج اصلا به ظاهر اهمیت نمیده و درک نمیکنه خواسته های یک پسر رو. کلا نسبت به اینکه یک دختر با ظاهر زیبا بتونه گزینه مناسبی باشه فوبیا داره و تصورش اینه که خیلی اتفاق نادریه.
من به شخصه با ازدواج هیچ مشکلی ندارم حتی میدونم که نیاز هم دارم بهش. اما در حال حاضر به دو دلیل نمیتونم عجولانه تصمیم بگیرم. یکی بخاطر برنامه های شخصی هست که دارم. دیگری هم بخاطر اینکه کیس مناسبی تا الان پیدا نکردم.
مادرم مهربون و خیرخواه هست اما بیشتر از این بابت حرص میخورم که مادرم به این قضیه به عنوان رفع تکلیف نگاه میکنه تا باری رو از روی دوش خودش برداره و به خیال خودش تو اون دنیا شرمنده نشه و همچنین دهن اطرافیان رو ببنده.
بابام هم که انگار نه انگار،همه چی رو دایورت کرده و ازدواج فرزند اپسیلونی اهمیت نداره واسش و اولویت های زندگیش مسائل بی اهمیت دیگه ای هستن. نه کمک مالی، نه صحبت مردونه ای نه چیزی. هیچی
با اینکه رشته ام مهندسیه اما وضعیت شغلی و مالی خوبی ندارم. جایی که توش کار میکنم داره به سمت نابودی میره. خیلی از نیروهاش تعدیل شدن. حتی قبل این اتفاقات هم حقوقم در حدی بود که روم نمیشد به کسی بگم که این حقوق رو میگیرم.
از طرفی نزدیک یکی دو سال هست که قصد دارم برای کار یا تحصیل از ایران برم و تقریبا زحمت های زیادی کشیدم واسش اما هنوز مونده تا اخر راه. نمیخوام ازدواج مانع این کار بشه.
خیلی تحت فشارم. همش ذهنم درگیر اعداد و ارقام و گذر زمانه. هر خبر ازدواح اطرافیان و دوستام رو که میشنوم بیشتر افسرده میشم. قبلا با دید مثبتی بهش نگاه میکردم اما از وقتی فشار اطرافیان زیاد شده این حس جاشو با عذاب وجدان عوض کرده. حس میکنم تو خونه موجود اضافی هستم. شب موقع خواب خیره میشم به سقف ذهنم میره هزار جا. کارایی که نکردم. عمری که میگذره. افسوس روزهای گذشته. کارهایی که باید بکنم. آستانه تحملم خیلی کم شده. بغضی وقتا زود عصبانی میشم . حتی سر کار از اینکه همکارم خیلی راحت گرفته همه چی رو و درک نمیکنه من از درون چه فشاری میکشم و نمیتونم واسش توضیح بدم حرص میخورم.
امسال به طریقی با یک نفر آشنا شدم برای ازدواج . همه چی خوب پیش رفت تا اینکه بخاطر مسائل مالی جواب رد دادن. بعد اون دیگه با کسی آشنا نشدم.
میدونم مشکل من حادتر این حرفاس که با یه تاپیک اینترنتی حل بشه اما چه کنم که داغونم. این تاپیک رو زدم تا شاید کمی حرف دلمو بزنم و آروم بشم.
میدونم که این وضعیت من به مشاوره حضوری هم نیاز داره. اما تو شهر ما مشاور خبره نیست. حتی یک بار خواستم مراجعه کنم از روی اسم و مشخصاتش فهمیدم پسر یکی از همسایه ها هست دیگه منصرف شدم. نمیخامم تنها بارقه امیدم از بین بره و یه سری توصیه های کتابی و فرمالیته بگه بهم. "برنامه ریزی کن" "مثبت فک کن"... من یه چیز دقیق و عملی میخوام
ببخشید اگه طولانی شد
علاقه مندی ها (Bookmarks)