سلام
راستش امروز يه اتفاقي افتاد که باعث شد بيام اينجا خودمو خالي کنم. من براي کنکور ميخونم. قرار بود مهمون بياد خونمون چند روز بمونه. به هر حال مشخصه براي آزموني که فقط دو هفته زمانشه و منم مشکلات خاص خودم رو دارم نمي تونم سه چهار روزش رو بذارم برا مهمون. کنکور يه پروسه ايه که نظم ميخواد و اين نظمه بشکنه ديگه جمع کردنش سخته.
امروز رو گفتم اشکالي نداره با مهمون باش، حالا بماند که از چند روز قبل مشغول نظافت و خريد و اينا هستم. با روي خوش و خنده کنار مهموني بودم که سرش همش تو گوشي بود. غذا پختيم، ظرف شستيم، پذيرايي کرديم و امروز داشت به خير و خوشي تموم ميشد و فردا رو برنامه ريخته بودم که درس بخونم و فقط برا نهار و ظرف شستن و پديرايي بيام تا اينکه ساعت 12 شب مهمونا گفتن فردا بريم مسافرت! (مسافرت در مسافرت!). من دلم هُري ريخت و خنده روي لبم خشک شد. يه چنتا بهونه منطقي آوردم و مخالفت کردن. رفتم آشپزخونه با مادرم حرف زدم که نميتونم درس دارم، مادرم کلي اصرار کرد که شما تنهايي بريد ولي اصلا قبول نکردن اِلا و بِلا که شمام بايد بيايد!
اومدم تو اتاقم دلم راضي نشد يه هفته ديگه آزمون دارم اينجوري وقتمو هدر بدم. راستش من سني ازم گذشته و مشخصه وقتي شغل و درآمدي ندارم همه فکر و ذکرم درگير ايناس. من خسته شدم از بي پولي و بيکاري. تنها راهي که تو خونه ما شايد بتونه کمکي بهم بکنه تا يه فرجي بشه من درآمد داشته باشم همين ارشد خوندنمه. سواي درس خوندن بنا به دلايلي از مسافرت خوشم نمياد، حالت تهوع ميگيرم، مشکلي تو لگن دارم و نميتونم زانوهام رو براي مدت زياد تا کنم تو ماشين، حوصلم سر ميره و در کل تو خونه خيلي آرامش دارم. مادرم گفت نرو گفتم نميشه چون گفتم ميام (دلم نمياد حرف ديگران رو زمين بندازم)....به هر حال ولي برگشتم آشپزخونه ببينم چه کاري ميتونم انجام بدم که نريم، يه پيکنيک کوچولو بريم فوقش (گفتم از يکي از مهمونا خواهش کنم و قانعش کنم)، مادرم ندونسته گفت مهمونا رفتن بخوابن، باهاش حرف زدم و يکم جر و بحث کردم با مادرم و خب به خاطر افسردگي که دارم يا هرچي، گريم گرفت و يکي از مهمونا اينو ديد يهويي اومد و اين صحنه رو ديد. وقتي مهمون با گريه و قهر خارج شدن من از آشپزخونه رو ديد قضيه مسافرت منتفي شد!
مادرم ميگه بچه نباش، گربه نکن.....نميدونم بچه ها گريه ميکنن فقط؟! در ضمن آخه منو کي بزرگ و خانوم بار اوردين که الان انتظار داشته باشين من بچه نباشم؟! همش مثل بچه ها باهام رفتار کردين و الان خودتون بهم ميگين بچه. چند ساله پشت کنکورم يکي از مواردي که هر بار برنامه من رو بهم ريخته همين مهمون و مهمون بازيه. امسال التماس کردم برام يه جاي جدا بگيرن تا اونجا درس بخونم راضي نشدن. راضي هستن من 10 سال پشت کنکور بمونم و نقش بر آب بزنم ولي راضي نيستن يه سال سر و ته قضيه رو هم بياريم گره کور اين مساله باز شه.
با وجود اينکه دوس دارم درس خوندني کسي ندونه براي کنکور ميخونم (تا فشار روي من کم بشه) ولي تو کل خانواده و فک و فاميل جار زدم که آقايون خانوما من دارم براي کنکور ميخونم تا رعايت کنن و نيان خونمون. حداقل اومدني انتظار نداشته باشن من کنارشون باشم يا باهاشون برم گردش و تفريح ولي گوش شنوايي نيست. هر چند روز يه بار من تاکيد ميکنم که کنکور دارم ولي انگاري براي همه عادي شده. ميدونم حالا که گفتم درس دارم نميام الان رفتن تنهايي بين خودشون حرف ميزنن که حالا مگه چه کار شاقي ميکني؟ يا شنيدم که ميگن تو قبول بشو نيستي. شده تو روي خودم گفتن که بابا تو هيچ چي نميشي زودي خودتو به يکي قالب کن شوهر کن برو سر خونه داريت و از اين حرفا.
ولي هيشکي نميگه يکي از دلايلي که اين طرف موفق نميشه شخص ماييم!
من شغلي ندارم درآمدي ندارم، خسته شدم از اينکه آدمايي که زندگي بر وفق مرادشونه ميان خونمون و از من ايراد ميگيرن و کار منم شده بشور بساب. من يه تيپ شخصيتي دارم که ميتونم از زندگي لذت ببرم ولي اين نداشتن درآمد بدجوري رفته رو اعصابم، وقتي شغلي ندارم، يا شغلي دارم با درآمد صد هزار تومن در ماه نميتونم راحت باشم، نميتونم نگران نباشم، نميتونم تفريح کنم. حالا من با اين شغل هيچي يا با شغلي که صد تومن درآمدشه دارم مهمون داري کساني رو ميکنم با در آمد ميليوني و ازشون متلک هم ميشنوم. من پول ندارم بعد از سي سال درد لگن مزمن يه دکتر برم، اون وقت چطوري ميتونم راحت دست رو دست بذارم صب تا شب با مهمونا خوش باشم و مسافرت در مسافرت برم؟! خيلي عذر ميخوام من پول ندارم يه بسته نو....ر بهداشتيم رو خودم تهيه کنم و صرفه جويي ميکنم همش. هزار مدل فکر و خيال ورم ميداره که اگه پدر و مادرم زبونم لال بلايي سرشون بياد کي قراره خرج منو بده؟! بعد انتظار ميره که خوشحال و شاد و خندان همش تفريح کنم،خب اين نميشه که. واقعا اگه کسي ميتونه بي پول باشه و خاطرش آسوده بياد به من بگه و چنتا فوت و فن کوزه گري يادم بده.
اگه امسالم اينجوري باشه و همش مهمون و مهمون بازي باشه،من به هيچ عنوان نه ميرسم بخونم نه ميرسم مرور کنم. ميشه همون آش و همون کاسه. ميشه سالاي قبلي، ميشه درجا زدن هاي هميشگي، ميشه يه جا نشستن و تماشا کردن موفقيت هاي ديگران، ميشه نقش بر آب زدن!.......اي خدااااااااا..... به خدا ديگه نميدونم چيکار کنم....
علاقه مندی ها (Bookmarks)