سلام
من حدود 2 ساله كه ازدواج كردم. شوهرم پسر خوبيه. خانواده خوبي هم داره. ازدواجم از روز اول كاملا منطقي بود. هر دو خانواد بهم ميومدن. دردسرتون ندم. من شاغلم . ساعت كارم 7 صبح تا 4 عصره . شوهرم كاسبه 8.5 صبح ميره تا 1 ظهر و عصر از 3 ميره تا 9 . تابستون هم تا 10و گاهي بيشتر. ما طبقه بالاي خونه پدر شوهرم ميشينيم. من چون خونواده خودم توي يك اپارتمان با خانواده مادربزرگم و خانواده عموم زندگي مي كردن خوبيها و بديهاي اين زندگي رو مي دونستم. واسه همين هم وقتي قرار شد بريم اونجا زندگي كنيم قبول كردم. چون در عين حال كه همه زندگي مستقلي داشتن با همديگه هم بودن. مشكلم اينه كه مادرشوهرم خيلي زن حساسيه . اون دوست داره هميشه همه بچه هاش دور و برش باشن. بخاطر ساعت كار من، شوهرم ناهارو با خونوادش ميخوره و اونا سهم منو واسه شام كنار ميذارن. بعد از شام هم ديگه تا بيايم بالا شده ساعت 11. من فقط 1 روز توي هفته اشپزي ميكنم اونم واسه همه خانواده. البته اينو هم بگم مادر شوهرم اصلا اينجور نيست كه نيش و كنايه بزنه. تازه اگه يه روز ديگه هم بخوام آشپزي كنم بهم ميگن خسته ميشي و خودشون يه چيزي درست ميكنن.
شايد همه بخندين بگين خوب خيلي خوبه ، راحتي ، ولي باور كنين در ازاي اين مسئله خيلي از آزاديهامو از دست دادم. هرجا كه بخوايم بريم بايد همه با هم باشيم و اگه ما نخوايم بريم اونا برنامه شونو بهم ميزنن و ميذارن يه روزي كه ما هم باشيم. يا مثلا وقتي مهمون واسشون مياد ما هم حتما بايد بريم پايين . در مورد همه كارها و خريدهاي ما نظر ميدن . وقتي من يه چيزي واسه شوهرم ميخرم مثلن يه پليور، اونقدر در موردش نظر ميدن (يه كمي سنتي هستن مخصوصا پدر شوهرم) كه شوهرم كه تا چند دقيقه پيش ازش خوشش اومده بود نظرش برميگرده و يا ديگه اونو نميپوشه يا ميره فردا با مادرش اونو عوض ميكنه و يه رنگي كه مامانش ميپسنده برميداره. اوايل خيلي ناراحت ميشدم و به شوهرم ميگفتم. ولي وقتي ميبينم همش توجيه ميكنه كم كم علاقمو واسه اين چيزا از دست دادم. هيچي واسش نميخرم يا اگه چيزي خواست به مادرش هم ميگم بياد و ميذارم هرچي خواست واسش انتخاب كنه. انگار نه انگار كه شوهر منه!!!
يا مثلا شوهرم خيلي معذب ميشه اگه ما بخوايم دوتايي بريم جايي. فكر ميكنه مادرش ناراحت ميشه. هيچوقت اولين سالگرد عروسيمونو يادم نميره. چون ميدونستم نميدونه چيكار كنه بهش پيشنهاد دادم كه بريم با هم شام بيرون. ديگه هرچي باشه اين يه روز مخصوص خودمونه و ميتونيم تنها باشيم. ولي اونقدر بهونه اورد كه خدا ميدونه. اول گفت بهتره به مادرش اينا بگيم ميريم واسه شام خونه مامان من. بعد منم به مامانم بگم ميايم اونجا ولي بعد از شام. اينجوري يه ساعت فرصت داريم كه با هم بريم شام بريم بيرون و كسي نفهمه. خيلي ناراحت شدم. مگه ما دوست پسر دختريم كه بترسيم كسي ما رو ببينه ؟ يا ميخوايم كار خلافي بكنيم؟ وقتي بهش گفتم گفت نه ولي اينجوري مادرش دلش ميشكنه و غصه ميخوره چون مارو ميبينه با هم ميريم بيرون ولي شوهرش اونو نمي بره بيرون!! تازه برادرشوهرهام هم كه مجردند غصه ميخورن. جوونن ديگه .. كسي رو ندارن باهاش برن بيرون !! گفتم اخه تو اون ها رو با ما مقايسه ميكني؟ مادرت هم وقتي جوون بوده مسلما اين لحظه ها رو داشته و با شوهرش بيرون رفته و يا ما خودمون مگه مجرد نبوديم؟ خوب همه مجردا وقتي يه زوج جوونو ميبينن دلشون شايد بگيره. دردسرتون ندم. اخرش مجبور شدم خانواده مامانم اينا و مامانش اينارو واسه شام دعوت كنم خونه خودمون.
نگين قدر نشناسم ، هميشه سعي كردم احترامشونو داشته باشم ، اونا هم همينطور و خدا رو شكر تا حالا يه بار هم حريم بينمون نشكسته. ولي خودم رنج ميبرم. واسم يه ارزو شده كه يه شب با هم تنها باشيم و من غذا درست كنم با هم شام بخوريم. (وقتي بخوام برم بيرون بايد حتما به مادر شوهرم بگم و تعارف كنم كه اگه خواست بياد و الا ناراحت ميشه- توجيه شوهرم : فكر ميكني درسته اگه من با خونواده تو زندگي ميكردم و وقتي ميخواستم برم بيرون به پدرت اطلاع نميدادم؟)
اوايل فكر ميكردم اين همه با هم بودن واسه هفته هاي اول و دومه و بعد بهتر ميشه ، پس گذاشتم به عهده شوهرم كه هروقت صلاح ديد با مادرش صحبت كنه و ما حداقل يكي دو روز جدا باشيم ولي اون اين كارو نكرد. ميدونم خيلي پسر مهربونيه نميخواد هيچكي از دستش ناراحت بشه. ضمنا خيلي هم خوب توجيه ميكنه و من اصلا حاضر جواب نيستم كه چيزي بگم. ولي همين باعث شده احساس كنم منو خواستهامو در اولويت دوم قرار ميده. اوايل ميگفت بايد هر دو هواي پدر و مادرمون رو داشته باشيم كه فكر نكنن حالا كه ازدواج كرديم اونا رو از ياد برديم. يا مثلا ميگه بذار برادرم هم زن بگيره اون وقت ما ديگه جدا ميشيم. (اخه من عروس اول هستم و فقط دو تا برادر شوهر مجرد دارم) ولي اخه هرچيزي يه دوره اي داره. وقتي از وقتش بگذره اصلا مزه نميده. اوايل ازدواجه كه ادما دلشون ميخواد بيشتر با هم باشن والا بعدش كه ديگه بچه مياد و اونقدر مشكلات زياد ميشه كه حال و حوصله و وقتي واسه ادم نميذاره ديگه چه برسه به يه خلوت عاشقونه.
خيلي احساس تنهايي ميكنم. دارم علاقه مو به همه چيز از دست ميدم. ميدونين من يه اخلاقي دارم كه اگه يه چيزيو از كسي خواستم و يكي دوبار بهونه اورد ديگه بهش نميگم. چون حتي اگه بعد انجام هم بده واسم ارزشي نداره. بيشتر با خودم كلنجار ميرم. همين باعث شده شادابيمو از دست بدم. احساس بدي دارم. از همه اينها بدتر قضيه بچه است. من كلا از بچه خيلي خوشم نمياد. الان هم كه ديگه بيشتر احساس بدي به بچه پيدا كردم. من معتقدم ادما وقتي تصميم ميگيرن بچه دار بشن كه احساس ميكنن زندگي دونفرشون تكراري شده و ديگه اونارو ارضا نميكنه واسه همين يكي ديگه رو به جمع خودشون اضافه ميكنن تا زندگي شون شيرين بشه. ولي من اونقدر جمعي زندگي كردم و خلوت نداشتم كه دلم نميخواد يكي ديگه به اين جمع شلوغ وارد بشه. اونم كسي كه همه مسئوليتش با منه و تا اخر عمر هم اويزون ادم ميمونه. همين مسئله روي كيفيت نزديكي من و شوهرم هم اثر گذاشته . اونقدر عصبي ميشم ، تحريك نميشم ، ماهيچه هام منقبض ميشه كه فقط درد ميكشم و از شوهرم توي همه اون لحظات متنفرم. بهش ميگم دوستش دارم ولي ديگه با خودم روراستم و ميدونم اينا فقط زبونيه. خسته شدم اين همه به همه دروغ گفتم به خودم دروغ گفتم كه همه چيز خيلي خوبه. يه چيزي مثل خوره داره منو از درون عذاب ميده. كمكم كنين. چيكار كنم؟[/size]
علاقه مندی ها (Bookmarks)