سلام
سی و یک سال دارم و نه ساله که متاهلم. زندگی مشترک پر فراز و نشیبی داشتم که هم خودم و هم همسرم اگرچه خیلی جاها با هم تنش داشتیم اما با چنگ و دندون حفظش کردیم و از پس موانع بر اومدیم الحمدلله. بعد هم خدا به ما فرزندی داد که یک سری مشکلات مادرزاد داشت و مدتی درگیر بیمارستان بودیم که اون هم به لطف بی کران خدا اگرچه سخت اما گذشت و الحمدلله الان فرزندم بزرگترین ثروت زندگیمونه که هر قدر برای داشتنش شکر بگم کمه. اینا رو گفتم که بگم سال های شلوغی رو پشت سر گذاشتیم. اما تو هیچ کدوم از اون ایام افسرده نبودم و الان که دیگه رسیدم به نقطه آرامش انگار سر شدم. البته شرایط فامیلی مون به نحویه که مدت هاست توی خونه ی خودم سرم خلوت نبوده و فراغت قانع کننده ای نداشتم اما این چیزی نیست که امروز باهاش مواجه شده باشم. اگرچه الان از این وضع خیلی خسته ام و وقتی فکر می کنم گریزی هم نیست خسته تر می شم.
مدتی هست که مشغول زیر و رو کردن مشکلاتی هستم که توی این سایت مطرح می شه و می بینم من گرچه روزی شاید با خیلی از این مشکلات دست و پنجه نرم کردم اما امروز تو شرایط خوبی قرار دارم و بیشتر خواسته هام از زندگی مرتفع شده اما خوشحال نیستم و لذت نمی برم. یکی دو هفته ای هم هست که این حس رخوت نمود جسمی هم برام پیدا کرده و تبدیل به ضعف و خستگی شده. اما اگه بخوام بگم مشکلم چیه چیزی برای گفتن ندارم!
علاقه مندی ها (Bookmarks)