
نوشته اصلی توسط
nahid2
سلام.متاسفانه من نتونستم از بین موضوعات قبلی چیزی که شبیه خودم باشه پیدا کنم
چرا ارامش به من برنمیگرده؟
5سال پیش که بچه تر بودم سر یک ندونم کاری برای حدود ده روز با یک مرد که متاهل بود ارتباط داشتم که بیشتر تلفنی و یکی دوبار هم حضوری و فقط در حد حرف زدن بود.البته من نمیدونستم متاهله. نفهمیدم چی شد خانمش چکش کرد یا خودش بهش گفته بود که از پس فرداش یه خانمی شروع به زنگ کردن کرد. من هم به اون اقا گفتم و اون گفت که خواهرشه و زن نداره. نمیدونم چندروز بعد اون خانم زنگ زد و تمام چیزایی که من تابه حال به این مرد رو گفته بودم رو تکرار کرد و گفت که میام توی دانشکاهت. من به شدت ترسیده بودم.کلی تماس و مسج و اعصاب خوردی اون مدت بود که همش یادم نیست ولی مثلا یادمه یهو نصفه شب گوشیم زنگ میخورد و بیدار میشدم ومیترسدم گاهی ده تا شماره همزمان بهم زنگ میزددن و از این دست ماجراها . نمیدونم چی شد که بالاخره خط تلفنم رو انداختم دور و سعی کردم برگردم به زندگی عادی.
اما ار اون به بعد تا اخر سال من هرموقع که میرفتم ومیومدم میترسیدم اون اقا و رفیقاش یک گوشه باشه یا یکی بیاد توی دانشگاهم و ابروم روببره و من هم نتونم ثابت کنم که بی تقصیرم. همش میترسیدم بیان دم دانشکدم یا منو بندازن توی ماشین ببرن و از این چیزا
به خاطر اون مدت که فکرکنم کمتر بود از دوهفته تایک سال نه شب میتونستم بخوابم و نه صبح بیدار بشم. و بیشتر کلاسای صبحم رو هم جامیموندم. زندگیم شده بود اظطراب ترسو فکرای ترس و خشم.
همیشه کارم فکر کردن به اینها بود طوریکه نمیتونستم درس بخونم. ترم دوم که حتی در حد خط نمیتونستم بخونم و چیزی هم یادم نمیموند.تمام واحدام رو میفتادم. خوانوادم هم طردم کرده بودن و فقط هزینه هام رو میدادن.
الان 5سال بعد از اون جریانه و من 27سالمه.هنوز ارامش به من برنگشته و بدترین زندگی رو دارم.
من اون جریانات رو بعد از دوسال تونستم فراموش کنم ولی حالم هیچموقع خوب نشد
الان شدم یک ادم استرسی مظطرب اشفته که هیچوقت ارامش نداره همیشه ترس داره همیشه درحال فکر کردنه با وجود اینکه دانشجو هم هستم یادگیری بسیار بدی دارم و جزو ضعیف ترین شاگردای کلاس هستم و بابت این موضوع به شدت احساس حقارت میکنم.
چندباری پیش روانشناس رفتم ولی اثراتش موقتی ویکروزه بود وضع مالیم همطوری نبود که بتونم ساعتی چند ده هزار تومن پول بدم .برای همین از روانشناس خواستم منو ارجاع بده به روانپزشک . دوسالی هست که پیش چند روانپزشک هم رفتم ولی داروها ارومم نمیکنن.بعضیشون بی قرار ترم هم میکنن و حافظه من خراب شده. الان به هیچوجه شرایط روانشناس رو ندارم.
در کارهای عتدی کمی بهترم اما واقعا دیگه نمیدونم چه کار باید بکنم. چی بخونم چی بخورم چه کاری بکنم تا ارامش روح و ذهن و جسمم برگرده.میترسم مجبور بشم دانشگاه رو ول کنم و دوباره پیش همه ابروم بره
- - - Updated - - -
مشکل دیگه ای که در مشاوره های حضوری هست این که بعضی فکر میکنن ماجرا چیز دیگیه و من اینجوری داستان سازی کردم
علاقه مندی ها (Bookmarks)