چگونه کمکش کنم (حین خودکشیش رسیدم)
سلام و عرض ادب.
هشت سال پیش یه دختر چادری و مذهبی که تازه اومده بود به شهر برای ادامه تحصیل و شرکت در کلاس های کنکور، دختری که تیزهوشان درس میخوند، به هدف اینکه راه رو برای خواستگاری داداشش از من هموار کنه و به بهانه غریبی و تنهایی با من دوست شد.
من در جریان برادرش نبودم، و اونم برای اینکه داداشش هر روز از دور منو نظاره کنه و گاها صدامو واسش پنهانی ضبط کنه، به بهانه ای منو میکشید از خونه بیرون و کم کم دوستیمون فوق العاده صمیمی شد، جوری که من با دعوت های برنامه ریزی شده خانواده شون ، با خانواده اش که گاهی سر میزدن اینجا رفت و آمد میکردم. اما داداشش کلا اینجا بود و تنها باهاش زندگی میکرد.
طی ضبط کردن صداها و هدف مورد نظرشون، سوالات داداشش رو که مربوط به مباحث عقیدتی و اینا بود غیر مستقیم میپرسید. اون موقع ها من خیلی حالم خوب بود و خیلی خوب میتونستم منبر برم. 
و ایشون از اون فاز اومد بیرون و مثل یه همراز با من درد و دل میکرد و مانند یه پیامبر به من اعتماد و اعتقاد داشت.
تا اینکه جو شهر کمی روش اثر گذاشت و چادر رو گذاشت کنار و مانتویی محجبه شد و از همون لحظه نگرانی های من برای دختری که تازه به شهر اومده شروع شد! (چون برام مفهومی داشت!)
سعی کردم بهش تذکر بدم. اما رفت دانشگاه ، مقنعه رفت عقب و طول و عرض مانتو آب رفت. روز های متمادی باهاش صحبت کردم. اما میگفت این برام مهم نیست، من رتبه ام دو رقمی بوده و درسم برام مهمه... تا اینکه داداشش واسش ماشین خرید و شهر رفت به زیر پاش. دو روز بعد با سیستم پایونیر شهر رو ویراژ میداد و میگفت تنهایی و فشار درس رو تخلیه میکنم. از هر طرفندی واسه هشدار دادن بهش استفاده کردم. اما اثر نکرد تا اینکه سر و کله دوست پسر و اینا پیدا شد. وابستگی و دلبستگیش مال اون بود، گریه های ناشی از تحقیر شدنش مال من. هرچی گفتم عزیزم خواستگاری و ازدواج راه و روش داره تو کتش نرفت. این یکی کات شد با بدبختی جاست فرند هاش شروع شد. دیگه دست جمعی تردد میکردند در زندگیشون و از لحاظ ظاهری هم نه در حد اروپا، ولی تو همون حد و حدود بود پوششون و باید هر روز از مفاسد جمعش میکردم. (همه اینا ضربتی تو دو سه سال رخ داد)
دیگه حرفام به گوشش نمیرفت و بهم میگفت متحجر و اینها. منم نمیتونستم واسه کسی که نمیخواد به زور صحبت و سخنرانی کنم. و عملا به خصوص بعد اینکه 4، 5 بار به داداشش جواب رد دادم دوستیشو باهام کمرنگ کرد و وقتی منو میدید که پولش ته کشیده بود، به عنوان اسپانسر کافی شاپ و رستوران هاش. منم همون موقع ها زده بودم جاده خاکی و خودم احتیاج داشتم یکی باهام حرف بزنه و حالم رو خوب کنه، ازش غافل موندم. از طرفی خانواده که متوجه خرج های بی موردم واسش شده بودن بهم تذکر دادن که ازت سوء استفاده میکنه، ارتباطت رو باهاش محدود کن.
این بود که دوستی صمیمانه مون کمرنگ و کمرنگ تر شد و وقتی چند سال پیش منو بیخبر تو ماشینش برد به اصطلاح خودش خط، واسه خوشگذرونی، با داد و بیداد های من که تو غلط کردی منو آوردی اینجا ویترین ملت کردی، شان و شخصیت واسم نذاشتی و از این حرفا، کلا تیر خلاص رو زدم و تماسمون شد سالی دو سه بار.
گذشت تا سال پیش، تماس هامو باهاش بیشتر کردم، اما تمایلی به ارتباط باهام نداشت و فهمیدم خیلی دور شده، خیلی. ولی گفتم زنگ میزنم اگه دلتنگ شد بدونه راه برگشت هست.
امروز وقتی داشت خودکشی میکرد رسیدم. بهش قول دادم که میتونه بهم اعتماد کنه، گفت همه گناهی کردم، همه راهی هم رفتم، اعتیاد جنسی دارم، 6 ماه روانکاو رفتم و جواب نمیده و گیر یکی ام که هیچ اعتقادی نداره و همه جوره ازم سوءاستفاده میکنه و به همه راهی کشوندتم و داغون بود.
گفتم کمکت میکنم، ببین من چقدر آرومم، این یه اتفاق نیست که من اتفاقی اینجام و یادته خاطراتمون و از این حرفا. خلاصه بهش اطمینان دادم کمکش میکنم.
حالا مشکل دو تا چیزه:
1. من خودم دارم رو خودم کار میکنم، به زور کتاب و مقاله و مشاوره خودم رو سر پا نگه داشتم. حالا چجوری بهش کمک کنم؟ اصلا برنامه ای ندارم واسش
(میگه به روانشناس و روانپزشک و اینها مراجعه نمیکنم. چون هرچی رفتم فایده نداشته از حرفش عصبی میشه )
2. من یه تجربه وابستگی (به یه دختر) دارم که اونم از قضا میخواستم کمکش کنم، خودم گرفتار شدم و بدترین لحظه های عمرمو گذروندم. اینه که میترسم بهم وابسته شه و الان فوبیای دوستی و صمیمیت دارم
چیکار کنم؟ (فعلا رو مخش کار کردم که کات کنه و با تمام پسرا قطع رابطه و گفتم وسایل پسره رو که گویا با هم میزیستن واسش با پیک بفرسته و تموم. این کارو کرد)
اما قدم های بعد؟
تشکر
تنها نفس خداست که اگر بر گل دمیده شود انسان می آفریند.
علاقه مندی ها (Bookmarks)