حس خیلی بدی دارم نسبت به شوهرم، کسی رو که تا چند روز پیش دیوانه وار میپرستیدم الان ازش متنفرم.
ما توی یکی از کشورهای اروپایی زندگی میکنیم
23 سالمه، توی این 3 سالی که ازدواج کردیم مشکلات ریز و درشت خیلی زیادی داشتیم ، حتی یک سال پیش بخاطر اطرافیانمون داشتیم شوخی شوخی تا پای طلاقم پبش میرفتیم که خداروشکر علاقمون بهم مانع اینکار شد.
روز آخر هفته ی کاری شوهرم بود که دیر کرد بهش زنگ زدم که کجایی گفت خونه ی یکی از همکاراش رفته، (همکارش یه پسر مجرد اروپایی هست) گفت الان میام خونه ، نیم ساعت بعد زمانی که به خونه اومد تنها نبود همکارش همراه خواهرش هم اومده بود ، اعتراض کردم چرا اینارو اوردی خونه
گفت من نیاوردمشون خودشون اصرار داشتن بیان و با تو آشنا بشن و منم روم نشد نیارمشون. حالت شوهرم و همکارشون هم اصلا خوب نبود کاملا مشخص بود که مست بودن کمی ، تازه با خودشون کلی نوشیدنی الکلی هم اورده بودن،سه نفری شروع کردن به خوردن نوشیدنی ، شوهرم هر لحظه حالش بدتر میشد ، همش منو بغل میکرد و میبوسید و به اونا میگفت من بهترین زن دنیارو دارم و ...
کاملا از خود بی خود شده بود بلند بلند میخندید و شوخیهای عجیبی با همکارش و خواهرش میکردبرای چند دقیقه ای اومدم به اتاق خوابم و زمانی که برگشتم با کمال ناباوری دیدم شوهرم اون دختر رو تو بغلش گرفته و صورت به صورت اون خیلی نزدیک باهاش صحبت میکنه ، اصلا متوجه نشدم شوهرم بهش چی گفت ولی اون دختره همش میگفت تو ازدواج کردی و زن داری
بهش گفتم داری اینجا چه غلطی میکنی
شوهرم منو دید ازش جدا شد بهش گفتم نکنه بهش پیشنهاد دادی شوهرم با وجودی که اصلا حالش سر جاش نبود گفت نه واقعا من اینقدر احمقم که یه چنین کاری رو بکنم و گفت که داشتم بهش میگفتم من بهترین زن دنیارو دارم. من عین دیوونه ها شده بودم سرش داد کشیدم که داری دروغ میگی و کلی بهش فحش دادم و رفتم تو یه اتاق دیگه
شوهرم اومد دنبالم در حالی که اصلا نمیتونست راه بره و حرف بزنه سعی کرد بهم بگه اشتباه متوجه شدم
اما من هلش دادم و کلی ناسزا بهش گفتم شوهرمم اومد سمتم و کتکم زد .
عین دیوونه ها شده بود اصلا متوجه حرفاش و حرکاتش نبود
من دیگه از اتاق بیرون نرفتم خیلی ترسیده بودم و همش گریه میکردم به اجبار زنگ زدم به پدر شوهرم و ایشون اومدن و زمانی که پسرش رو تو اون حالت دید خیلی ناراحت شد ولی هیچی بهش نگفت فقط سعی کرد دوستاشو بفرسته خونشون و شوهرم رو به اجبار خوابوند .
فرداش شوهرم که بیدار شد وقتی پدرش رو تو خونمون دید خیلی تعجب کرد و گفت شما کی اومدید اینجا . و اصلا هیچ کدوم از اون کارایی رو که انجام داده بود رو به خاطر نیاورد و گفت من فقط یادم میاد که به اجبار اونا اومدم خونه و با هم دیگه گرم حرف زدن بودیم و دیگه هیچی یادش نمیاد
اما من اصلا نتونستم اون چیزی رو که دیدم فراموش کنم از اون روز باهاش قهرم جای خوابمو جدا کردم همش بهش میگم هو س بازه حتی قصد داشتم برم پیش خوانوادم که توی یه کشور دیگه زندگی میکنند ولی اون به پام افتاد و گفت که اون ادم این نبوده و اون حرکات و حرفهارو اصلا به خاطر نمیاره اما من نمیتونم خودمو راضی کنم و احساس میکنم بهم خیانت کرده خیلی ناراحتم همش اون صحنه به یادم میاد . ازش دارم کم کم متنفر میشم . همش فکرهای عجیب و غریب میکنم فکر میکنم نکنه اینا از قبل همو میشناختن و با هم رابطه داشتند و... اینم بگم اون دختر از نظر ظاهری خیلی پایینه و امکان نداره شوهرم تو حالت طبیعی بهش حتی نگاهم بکنه د و واقعا باور نکردنیه که الان دارم به اون حسودی میکنم.
تو رو خدا راهنماییم کنید بلکه آروم بشه دلم
میترسم نتونم اون خاطررو فراموش کنم و توی این چند روز حتی نذاشتم شوهرم دستش بهم بخوره و همش وقتی نزدیم میشه اون صحنه رو یادم میاد
شوهرم اصلا اهل مشروبات نبود تو زمان مجردیش یه چند باری خورده ولی از زمانی که من تو زندگبش اومدم اینکارو نکرده بود نمی دونم چرا اینکارو کرد.
راستی ببخشید که متنم طولانی شد.
علاقه مندی ها (Bookmarks)