پسر هستم و 21 سال و چند ماه سنمه....
از یک مادر مذهبی کم سواد متولد شدم - که خودش از یک مادر بیسوادتر و مذهبی نفهم تر دیگه بدنیا اومده بود - و به زندگی من در طول عمر کثیفم به اشکال مختلف ایشون گند زدش... بچه بودیم با شستشو های مغزی ای که روی ما انجام داده بود بجای حرکات مفیدی مثل یادگیری زبان دوم یا یک ساز یا ورزش یا هرچی من تو اون سن بچگی (4 تا 6 سال) مداحی و روضه و این خزعبلات گوش میدادم ... اگه فامیلا عروسی داشتند داخل مجلس نمیرفتم بیرون میموندم !! اون زمونا به موزیک ویدیو میگفتن شو ... و دستگاه پخش ویدیو که بطور قاچاقی حمل میشد و.... گاهی اوقات خونه مادربزرگم دایی هام شو یا فیلم نگاه میکردند و من خونه رو ترک میکردم ... و این رفتارهام باعث میشد که مایه تمسخر و مضحکه افراد باشم ...
بخاطر عقاید مذهبی این خانوم و مادرش و خواهراش کودکی / نوجوانی من بدون هیچ شناختی از جنس مخالف گذشت ... تفکیک جنسیتی شدیدی وجود داشت در خانواده های ما... مسایل دختر-پسر به شدت تابو بود... و من از این جهت بیشعور بار اومدم ...
6 سال داشتم که پدرم افتاد به زندان تا 10 سالگی ... سالهایی از یک فرد که بیشترین نیاز رو به محبت و خانواده و پدر و مادر داره ... هر چند بعدش هم که اومد زندگیمون تعریفی نداشت بخاطر نداری و بی پولی... البته من با تمام وجود شرمنده ی پدرم هستم و دوسش دارم و معتقدم اگه یک زن خوب داشت شاید مرد موفقی میشد ...
در طی همه ای سالها توی هر محیط اجتماعی که قرار میگرفتم (مدرسه منظور هست) هم سن و سالانم منو مسخره میکردند به اشکال مختلف ... البته بیشتر در دوران دبستان و راهنمایی و اول دبیرستان... از دوم دبیرستان تدریجا کمتر شده بخاطر سنگین شدن و سعی در ابهت داشتن... هیچ دوست یا رفیقی ندارم .... چند ساله فعالیت اصلی و تنها دلخوشی و سرگرمیم توی زندگی پرسه زدن توی اینترنته....
زمانیکه 20 سالم بود عاشق دختری بودم که نمیتونستم لیاقتشو داشته باشم چون اون هم خانوادش و هم خودش از من و خانوادم بهتر بودند ... البته این عشق یک طرفه بود و اون دختر علاقه ای به من نداشت و آخرش منو مث یک آشغال از زندگیش بیرون کرد...
از زمانیکه به بلوغ رسیدم (15) تا به الان خود ارضایی میکنم و غریزه و شهوتم همیشه سرکوب شده... اگه خیلی عصبی یا ناراحت باشم سیگار میکشم... ورزش نمیکنم ... سالهاست افسردگی دارم....
2 ساله بدنم داره علایمی از خودش نشون میده ... بالاخره این همه غم و غصه ها و سرکوب ها باید مرض بشه دیگه توی جون آدم ... پارسال گرفتار چربی کبد و این مزخرفات بودم ... الان چند ماهه ibs دارم و این مساله خیلی اذیتم میکنه و شرایط روحیمو هم بدتر کرده ...
از آینده ام هراس دارم ... چون هیچ پشتوانه مالی ای ندارم ... بابام هیچی نداره ... سرجمع سرمایش بعد بیش از 2 دهه که از خانواده تشکیل دادنش میگذره ، 70 میلیون هم نمیشه !! (که تازه اونم ارثی بوده که از پدرش بهش رسیده!!)
یکی از حسرت هایی که ما توی زندگیمون داریم اینه که مث بقیه مردم توی یه خونه عین آدم سکونت داشته باشیم ... هر سال باید اساس کشی کنیم و از این خونه به اون خونه بریم بخاطر اجاره نشینی ...
با این همه حس میکنم آدم باهوشی بودم و لیاقتم توی زندگی خیلی چیزا بود که بهش نرسیدم ... زمانیکه کلاس سوم دبیرستان بودم شاگرد اول کلاسمون بودم ... رشته انسانی میخوندم و بر اساس شواهدی که در اون زمان وجود داشت (تست هایی که میزدم و خیلی راحت بالای 80 میزدم و تسلطی که به کتابهای درسی داشتم) میدونستم که میتونم رشته حقوق دانشگاه دولتی شهر خودمون قبول بشم ... اما ماجراهایی افتاد و هیچ کدومش دست خودم نبود و الان فرصت گفتنش نیست و سر هیچ و پوچ 2 سال از زندگیم عقب افتادم ...
بعد 2 سال ، سال 92 به هزارتا ضرب و زور و بدبختی و فقط برای دلخوشی خودم چون خیلی علاقه به دانشگاه داشتم ، وارد دانشگاه آزاد شدم و با این بضاعت و بدبختی بابای بیچارم داره پول دانشگاه آزاد هم میده به من بدرد نخور بی مصرف ....
توی دو ترم گذشته فقط 16 واحد پاس کردم... و اوضاع دانشگاهم خرابه... همه ش استرس دارم که نکنه بیشتر از 8 ترم بشه لیسانسم...
جوونهای هم سنم رو میبینم با پولای باباشون میرن زن میگیرن... منم دلم میخواست تو همین سن و سال ازدواج کنم اما فکر کردن بهش ترسناکه... حتی اگه میدونستم تا 10 سال دیگه شرایطش اکی میشه همین الان جشن میگرفتم... اما همه ش نا امیدم و حس میکنم آینده سیاهی در پیش روست...
از سالها پیش یه آرزو دارم اینکه خودم خانواد
- - - Updated - - -
من بیشتر نوشته بودم .... ادامه حرفام حذف شد از پستم....
از سالها پیش آرزوی اینکه خودم خانواده ای تشکیل بدم و همسر/پدر خوبی باشم رو دارم اما سالی که نکوست از بهارش پیداست و اینجوری که باد میاد و شاخه میجنبه نمیدونم چجوری میشه امید داشته باشم به این اتفاق ...
دیشب تا ساعت 5 صبح بیدار بودم و داشتم بدون صدا گریه میکردم و خودمو میکشتم...
2 روزه که میخوام برم حموم اما نمیتونم برم ، 1 ماهه صورتمو اصلاح نکردم ، گاهی اوقات چند روز میگذره و مسواک نمیزنم ، همین چند وقت پیش بودش که دندونامو جرمگیری کردم اما الان باز یک قسمت کوچک جرمی شده... چون افسرده ام و این باعث شده که توی انجام دادن کارهای شخصیم مشکل داشته باشم ...
2 سال پیش یک خودکشی ناموفق داشتم و بخاطر اون قضیه آبروی نداشته ام پیش فامیل رفت و الان یک موجود سرخورده و بدبختم و جلوی مردم حس حقارت و شرم دارم ... نمیتونم با هیشکی حرف بزنم...
هر شب قبل خواب آرزوی مرگ میکنم و هر صبح چشامو به روی یک روز سگی دیگه باز میکنم ...
علاقه مندی ها (Bookmarks)