با سلام و خسته نباشید
اینجانب بهاره دختری هستم 28 ساله 7 ماه پیش ازدواج کردم با پسری که یک سال و نیم با هم آشنا بودیم و طی این دوره خیلی با هم خوب و آروم بودیم..
،آدم صبور و با گذشتی هستم،معمولا از خطاهای دیگران بدون جنجال میگذرم که همین زندگی ام را بر باد داده است،چون ناراحتی هایم را در خودم میریزم و زیاد گریه میکنم در خلوت...
همسرم پدرشان به مدت 4 سال است که فوت شده اند وقبل از ازدواج با مادر و خواهر کوچکترشان زندگی میکرده اند،همسرم در دوره آشنایی بسیار ایده آل بود و من نیز شرایط خانوادگی ایشان را میدانستم که تک پسر است و پدر ندارد،لذا بعد از ازدواج در همان کوچه ای که مادرشان ساکن است به فاصله چند خانه دور تر ساکن شدیم،رفت وآمد آنها نیز بسیار زیاد است،از دوران نامزدی اعمال و رفتارهایی از مادرو خواهر ایشان میدیدم که از نظر بنده اسمش دخالت بود،مثلا در خرید لوازم عقد که پسر برای دختر و یا دختر برای پسر خریداری مبکند مثل زمان قدیم ،اما بروز نمیدادم.. جوری رفتار میکردند که انگار من حقی برای نظر دادن ندارم...حتی بعد از ازدواج غیر از ماه عسل هر جا ی دیگر که مسافرت رفتیم خانواده همسرم هم همراه بودند اما باز هم چیزی نگفتم...شوهرم بعد از ازدواج فهمیدم زود عصبی میشود و با صدای بلند جرو بحث میکند و هنگامیکه مشکل از جانب خانواده ایشان باشد و من به زبان بیاورم کتکم میزند...من بخاطر حفظ زندگی خیلی تحمل کردم و به خانواده ام نگفتم....اما این اواخر بخاطر مشکلات زیاد مجبور شدم بروز بدم...رفت و آمد آنها فوق العاده زیاد است در طول هفته یک روز در میان یا خانه آنها میرویم و یا خانه من میایند بصرف ناهار و شام، خیلی خسته شده ام ازین اوضاع با وجود اینکه شاغل بودم.... به شوهرم هر بار که میگفتم توجیهم میکرد که زشت است دعوت شده ایم امشبو تحمل کن یا خودم هم کمکت میکنم اما کمک نمیکرد...... بعد از ازدواج،مادر و خواهرایشان مدام در زندگی من با رفت وآمدهای زیادشان دخالت میکردند،مثلا در نوع پوشش من،رنگ موهای من،لباسهای مجلسی من،اشتغال به کار من،بچه دار شدنمون،لوازم آشچزخانه و دکوراسیون خانه ام... من جرات نداشتم به همسرم حرف بزنم چون اجازه نمیداد از خانواده اش گله کنم اما ایشان و خانواده شان از ابتدا از خانواده من و خود من ایراد گرفتند،بارها سر مسائل ساده مرا مجبور به عذرخواهی میکردند با اینکه من مقصر نبودم و بعدها میفهمیدند...بارها اشک مرا درآورده و سعی نمیکردند آرامم کنند تشنج هایی به من وارد کردند که بعید میدانم روح و روان سالمی داشته باشم در حال حاضر...
تا اینکه یک بار که دخالتشان زیاد شد من به گریه پناه بردم که همسرم متوجه شدو ازم خواست موضوع رو مطرح کنم،اصرار کرد اما من دوست داشتم تو خودم باشم تا آروم بشم چون گاهی اوقات مطرح کردنش شوهرمو عصبی میکرد و به کتک میرسید،تا اینکه متوجه موضوع شد و از عصبانیت با خانواده اش تماس گرفت وازشون خواست بگن کجا دخالت کردند،و منو مجبور کرد تلفن رو بگیرم و با مادر عصبانیش حرف بزنم،من مقاومت کردم که نمیخوام حرف بزنم... همسرم سرمو به دیوار کوبید و منو کشوند پای تلفن،من تقلاکردم و مجبور شدم با فحش همسرمو از خودم دور کنم؛مادر ایشون حرفای منو که شنید سریع خودشو کشوند خونمون و هر چی که خواست بهم گفت به خانوادم هم توهین کرد،طی تماس تلفنی پدرو مادرم در جریان قرار گرفتند و با مادر ایشون حرف زدند اما مادر شوهرم با توهین و افترا به اونها تلفن رو قطع کرد...
فردای اون روز پدرم و خواهر بزرگم به همراه دایی بزرگم برای پادر میونی به منزل ما اومدند،من هم حرفامو زدم متاسفانه مادر همسرم رفتار های زشتی نشون داد و وقتی حرف از کتک شد گفتند زن و عروس ماست حق کتک هم برایش داریم! تا اینکه پدرم و داییم وقتی دیدند حرف متوجه نمیشود خواستند مرا همراه خود ببرند تا امنیت داشته باشم،شوهرم و مادر شون زنگ زدند به مامور 110 که زنمونو دارن میبرند،مامورا اجازه ندادن و پدرم اینا هم رفتند...شوهرم از ترس اینکه از خونه بیرون نرم ،منوتو اتاق خواب تا صبح زندانی کرد،صبح روز بعد آروم بودو ازم میخواست بمونم حتی گریه کرد که من زندگیمو دوست دارم با اخلاق بد من تو بساز...اما قانع نمیشد که مادرش و خواهرش دخالت دارند...
چند روز به حالت قهر با خانوادش گذروندیم منم با شوهرم سرد شده بودم،مادر شوهرم مدام به موبایل من و خونه من زنگ میزد و توهین میکرد،وقتی جوابشو نمیدادم میومد خونه،درو به روش باز نمیکردم تا شوهرم میومد و راهش میداد و شروع میکرد،یروز صبح همسرم سر کار نرفت و موند خونه تا بتونیم حل کنیم کدورتو، منم صبحانه درست کردم که مادر شوهرم دوباره بی هوا اومد خونه ما و مجددا شروع به پرخاشگری و توهین کرد که منم نتونستم طاقت بیارم و جواب دادم،ایشون با اصرار های شوهرم رفت بیرون....
پدرم با شوهرم قرار گذاشته بودند بعد از صبحانه حرف بزنندو حل کنند ماجرا رو، تو این فاصله شوهرم بیرون رفت حدود 45 دقیقه بیرون بودند با پدر من،تو این فاصله مادر شوهرم به خونه زنگ میزد و پشت در خونه سرو صدا میکرد که درو باز کنم،شوهرم که اومد آروم بود اما مادرش که زنگ زد هرچی گفتم درو باز نکن ،منو تو مشکلو حلش میکنیم،اما این پا و اون پا کرد و نهایت گوش نکرد درو باز کرد،مادر شوهرم با عصبانیت اومد بالا و دوباره شروع به حرفو حدیث و توهین کرد،هم خواهرش و هم مادرش به من تهمت ناروا زدند که زن سالمی نیستی و به اصرار پسرمون قبولت کردیم!...شوهرم هر چقدر آرومش کرد بدتر شد و نهایت مادرشوهرم در حضور شوهرم منو از خونه خودم بیرون کرد.....
به پدرم زنگ زدم اومد دنبالم و از شدت ناراحتی که داشت به اتفاق مامور110 صدا کردیم و صورت جلسه کردیم،فردا صبحش به دادسرا مراجعه و نامه کلانتری گرفتیم که مادر شوهرم منو از خونه شخصی خودم بیرون انداخته...و حکم جلب گرفتیم،تو این فاصله یکی از آشناهای خانواده همسرم به پدرم زنگ زدو خواهش کرد به دادگاه نکشونیم و حلش میکنند،پدرم با اعتبار یک ماهه حکم دست نگه داشتند،اما 12 روز تو خونه پدرم بودم و شوهرم نیومد دنبالم،مراسم عروسی خواهرم چند روز دیگست و من هیچ لباسی ندارم چون همه لباسهام تو خونه خودم هست ... اونا حتی تهدید کردند عروسی رو بهم میزنند و طی تماسهای تلفنی با داماد جدید و خانواده ایشان سعی کردند مانع وصلت خواهرم با اونها بشوند...
آشنای اونها با من تماس گرفت که بیا برو عذر خواهی کن تا برگردی خونه خودت، آیا من حقی ندارم که از منم عذرخواهی بشه؟من که کار بدی نکردم،مادر شوهرم منو بیرون کرده من باید عذر خواهی کنم؟بابت چی؟آیا پدرو مادرم حق ندارند ازشون معذرت خواهی بشه؟
به نظر شما من از طریق قانون اقدام کنم یا باید برای حفظ زندگی زیر سلطه اونها قرار بگیرم؟ تورو خدا بگید چه کنم؟من رفتارای بدی با اونها هیچوقت نداشتم اونا حتی از گریه من شکایت میکنند ...من دوست ندارم طلاق بگیرم اما از طرفی هم خسته شده ام...کمکم کنید...اگر جدایی راه حلش هست واقعا اقدام میکنم...
علاقه مندی ها (Bookmarks)