روزنه ای نیست!
اینجا تاریک است. وقتی که حتی خورشید طلوع می کند و آسمان آبی است. رنگ چشمهایم همیشه تیره می ماند و نگاهم گره می خورد بر عقربه های گیج و منگ و چقدر تنهام....
هستی اما من تنها می مانم وقتی که دور می شوی از دستهایم و من دست تکان می دهم برای کسی که دوستش داشتم و او نیز.. اما امروز دیگر جایی ندارم و هیچ صدایی نیست. چقدر آسان می شکنم وقتی که مرا به زمین می کوبی و شعر می خوانی.. تو مشقهایت را خوب می نویسی و من قربانی می شوم. کاش هیچ وقت آنها را خوب نمی نوشتی من پاداش کدام درس کتاب فارسی توام که اینگونه رنگهای مرا با شادمانی جوهری می کنی و خوب می دانم که فردا مرا در حیاط همسایه خواهی انداخت و همسایه هم با چاقو تکه تکه ام خواهد کرد. نمی دانم سراغم را می گیری یا سعی در نوشتن مشق خوب دیگری می کنی تا هدیه ای دیگر... آه که چقدر تنهایم..
جای دستهایت روی پوستم مانده، کبود شده و حرفهایت سرم را می خورد چه خوب شد که گوشهایم را گرفته بودم اما می ترسم می ترسم که مبادا همان لحظه که گوشهایم را گرفته بودم از عشقت می گفتی به من و نمی دانم شاید مثل چند لحظه پیش و چند لحظه پسش با سخت ترین جملات روحم را می سوزاندی!!! نمی دانم فقط گوشهایم را گرفته بودم و دستهایت را می دیدم که تکان می خورد و تکان می خورد . شاید شعر می گفتی برای اشکهایم وقتی که می لرزیدم و شاید نه شاید مسخره ام می کردی که چه احمقانه به پای شکنجه هایت می نشینم ...
تو در نگاهت هیچ چیز نبود و من با نگاهم به دنبال همه چیز می گشتم. مرا می کشیدی می کشیدی و من نمی آمدم. انگشتهایم شکست ولی رهایشان نمی کردی نه از روی عشق که از روی نفرت می فشردیشان. انگشتهایم آه انگشتهایم، همانهایی بودند که برایت شعر می نوشتند و نوازشت می کردند. همانهایی که می گرفتیشان از روی محبت... آه انگشتهایم درد می کند....
چقدر سخت است تنهایی و چقدر سخت است که فراموش کنی کسی را که در تو می روید و مرا خرد می کند...
چقدر سخت است تنهایی وقتی که هستی و وقتی که می بینمت روبه رویم، کنارم، اما می دانم که نیستی، با من نیستی ... چقدر سخت است وقتی که به انتظار می نشینم و تو بی توجه رد می شوی چقدر سخت است که باور کنم هستی اما نه همیشه و نه برای من ..
چقدر سخت است سخت..
همین که فرصتی شد یاد من باش ...
علاقه مندی ها (Bookmarks)