1-
من به شدت در این رابطه احساس کمبود می کردم. تنها بودم و مردی را می خواستم که هم خون و محرم من باشد تا نیاز روحی من را تامین کند.
(داشتن کمبود رابطه با یک مرد) ؟؟؟
2-
من می خواستم در خانواده ام مردان بیشتری باشند دلم غریبه نمی خواست و از دوست پسر بدم می آمد (جایگزین کردن و توجیه نزدیکی و رابطه).
خلاصه در این مدت ارتباط ما نزدیک شد و من دلم می خواست کمکش کنم که از این وضعیت بیرون بیاید و زندگی اش سامانی بگیرد.
3-
راستش دلم گرم بود که اگر آدم قابل اعتمادی نبود مادرم او را به خانه ما نمی آورد و این همه به خاطر او زحمت نمی کشید.
پس با این اعتماد جلو رفتم. (
با اعتماد جلو رفتن به معنای زیاد جلو رفتن نیست)
4-
شب ها دو نفری می نشستیم و با هم بحث و صحبت می کردیم. تا اینکه یک شب حرفی زد که من اول ناراحت شدم بعد نشنیده گرفتم. (صمیمیتی غیر ضروری)
او مدتی در سوئد زندگی کرده بود. زمستان بود و در حالی که لباس قرمزی داشتم ، ظرف ها را می شستم و او هم نشسته بود. یک دفعه گفت من را دیده در این حالت و یاد دختری سوئدی افتاده که دوستش داشته است و معشوقه اش بوده و نتوانسته با او ازدواج کند.
5-
من هم گفتم یعنی شما به من آن احساس را داری ؟ گفت نمی دانم. من هم دیگر صحبتی نکردم و فراموش کردم. (نادیده گرفتن نشانه ها)
برایش خانه گرفتیم نزدیک خودمان تا مواظبش باشیم. مریض و افسرده بود و تمام پول هایش را به باد داده بود و در خطر بود.
6-من هم که به او نزدیک شده بودم شب ها به خانه اش می رفتم و دو ساعت می ماندم و بعد
پدرم می آمد دنبالم. (
مردی که به شما نزدیک است و نیازمند توجه فرزندانه شما پدر شماست، پس مرد سومی هم غیر از دایی و برادرتان در خانواده شما هست)
می گذاشتم افکارش را بیان کند و درون خودش را به من نشان دهد.
7- راستش به این کار علاقه دارم که بگذارم طرف درونش را بیرون بریزد. (
علاقه ما به چیزی نشانه درست بودن ان چیز نیست و مجوز ان برای عملی کردنش)
خیلی از زندگی اش گفت. خیلی چیزها از عقایدش.
8-
اما مادرم مخالف این بود که من به آنجا بروم و می گفت باید از کانال من با دایی ات باشی. (اعتماد نکردن به کسی که خیلی بهتر از شما ان مرد را می شناسد و دخترش را بهتر از هر کسی می شناسد. یعنی بهترین شخص در مقام راهنمایی و قابل اعتماد بودندر این رابطه شما)
را می شناسدراستش از این حرفش حس حقارت می کردم. نمی خواستم برای ارتباط با هر کسی از کانال او وارد شوم. هنوز هم همین را می گوید.
دایی ام می گفت من با تو رابطه ای دارم که دوستی است جدا از رابطه خانوادگی. من به تو یک حس خاص دارم و تو برایم خیلی خوبی. می گفت تو جزو افراد خاص هستی برایم.
9-خوب بعد این حرف هایش بیشتر شد. می گفت هر چه تو بگویی گوش می کنم و تو برای من خاصی. (
دیدن نشانه های وابستگی که در ارتباط با یک فرد افسرده کاملا قابل پیش بینی بود و باز نادیده گرفتن و ادامه رفتار قبلی)
هر روز وابستگی و راحتی اش با من بیشتر می شد. اما من دوستش نداشتم فقط او یک نیاز را تا حدی برطرف می کرد و نیز من کمکش می کردم و دکتر می بردم و به حرف هایش گوش می دادم. همین. اما او هی پیش می رفت.
امروز که رفتم خانه اش ( چون قول داده بودم امروز بروم ) حال خفگی و انزجار بهم دست داد. حس دیگری داشتم که اذیتم می کرد.
10- گفتم بیا برو مکه من امتیازم را به تو می دهم. (معمولا این جور چیزها را آدم به کسانی که خیلی برایش عزیز و خاص هستند می دهد و شما هم خود برای ایشان ارزششان را نشان دادی)
گفت هر چی تو بدی من دوست دارم. بعد دوباره موضوع همان دختر مطرح شد ( من کلا فراموش کرده بودم آنشب چه گفته ام ) گفت یادته وقتی از آن دختر گفتم تو چه سوالی پرسیدی ؟ آن موقع من نتوانستم جواب بدهم چون هنوز تو را نمی شناختم ولی جرقه ارتباط ما از همان شب زده شد.( این را که گفت من کف کردم. ) ادامه داد : هر کس دیگری بود ناراحت می شد از این موضوع اما تو با شعور بودی و ناراحت نشدی.
حرف هایی می زد که من حس می کردم برای دایی ام یک صنم شده ام. اصلا این حس را دوست ندارم. امشب رفتارش عوض شده بود. بیرون که رفتیم من یک شوخی با او کردم و او هم دماغش را به چادرم مالید و خندید. خوشم نیامد. حس کردم بیشتر از قبل لمسم می کند. از همه بدتر گفت امروز داشتم راجع به تو می نوشتم. می خواستم ببینم قرار است از این احساسم و این فکرهایم راجع به تو که خیلی خوبی به چه نتیجه ای برسم. یادم افتاد که یک شب چند گل یاس به من دادی ( گلدان یاس داریم و یک یاس کندم و گفتم بویش کن تا حالت بهتر شود ) اما به نتیجه ای نرسیدم. من گفتم راجع به همه یادداشت می کنی؟ گفت نه اما همیشه یادداشت برای خودم می نوشتم. اینجا دیگر واقعا حس خطر کردم. حس می کنم من تبدیل شده ام به صنم و معشوق او. احساسی که یک مرد به محارمش ندارد. حس بدی به من دست داد. به مادرم هم گفتم. اما او می گوید نه تایید می کنم این قضیه را نه رد می کنم چون تو می دانی چه شده و من نمی دانم. اما نباید در ارتباط با او از من جلو می افتادی. خودت مقصری. نمی دانم چکار باید بکنم. کلی گریه کردم و دلم می خواست بمیرم اما این چیزها را نمی فهمیدم. 
علاقه مندی ها (Bookmarks)