به انجمن خوش آمدید

لینک پیشنهادی مدیران تالار همدردی:

 

"گلچین لینکهای خانواده، ازدواج و مهارتها(به روز شد)"

دانلود موسیقی و آرامش
دسترسی سریع به مطالب و مشاوران همـدردی در کانال ایتا

 

کانال مشاوره همدردی در ایتا

صفحه 1 از 3 123 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 , از مجموع 24
  1. #1
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    سه شنبه 04 آبان 95 [ 00:33]
    تاریخ عضویت
    1392-7-09
    نوشته ها
    35
    امتیاز
    2,598
    سطح
    30
    Points: 2,598, Level: 30
    Level completed: 99%, Points required for next Level: 2
    Overall activity: 16.0%
    دستاوردها:
    1000 Experience PointsTagger First ClassVeteran
    تشکرها
    15

    تشکرشده 32 در 14 پست

    Rep Power
    0
    Array

    دو خواستگار همزمان (عشق جديد و قديم)

    سلام دوستان اين مشكل يه عزيزي هست كه احتياج به مشورت داره خواهشا نظرات ارزشمندتون رو برا ايشون بزاريد.


    اين دوست عزيز از سال دوم دانشگاه عاشق يكي از هم كلاسي هاش ميشه (در دانشگاه تهران) طوري كه ميگه هميشه قلبش تند تند ميزده وقتي ايشون رو ميديده يا از كنارش رد ميشده و اون پسره فقط نگاه ميكرده. خلاصه دوست منم هيچ وقت اقدامي نكرده فقط يكي دو بار با نگاه به نگاه اون پاسخ داده.
    از سال سوم يه پروژه مشرك با يكي از پسراي دانشگاه شريف داشتن، بعد اتمام كار اون پسره اجازه ميگيره كه اجازه داره گاهي اوقات اس ام اس بده به دوست من يا نه؟ دوستمم از اونجايي كه اين فرد رو خيلي با شخصييت ميبينه اجازه ميده و اي رابطه ٢ سال ادامه پيدا ميكنه البته ميگه تو اين ٢ سال فقط ٥-٦ بار با رفتيم بيرون و بقيش تلفني با هم حرف ميزدن، تا اين كه ٦ ماه پيش پسره ميگه ميخوام بيام خواستگاري و بيا دقيق تر هميديگر رو بزا ازدواج برسي كنيم.
    اينجور كه تعريف ميكنه خيلي پسر خوبيه از نظر مالي خونه داره ، جز نخبه هاي ايران هست و دولت موظفه اين افراد رو استخدام كنه (رتبه يك كنكور بوده) ، خانوادش از خانواده دوستم مذهبي تر هستن ولي ميگه مشكل خاصي نيست تو اين زمينه، خانوادش هم تحصيل كرده هستن و الان براي دكترا بورسيه شده كه بره آمريكا ، اومدن خواستگاري و دو خانواده اوكي بودن، پسره هم گفته اگه نخواي بياي آمريكا اونم ميمونه و همون شريف ادامه ميده.
    از اون طرف سرو كله عشق قديميش پيدا ميشه براي خواستگاري ايشونم براي دكترا داره ميره آمريكا، تنها چيزي كه ميدونه از ايشون اينكه تو بچهگي پدرش رو از دست داده و از نظر مذهبي در يه حد هستن و خانوادشون با كلاس تر از خواستگار اوليه. از نظر ظاهريم ظاهر ايشون يه مقدار بهتره. (ميگه از يكي از دوستاي پسره شنيده كه يكم بگي نگي خودخواه هست)
    در مورد علاقه ميگه اولي رو خيلي دوست داره ولي دومي رو با اينكه شناختي نداره قلبش همچنان ميلرزه وقتي ميبينتش.
    ميگه خواستگار اوليم خيلي زياد دوسم داره و حتي نميزاره دوستم پول تلفن بده و تا حالا هر موقه اومده همديگرو ببينيم با يه دست گل اومده يا با كادو.
    خلاصه ميگه نميدونه با دلش چه كنه و ميترسه ازدواج كنه حسرت اون عشق رو دلش بمونه يا بعد ازدواج هم احساسي به همكلاسيش داشته باشه. زيادم وقت نداره چون اينا بايد برا ويزا اقدام كنن و بايد قبلش عقد كنن.
    با سپاس

  2. #2
    Banned
    آخرین بازدید
    شنبه 19 دی 94 [ 18:27]
    تاریخ عضویت
    1390-10-12
    نوشته ها
    633
    امتیاز
    6,328
    سطح
    51
    Points: 6,328, Level: 51
    Level completed: 89%, Points required for next Level: 22
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger First ClassVeteran5000 Experience Points
    تشکرها
    2,084

    تشکرشده 1,278 در 497 پست

    Rep Power
    0
    Array
    خوب این که فکر کردن نداره ، آدم با کسی ازدواج میکنه که 2 سال باهاش بوده ، و توی این 2 سال خوب شناختتش ،الان انقدر دوستش داره که میخواد به خاطرش بره آمریکا یا نره و اونوقت خواستگار دومیش فقط بینشون یک نگاه بوده ، نه شناختی ازش داره ، نه مطمئنه که انقدر مثل اولی دوستش داره ، تازه خودخواه هم هست ، معلوم نیست دیگه چه خصوصیاتی داشته باشه که بعدا رو میشه . واقعا این فکر کردن داره ؟ 2 سال با یکی باشی بعد که یک خواستگار جدیدی پیدا شد ، قید همه چی رو بزنی ؟ این انصافه ؟ جواب دل اون خواستگار اولی رو کی میده ؟ آدم نباید با حرص بخواد همه رو مال خودش کنه ، چون مطمئنا نمیشه . یک خدایی هم اون بالا هست .

  3. 5 کاربر از پست مفید tamanaye man تشکرکرده اند .

    abi.bikaran (جمعه 12 مهر 92), golrirahatannom (پنجشنبه 02 آبان 92), m-d (جمعه 12 مهر 92), داود.ت (جمعه 12 مهر 92), غزل زندگي (یکشنبه 14 مهر 92)

  4. #3
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    سه شنبه 04 آبان 95 [ 00:33]
    تاریخ عضویت
    1392-7-09
    نوشته ها
    35
    امتیاز
    2,598
    سطح
    30
    Points: 2,598, Level: 30
    Level completed: 99%, Points required for next Level: 2
    Overall activity: 16.0%
    دستاوردها:
    1000 Experience PointsTagger First ClassVeteran
    تشکرها
    15

    تشکرشده 32 در 14 پست

    Rep Power
    0
    Array
    دوستم ميگه ديشب با خواستگار اولش صحبت كرده و راجع به خواستگار دوم بهش گفته اونم گفته " من تا تكليف رابطمون معلوم نشه هيچ وقت جاي ديگه نميرم خاستگاري چون مطمئن هستم كه انتخابم تويي ولي اين حق تو هست كه همه خاستگار هاتو برسي كني و بهترين رو انتخاب كني. اونم برسي كن و با كسي ازدواج كن كه مطمئني ميتونه خوشبختت كنه "
    اينم از صبح تا حالا داره گريه ميكنه كه چه كار كنم؟
    دو تا سوال اساسي داره


    (١) اينكه هنوز دلش برا يه نفر ديگه ميلرزه مشكلي بعد ازدواجش براش پيش نمياد؟ (كلا دوست داره فقط يك نفر تو قلب و ذهنش باشه و با همونم ازدواج كنه)


    (٢) چرا با وجود اينكه اين خاستگارمو خيلي دوست دارم اين حالت ( لرزيدن دل و هول شدن ) رو ندارم براش، آيا اين نشونه اين نيست كه يه جاي كار ميلنگه؟

  5. #4
    عضو همراه

    آخرین بازدید
    شنبه 08 تیر 98 [ 05:40]
    تاریخ عضویت
    1389-9-30
    نوشته ها
    1,362
    امتیاز
    19,687
    سطح
    88
    Points: 19,687, Level: 88
    Level completed: 68%, Points required for next Level: 163
    Overall activity: 25.0%
    دستاوردها:
    SocialTagger Second Class1000 Experience PointsVeteran10000 Experience Points
    تشکرها
    7,910

    تشکرشده 7,657 در 1,487 پست

    Rep Power
    152
    Array
    ایشون خودشون به اینترنت دسترسی ندارن؟

    شاید اطلاعات ریز تری احتیاج شد.

    اگه خود دوستت بیاد و از زبون خودش بشنویم بهتره.
    از زندگی چه می خواهی که در خدایی ِخدا، آنرا نمیابی؟

  6. 3 کاربر از پست مفید دختر مهربون تشکرکرده اند .

    Pooh (یکشنبه 14 مهر 92), فرشته مهربان (یکشنبه 14 مهر 92), غزل زندگي (یکشنبه 14 مهر 92)

  7. #5
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    سه شنبه 04 آبان 95 [ 00:33]
    تاریخ عضویت
    1392-7-09
    نوشته ها
    35
    امتیاز
    2,598
    سطح
    30
    Points: 2,598, Level: 30
    Level completed: 99%, Points required for next Level: 2
    Overall activity: 16.0%
    دستاوردها:
    1000 Experience PointsTagger First ClassVeteran
    تشکرها
    15

    تشکرشده 32 در 14 پست

    Rep Power
    0
    Array
    سلام دوست عزيز
    من از روز اول يه اشتباهي انجام دادم كه تاپيك رو با آيدي خودم باز كردم، ايشون اينترنت دارن ولي چون من با اين آي دي حقايقي رو راجع به زندگي خودم تو اين سايت گفتم، راحت نيستم ايشون بيان و از اين مطالب آگاه بشن. (به خاطر آبروي همسرم)
    وگرنه با تمام وجود دوست دارم سريع تر به نتيجه برسه.
    اگه امكانش بود كه چند تا از پست هام رو يا اين تاپيك رو پاك كنم حتما به خودشون ميگفتم بيان اينجا.
    الان هم من بي كم و كاست حرفاشو نوشتم، من ميتونم سوالاتون رو براش كپي كنم و جواب دوستم هم مستقيم ميزارم اينجا.
    شما اگه سوالي دارين بفرمايين.

  8. #6
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    سه شنبه 04 آبان 95 [ 00:33]
    تاریخ عضویت
    1392-7-09
    نوشته ها
    35
    امتیاز
    2,598
    سطح
    30
    Points: 2,598, Level: 30
    Level completed: 99%, Points required for next Level: 2
    Overall activity: 16.0%
    دستاوردها:
    1000 Experience PointsTagger First ClassVeteran
    تشکرها
    15

    تشکرشده 32 در 14 پست

    Rep Power
    0
    Array
    دوستان عزيز و كارشناسان محترم خواهش ميكنم اگه راجع به ٢ سوال بالا ميتونيد راهنمايي كنيد يا تجربه اي در اين زمينه داريد، بفرماييد.
    پيشگيري بهتر از درمان نيست؟ دوست ندارم ايشون سال ديگه بياد و يه تاپيك بزاره كه "متاهلم ولي عاشق يكي ديگم"

  9. #7
    عضو همراه

    آخرین بازدید
    یکشنبه 25 اردیبهشت 01 [ 00:01]
    تاریخ عضویت
    1390-6-17
    نوشته ها
    1,916
    امتیاز
    39,710
    سطح
    100
    Points: 39,710, Level: 100
    Level completed: 0%, Points required for next Level: 0
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger First ClassOverdriveVeteran25000 Experience Points
    تشکرها
    3,893

    تشکرشده 3,095 در 1,314 پست

    Rep Power
    316
    Array
    من نمیدونم خدا احیانا مرض داره؟ خب دختر مردم داشت زندگیشو میکرد. چیکار داره هی دو راهی سر راهمون قرار میده؟ که امتحانمون کنه؟ که چی رو بفهمیم؟
    که رشد کنیم؟ کدوم رشد؟ با فشار عصبی و عاطفی؟
    اصولا خوشش میاد گیر بندازه. خوشش میاد نذاره با خیال راحت زندگی کنیم.

    ==============
    مدیر همدردی: این پست منو یاد این حکایت مثنوی انداخت که:



    ‏بود سقایی مر او را یک خری
    کشته از محنت دو تا چون چنبری
    ‏ پشتش از بارِ گران صد جای ریش
    عاشق و جویانِ روزِ مرگِ خویش‏
    ای عزیز.‏
    حضرت مولانا داستان خری را می‌گوید که لاغر اندام بود. طاقت بار نداشت و کمرش از بارِِ زیاد، خم شده بود. صاحب او که مرد سقایی بود، در عوضِ جو به او کاه می‌داد ولی کار فراوان از او می‌کشید:‏
    ‏جو کجا از کاهِ خشک او سیر نی
    در عقب زخمی و سیخی آهنی
    نه تنها غذای کافی نمی‌داد و بارِ زیاد بر روی او می‌گذاشت، بلکه یک سیخِ آهنین هم داشت که دائم آن سیخ را به بر زخم خر می‌زد که هین (زودتر برو).‏
    روزی میر آخور (مسئول اصطبل پادشاه) که با سقایِِ صاحب خر، آشنا بود، او را دید و خرِ بیچاره را نگاه کرد که در زیر بار خم شده و سیخ می‌خورد که تندتر برو.‏
    میر آخور بر هر دو آنان دل سوزاند. و از مردِ سقا خواست تا چند روزی به خر استراحت بدهد تا او خر را در آخور پادشاهی ببندد،و استراحت کامل کند، زخم او را دارو بگذارد شاید پروار شود و باز به مردِ سقا پس دهد. در این زمان هم سقا می‌تواند استراحت کند.‏
    مردِ سقا قبول کرد. خر به آخور سلطنتی راه پیدا کرد و با اسبان زیبا و گران قیمت یکجا زندگی کرد.‏
    ‏ جایی که هر روز زیرِ پای آنها جارو می‌شد، غذاهای خوب می‌دادند و گاه مردی می‌آمد همه اسبان و خرِ لاغر را خارش می‌داد، دستی به سر و گوششان می‌کشید و با آنها صحبت می‌کرد، نوازش می‌کرد، پاهای اسبان را پارچه می‌پیچید و پرستار همه بود.‏
    ‏ خر از این حال شادمان بود اما از این که نمی‌توانست دائم با آنان باشد و مثلِ اسبان زندگی کند، گلایه داشت، سر به سوی آسمان بلند کرد:‏
    خر زهر سو مرکب تازی بدید
    با نوا و ضربه و خوب و جدید
    زیر پاشان روفته، آبی زده
    که به وقت و جو، به هنگام آمده
    خارش و مالش مر اسبان را بدید
    پوز بالا کرد که‌ ای رب مجید
    نه که مخلوق توام، گیرم خرم
    از چه زار و پشت ریش و لاغرم‏
    شب زدرد پشت و از جوع شکم
    آرزومندم به مردن، دم به دم
    در همین فکر وخیالات روزها می‌گذراند که ناگهان سرو صدایی برپا شد.‏
    دشمن به کشور حمله کرد و سوارکاران و جنگجویان به اصطبل آمدند. اسبان را از جای خود بیرون کشیدند و سوار بر آنها روانه جنگ شدند. زخم تیر و تیغ و شمشیر پا و تن اسبان را زخمی کرد. شب هنگام که اسبان به اصطبل شاه بازگردیدند، تنی خسته داشتند و به هر پا و تنی تیرهای فراوان. طبیبان آمدند، تن آنها می‌شکافتند تا تیر را بیرون آورند.‏
    می شکافیدند تنهاشان به نیش
    تا برون آرند پیکان‌ها زریش
    آن خر آن را دید و همی گفت‌ای خدا
    من به فقر عافیت دارم رضا
    زآن نوا بیزارم و زآن خم زشت
    هر که خواهد عافیت، دنیا بهشت

  10. #8
    عضو عادی

    آخرین بازدید
    پنجشنبه 09 شهریور 96 [ 02:54]
    تاریخ عضویت
    1392-7-02
    نوشته ها
    60
    امتیاز
    3,326
    سطح
    35
    Points: 3,326, Level: 35
    Level completed: 84%, Points required for next Level: 24
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger Second ClassVeteran1000 Experience Points
    تشکرها
    20

    تشکرشده 43 در 25 پست

    Rep Power
    0
    Array
    اگه ايشون بخواد فردي رو كه از نظر منطقي بهش ثابت شده مناسب هست بزاره كنار ريسك بزرگي كرده. از نظر من همين كه خيلي دوسش داره كافيه. حداقل ميدونه اين حس پايدارتره.
    دوستي داشتم تو دانشگاه كه بد جور عاشق پسري شده بود و همش ميگفت اي خدا يعني ميشه اين پسره بياد خاستگاري من؟!!!!! گذشت و پسره اومد درخواست آشنايي برا ازدواج داد، بعد يه مدت از ما مشورت ميخواست كه چكار كنه از دست اين پسره راحت شه
    اين خانم عاشق تصورات ساختته شده توسط ذهنشونه و اصلا دليلي نداره اين آقا منطبق بر همون تصورات باشه.
    به نظر من با حسرت همكلاسيش راحت تر ميتونه كنار بياد (حداقل به خودش ميگه شناختي نداشتم و معلوم نبود واقعا مناسب من بود يا نه) تا حسرت خواستگار اولش.
    رو لرزيدن دل نميشه حساب كرد و گزينه عقلاني رو كنار گذاشت.

    - - - Updated - - -

    اگه ايشون بخواد فردي رو كه از نظر منطقي بهش ثابت شده مناسب هست بزاره كنار ريسك بزرگي كرده. از نظر من همين كه خيلي دوسش داره كافيه. حداقل ميدونه اين حس پايدارتره.
    دوستي داشتم تو دانشگاه كه بد جور عاشق پسري شده بود و همش ميگفت اي خدا يعني ميشه اين پسره بياد خاستگاري من؟!!!!! گذشت و پسره اومد درخواست آشنايي برا ازدواج داد، بعد يه مدت از ما مشورت ميخواست كه چكار كنه از دست اين پسره راحت شه
    اين خانم عاشق تصورات ساختته شده توسط ذهنشونه و اصلا دليلي نداره اين آقا منطبق بر همون تصورات باشه.
    به نظر من با حسرت همكلاسيش راحت تر ميتونه كنار بياد (حداقل به خودش ميگه شناختي نداشتم و معلوم نبود واقعا مناسب من بود يا نه) تا حسرت خواستگار اولش.
    رو لرزيدن دل نميشه حساب كرد و گزينه عقلاني رو كنار گذاشت.

  11. #9
    عضو عادی

    آخرین بازدید
    جمعه 19 مهر 92 [ 23:16]
    تاریخ عضویت
    1392-7-16
    نوشته ها
    11
    امتیاز
    28
    سطح
    1
    Points: 28, Level: 1
    Level completed: 56%, Points required for next Level: 22
    Overall activity: 0%
    تشکرها
    3

    تشکرشده 4 در 3 پست

    Rep Power
    0
    Array
    نقل قول نوشته اصلی توسط tamanaye man نمایش پست ها
    خوب این که فکر کردن نداره ، آدم با کسی ازدواج میکنه که 2 سال باهاش بوده ، و توی این 2 سال خوب شناختتش ،الان انقدر دوستش داره که میخواد به خاطرش بره آمریکا یا نره و اونوقت خواستگار دومیش فقط بینشون یک نگاه بوده ، نه شناختی ازش داره ، نه مطمئنه که انقدر مثل اولی دوستش داره ، تازه خودخواه هم هست ، معلوم نیست دیگه چه خصوصیاتی داشته باشه که بعدا رو میشه . واقعا این فکر کردن داره ؟ 2 سال با یکی باشی بعد که یک خواستگار جدیدی پیدا شد ، قید همه چی رو بزنی ؟ این انصافه ؟ جواب دل اون خواستگار اولی رو کی میده ؟ آدم نباید با حرص بخواد همه رو مال خودش کنه ، چون مطمئنا نمیشه . یک خدایی هم اون بالا هست .
    سلام من دوست غزل هستم. اول از همه مرسي كه نظرتو گفتي تمناي من
    درسته كه رابطه عميقي بين ما به وجود امده ولي من چطور ميتونم سر سفره عقد بشينم در حالي ميدونم هنوز دلم براي يه نفره ديگه ميتپه؟
    اگه ادم حريصي بودم خواستگارامو نديده رد نميكردم به خاطرش ولي اين يكي فرق داره، نميدونستم كه بالاخره مياد خواستگاري!!!!!!!!
    داشتم قبل ميكردم كه يه علاقه يه طرفه بوده كه ارمد جلو در لحظهاي كه ديگه دير بود و اي كاش نيومده بود

    - - - Updated - - -

    نقل قول نوشته اصلی توسط دختر مهربون نمایش پست ها
    ایشون خودشون به اینترنت دسترسی ندارن؟

    شاید اطلاعات ریز تری احتیاج شد.

    اگه خود دوستت بیاد و از زبون خودش بشنویم بهتره.
    سلام دختر مهربون ، اومدن من هم دردسر شد. حالا ديگه هستم. خواهش ميكنم اگه توضيح بيشتر ميخواين كه موضوع روشنتر بشه بفرمايين
    نميخوام بلايي كه سر خواهرم اومد سر منم بياد

    - - - Updated - - -

    نقل قول نوشته اصلی توسط Pooh نمایش پست ها
    من نمیدونم خدا احیانا مرض داره؟ خب دختر مردم داشت زندگیشو میکرد. چیکار داره هی دو راهی سر راهمون قرار میده؟ که امتحانمون کنه؟ که چی رو بفهمیم؟
    که رشد کنیم؟ کدوم رشد؟ با فشار عصبی و عاطفی؟
    اصولا خوشش میاد گیر بندازه. خوشش میاد نذاره با خیال راحت زندگی کنیم.

    ==============
    مدیر همدردی: این پست منو یاد این حکایت مثنوی انداخت که:



    ‏بود سقایی مر او را یک خری
    کشته از محنت دو تا چون چنبری
    ‏ پشتش از بارِ گران صد جای ریش
    عاشق و جویانِ روزِ مرگِ خویش‏
    ای عزیز.‏
    حضرت مولانا داستان خری را می‌گوید که لاغر اندام بود. طاقت بار نداشت و کمرش از بارِِ زیاد، خم شده بود. صاحب او که مرد سقایی بود، در عوضِ جو به او کاه می‌داد ولی کار فراوان از او می‌کشید:‏
    ‏جو کجا از کاهِ خشک او سیر نی
    در عقب زخمی و سیخی آهنی
    نه تنها غذای کافی نمی‌داد و بارِ زیاد بر روی او می‌گذاشت، بلکه یک سیخِ آهنین هم داشت که دائم آن سیخ را به بر زخم خر می‌زد که هین (زودتر برو).‏
    روزی میر آخور (مسئول اصطبل پادشاه) که با سقایِِ صاحب خر، آشنا بود، او را دید و خرِ بیچاره را نگاه کرد که در زیر بار خم شده و سیخ می‌خورد که تندتر برو.‏
    میر آخور بر هر دو آنان دل سوزاند. و از مردِ سقا خواست تا چند روزی به خر استراحت بدهد تا او خر را در آخور پادشاهی ببندد،و استراحت کامل کند، زخم او را دارو بگذارد شاید پروار شود و باز به مردِ سقا پس دهد. در این زمان هم سقا می‌تواند استراحت کند.‏
    مردِ سقا قبول کرد. خر به آخور سلطنتی راه پیدا کرد و با اسبان زیبا و گران قیمت یکجا زندگی کرد.‏
    ‏ جایی که هر روز زیرِ پای آنها جارو می‌شد، غذاهای خوب می‌دادند و گاه مردی می‌آمد همه اسبان و خرِ لاغر را خارش می‌داد، دستی به سر و گوششان می‌کشید و با آنها صحبت می‌کرد، نوازش می‌کرد، پاهای اسبان را پارچه می‌پیچید و پرستار همه بود.‏
    ‏ خر از این حال شادمان بود اما از این که نمی‌توانست دائم با آنان باشد و مثلِ اسبان زندگی کند، گلایه داشت، سر به سوی آسمان بلند کرد:‏
    خر زهر سو مرکب تازی بدید
    با نوا و ضربه و خوب و جدید
    زیر پاشان روفته، آبی زده
    که به وقت و جو، به هنگام آمده
    خارش و مالش مر اسبان را بدید
    پوز بالا کرد که‌ ای رب مجید
    نه که مخلوق توام، گیرم خرم
    از چه زار و پشت ریش و لاغرم‏
    شب زدرد پشت و از جوع شکم
    آرزومندم به مردن، دم به دم
    در همین فکر وخیالات روزها می‌گذراند که ناگهان سرو صدایی برپا شد.‏
    دشمن به کشور حمله کرد و سوارکاران و جنگجویان به اصطبل آمدند. اسبان را از جای خود بیرون کشیدند و سوار بر آنها روانه جنگ شدند. زخم تیر و تیغ و شمشیر پا و تن اسبان را زخمی کرد. شب هنگام که اسبان به اصطبل شاه بازگردیدند، تنی خسته داشتند و به هر پا و تنی تیرهای فراوان. طبیبان آمدند، تن آنها می‌شکافتند تا تیر را بیرون آورند.‏
    می شکافیدند تنهاشان به نیش
    تا برون آرند پیکان‌ها زریش
    آن خر آن را دید و همی گفت‌ای خدا
    من به فقر عافیت دارم رضا
    زآن نوا بیزارم و زآن خم زشت
    هر که خواهد عافیت، دنیا بهشت
    همش ميگم كاش نيومده بود. دو راهي بديه. نميتونم رو درسام تمركز كنم. وقتمم كمه
    يا خدا ...

    - - - Updated - - -

    نقل قول نوشته اصلی توسط Pooh نمایش پست ها
    من نمیدونم خدا احیانا مرض داره؟ خب دختر مردم داشت زندگیشو میکرد. چیکار داره هی دو راهی سر راهمون قرار میده؟ که امتحانمون کنه؟ که چی رو بفهمیم؟
    که رشد کنیم؟ کدوم رشد؟ با فشار عصبی و عاطفی؟
    اصولا خوشش میاد گیر بندازه. خوشش میاد نذاره با خیال راحت زندگی کنیم.

    ==============
    مدیر همدردی: این پست منو یاد این حکایت مثنوی انداخت که:



    ‏بود سقایی مر او را یک خری
    کشته از محنت دو تا چون چنبری
    ‏ پشتش از بارِ گران صد جای ریش
    عاشق و جویانِ روزِ مرگِ خویش‏
    ای عزیز.‏
    حضرت مولانا داستان خری را می‌گوید که لاغر اندام بود. طاقت بار نداشت و کمرش از بارِِ زیاد، خم شده بود. صاحب او که مرد سقایی بود، در عوضِ جو به او کاه می‌داد ولی کار فراوان از او می‌کشید:‏
    ‏جو کجا از کاهِ خشک او سیر نی
    در عقب زخمی و سیخی آهنی
    نه تنها غذای کافی نمی‌داد و بارِ زیاد بر روی او می‌گذاشت، بلکه یک سیخِ آهنین هم داشت که دائم آن سیخ را به بر زخم خر می‌زد که هین (زودتر برو).‏
    روزی میر آخور (مسئول اصطبل پادشاه) که با سقایِِ صاحب خر، آشنا بود، او را دید و خرِ بیچاره را نگاه کرد که در زیر بار خم شده و سیخ می‌خورد که تندتر برو.‏
    میر آخور بر هر دو آنان دل سوزاند. و از مردِ سقا خواست تا چند روزی به خر استراحت بدهد تا او خر را در آخور پادشاهی ببندد،و استراحت کامل کند، زخم او را دارو بگذارد شاید پروار شود و باز به مردِ سقا پس دهد. در این زمان هم سقا می‌تواند استراحت کند.‏
    مردِ سقا قبول کرد. خر به آخور سلطنتی راه پیدا کرد و با اسبان زیبا و گران قیمت یکجا زندگی کرد.‏
    ‏ جایی که هر روز زیرِ پای آنها جارو می‌شد، غذاهای خوب می‌دادند و گاه مردی می‌آمد همه اسبان و خرِ لاغر را خارش می‌داد، دستی به سر و گوششان می‌کشید و با آنها صحبت می‌کرد، نوازش می‌کرد، پاهای اسبان را پارچه می‌پیچید و پرستار همه بود.‏
    ‏ خر از این حال شادمان بود اما از این که نمی‌توانست دائم با آنان باشد و مثلِ اسبان زندگی کند، گلایه داشت، سر به سوی آسمان بلند کرد:‏
    خر زهر سو مرکب تازی بدید
    با نوا و ضربه و خوب و جدید
    زیر پاشان روفته، آبی زده
    که به وقت و جو، به هنگام آمده
    خارش و مالش مر اسبان را بدید
    پوز بالا کرد که‌ ای رب مجید
    نه که مخلوق توام، گیرم خرم
    از چه زار و پشت ریش و لاغرم‏
    شب زدرد پشت و از جوع شکم
    آرزومندم به مردن، دم به دم
    در همین فکر وخیالات روزها می‌گذراند که ناگهان سرو صدایی برپا شد.‏
    دشمن به کشور حمله کرد و سوارکاران و جنگجویان به اصطبل آمدند. اسبان را از جای خود بیرون کشیدند و سوار بر آنها روانه جنگ شدند. زخم تیر و تیغ و شمشیر پا و تن اسبان را زخمی کرد. شب هنگام که اسبان به اصطبل شاه بازگردیدند، تنی خسته داشتند و به هر پا و تنی تیرهای فراوان. طبیبان آمدند، تن آنها می‌شکافتند تا تیر را بیرون آورند.‏
    می شکافیدند تنهاشان به نیش
    تا برون آرند پیکان‌ها زریش
    آن خر آن را دید و همی گفت‌ای خدا
    من به فقر عافیت دارم رضا
    زآن نوا بیزارم و زآن خم زشت
    هر که خواهد عافیت، دنیا بهشت
    همش ميگم كاش نيومده بود. دو راهي بديه. نميتونم رو درسام تمركز كنم. وقتمم كمه
    يا خدا ...

    - - - Updated - - -

    نقل قول نوشته اصلی توسط Pooh نمایش پست ها
    من نمیدونم خدا احیانا مرض داره؟ خب دختر مردم داشت زندگیشو میکرد. چیکار داره هی دو راهی سر راهمون قرار میده؟ که امتحانمون کنه؟ که چی رو بفهمیم؟
    که رشد کنیم؟ کدوم رشد؟ با فشار عصبی و عاطفی؟
    اصولا خوشش میاد گیر بندازه. خوشش میاد نذاره با خیال راحت زندگی کنیم.

    ==============
    مدیر همدردی: این پست منو یاد این حکایت مثنوی انداخت که:



    ‏بود سقایی مر او را یک خری
    کشته از محنت دو تا چون چنبری
    ‏ پشتش از بارِ گران صد جای ریش
    عاشق و جویانِ روزِ مرگِ خویش‏
    ای عزیز.‏
    حضرت مولانا داستان خری را می‌گوید که لاغر اندام بود. طاقت بار نداشت و کمرش از بارِِ زیاد، خم شده بود. صاحب او که مرد سقایی بود، در عوضِ جو به او کاه می‌داد ولی کار فراوان از او می‌کشید:‏
    ‏جو کجا از کاهِ خشک او سیر نی
    در عقب زخمی و سیخی آهنی
    نه تنها غذای کافی نمی‌داد و بارِ زیاد بر روی او می‌گذاشت، بلکه یک سیخِ آهنین هم داشت که دائم آن سیخ را به بر زخم خر می‌زد که هین (زودتر برو).‏
    روزی میر آخور (مسئول اصطبل پادشاه) که با سقایِِ صاحب خر، آشنا بود، او را دید و خرِ بیچاره را نگاه کرد که در زیر بار خم شده و سیخ می‌خورد که تندتر برو.‏
    میر آخور بر هر دو آنان دل سوزاند. و از مردِ سقا خواست تا چند روزی به خر استراحت بدهد تا او خر را در آخور پادشاهی ببندد،و استراحت کامل کند، زخم او را دارو بگذارد شاید پروار شود و باز به مردِ سقا پس دهد. در این زمان هم سقا می‌تواند استراحت کند.‏
    مردِ سقا قبول کرد. خر به آخور سلطنتی راه پیدا کرد و با اسبان زیبا و گران قیمت یکجا زندگی کرد.‏
    ‏ جایی که هر روز زیرِ پای آنها جارو می‌شد، غذاهای خوب می‌دادند و گاه مردی می‌آمد همه اسبان و خرِ لاغر را خارش می‌داد، دستی به سر و گوششان می‌کشید و با آنها صحبت می‌کرد، نوازش می‌کرد، پاهای اسبان را پارچه می‌پیچید و پرستار همه بود.‏
    ‏ خر از این حال شادمان بود اما از این که نمی‌توانست دائم با آنان باشد و مثلِ اسبان زندگی کند، گلایه داشت، سر به سوی آسمان بلند کرد:‏
    خر زهر سو مرکب تازی بدید
    با نوا و ضربه و خوب و جدید
    زیر پاشان روفته، آبی زده
    که به وقت و جو، به هنگام آمده
    خارش و مالش مر اسبان را بدید
    پوز بالا کرد که‌ ای رب مجید
    نه که مخلوق توام، گیرم خرم
    از چه زار و پشت ریش و لاغرم‏
    شب زدرد پشت و از جوع شکم
    آرزومندم به مردن، دم به دم
    در همین فکر وخیالات روزها می‌گذراند که ناگهان سرو صدایی برپا شد.‏
    دشمن به کشور حمله کرد و سوارکاران و جنگجویان به اصطبل آمدند. اسبان را از جای خود بیرون کشیدند و سوار بر آنها روانه جنگ شدند. زخم تیر و تیغ و شمشیر پا و تن اسبان را زخمی کرد. شب هنگام که اسبان به اصطبل شاه بازگردیدند، تنی خسته داشتند و به هر پا و تنی تیرهای فراوان. طبیبان آمدند، تن آنها می‌شکافتند تا تیر را بیرون آورند.‏
    می شکافیدند تنهاشان به نیش
    تا برون آرند پیکان‌ها زریش
    آن خر آن را دید و همی گفت‌ای خدا
    من به فقر عافیت دارم رضا
    زآن نوا بیزارم و زآن خم زشت
    هر که خواهد عافیت، دنیا بهشت
    همش ميگم كاش نيومده بود. دو راهي بديه. نميتونم رو درسام تمركز كنم. وقتمم كمه
    يا خدا ...

    - - - Updated - - -

    نقل قول نوشته اصلی توسط Nina s نمایش پست ها
    اگه ايشون بخواد فردي رو كه از نظر منطقي بهش ثابت شده مناسب هست بزاره كنار ريسك بزرگي كرده. از نظر من همين كه خيلي دوسش داره كافيه. حداقل ميدونه اين حس پايدارتره.
    دوستي داشتم تو دانشگاه كه بد جور عاشق پسري شده بود و همش ميگفت اي خدا يعني ميشه اين پسره بياد خاستگاري من؟!!!!! گذشت و پسره اومد درخواست آشنايي برا ازدواج داد، بعد يه مدت از ما مشورت ميخواست كه چكار كنه از دست اين پسره راحت شه
    اين خانم عاشق تصورات ساختته شده توسط ذهنشونه و اصلا دليلي نداره اين آقا منطبق بر همون تصورات باشه.
    به نظر من با حسرت همكلاسيش راحت تر ميتونه كنار بياد (حداقل به خودش ميگه شناختي نداشتم و معلوم نبود واقعا مناسب من بود يا نه) تا حسرت خواستگار اولش.
    رو لرزيدن دل نميشه حساب كرد و گزينه عقلاني رو كنار گذاشت.

    - - - Updated - - -

    اگه ايشون بخواد فردي رو كه از نظر منطقي بهش ثابت شده مناسب هست بزاره كنار ريسك بزرگي كرده. از نظر من همين كه خيلي دوسش داره كافيه. حداقل ميدونه اين حس پايدارتره.
    دوستي داشتم تو دانشگاه كه بد جور عاشق پسري شده بود و همش ميگفت اي خدا يعني ميشه اين پسره بياد خاستگاري من؟!!!!! گذشت و پسره اومد درخواست آشنايي برا ازدواج داد، بعد يه مدت از ما مشورت ميخواست كه چكار كنه از دست اين پسره راحت شه
    اين خانم عاشق تصورات ساختته شده توسط ذهنشونه و اصلا دليلي نداره اين آقا منطبق بر همون تصورات باشه.
    به نظر من با حسرت همكلاسيش راحت تر ميتونه كنار بياد (حداقل به خودش ميگه شناختي نداشتم و معلوم نبود واقعا مناسب من بود يا نه) تا حسرت خواستگار اولش.
    رو لرزيدن دل نميشه حساب كرد و گزينه عقلاني رو كنار گذاشت.
    از نظر منطقي حرف شما درسته ولي با دلم چكار كنم، فقط ميخام يه تصميمي بگيرم كه بعدا پشيمون نشم.
    ميترسم بعد ازدواجم مهري از همكلاسيم به دل داشته باشم يا كه همش حسرت بخورم كه چرا اون را انتخاب نكردم

  12. #10
    عضو همراه

    آخرین بازدید
    یکشنبه 25 اردیبهشت 01 [ 00:01]
    تاریخ عضویت
    1390-6-17
    نوشته ها
    1,916
    امتیاز
    39,710
    سطح
    100
    Points: 39,710, Level: 100
    Level completed: 0%, Points required for next Level: 0
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger First ClassOverdriveVeteran25000 Experience Points
    تشکرها
    3,893

    تشکرشده 3,095 در 1,314 پست

    Rep Power
    316
    Array
    سلام دوراهی خانم.
    یه سوال. شما قبل از این هم که ایشون خواستگاری کنن هنوز دلتون پیشش بود؟ یعنی وقتی داشتید دو سال با اون آقا صحبت میکردید و تصمیماتتون رو برای ازدواج کیگرفتید هنوز ته دلتون به او فکر میکردید؟
    یا اینکه با خواستگاری ایشون احساسات گذشتتون زنده شد؟

    اگر حالت دوم بوده خیلی به این احساسات زنده شده ناگهانی اعتماد نکنید.

    .................................................. .................................................. .................................................. .
    نقل قول نوشته اصلی توسط Pooh نمایش پست ها
    من نمیدونم خدا احیانا مرض داره؟ خب دختر مردم داشت زندگیشو میکرد. چیکار داره هی دو راهی سر راهمون قرار میده؟ که امتحانمون کنه؟ که چی رو بفهمیم؟
    که رشد کنیم؟ کدوم رشد؟ با فشار عصبی و عاطفی؟
    اصولا خوشش میاد گیر بندازه. خوشش میاد نذاره با خیال راحت زندگی کنیم.

    ==============
    مدیر همدردی: این پست منو یاد این حکایت مثنوی انداخت که:



    ‏بود سقایی مر او را یک خری
    کشته از محنت دو تا چون چنبری
    ‏ پشتش از بارِ گران صد جای ریش
    عاشق و جویانِ روزِ مرگِ خویش‏
    ای عزیز.‏
    حضرت مولانا داستان خری را می‌گوید که لاغر اندام بود. طاقت بار نداشت و کمرش از بارِِ زیاد، خم شده بود. صاحب او که مرد سقایی بود، در عوضِ جو به او کاه می‌داد ولی کار فراوان از او می‌کشید:‏
    ‏جو کجا از کاهِ خشک او سیر نی
    در عقب زخمی و سیخی آهنی
    نه تنها غذای کافی نمی‌داد و بارِ زیاد بر روی او می‌گذاشت، بلکه یک سیخِ آهنین هم داشت که دائم آن سیخ را به بر زخم خر می‌زد که هین (زودتر برو).‏
    روزی میر آخور (مسئول اصطبل پادشاه) که با سقایِِ صاحب خر، آشنا بود، او را دید و خرِ بیچاره را نگاه کرد که در زیر بار خم شده و سیخ می‌خورد که تندتر برو.‏
    میر آخور بر هر دو آنان دل سوزاند. و از مردِ سقا خواست تا چند روزی به خر استراحت بدهد تا او خر را در آخور پادشاهی ببندد،و استراحت کامل کند، زخم او را دارو بگذارد شاید پروار شود و باز به مردِ سقا پس دهد. در این زمان هم سقا می‌تواند استراحت کند.‏
    مردِ سقا قبول کرد. خر به آخور سلطنتی راه پیدا کرد و با اسبان زیبا و گران قیمت یکجا زندگی کرد.‏
    ‏ جایی که هر روز زیرِ پای آنها جارو می‌شد، غذاهای خوب می‌دادند و گاه مردی می‌آمد همه اسبان و خرِ لاغر را خارش می‌داد، دستی به سر و گوششان می‌کشید و با آنها صحبت می‌کرد، نوازش می‌کرد، پاهای اسبان را پارچه می‌پیچید و پرستار همه بود.‏
    ‏ خر از این حال شادمان بود اما از این که نمی‌توانست دائم با آنان باشد و مثلِ اسبان زندگی کند، گلایه داشت، سر به سوی آسمان بلند کرد:‏
    خر زهر سو مرکب تازی بدید
    با نوا و ضربه و خوب و جدید
    زیر پاشان روفته، آبی زده
    که به وقت و جو، به هنگام آمده
    خارش و مالش مر اسبان را بدید
    پوز بالا کرد که‌ ای رب مجید
    نه که مخلوق توام، گیرم خرم
    از چه زار و پشت ریش و لاغرم‏
    شب زدرد پشت و از جوع شکم
    آرزومندم به مردن، دم به دم
    در همین فکر وخیالات روزها می‌گذراند که ناگهان سرو صدایی برپا شد.‏
    دشمن به کشور حمله کرد و سوارکاران و جنگجویان به اصطبل آمدند. اسبان را از جای خود بیرون کشیدند و سوار بر آنها روانه جنگ شدند. زخم تیر و تیغ و شمشیر پا و تن اسبان را زخمی کرد. شب هنگام که اسبان به اصطبل شاه بازگردیدند، تنی خسته داشتند و به هر پا و تنی تیرهای فراوان. طبیبان آمدند، تن آنها می‌شکافتند تا تیر را بیرون آورند.‏
    می شکافیدند تنهاشان به نیش
    تا برون آرند پیکان‌ها زریش
    آن خر آن را دید و همی گفت‌ای خدا
    من به فقر عافیت دارم رضا
    زآن نوا بیزارم و زآن خم زشت
    هر که خواهد عافیت، دنیا بهشت
    آقای مدیر داستان قشنگی بود. بله هر کسی مشکلاتی داره و خیلی ها مشکلات بزرگتر از حد تحمل من دارند. رضایت به آنچه مقدرمان است خیلی خوبه و هنر بزرگیه.

    ولی خب متوجه این نشدم که این داستان چطور میتونه دو راهی هایی که سر راهمون قرار میگیره رو توجیه کنه و راهنمایی کنه که کدام راه صحیح تره؟

    نمیدونم شاید شما هیچ وقت رنج تعارض و سردر گمی سر دو راهی رو نچشیده باشید. ولی خیلی آزار دهنده است.شما هم یک زن نیستید که بتونید واقعا درک و حس کنید اهمیت علاقه و احساس داشتن برای یک زن چقدر زیاده.

    این مراجع سر یه دوراهی قرار گرفته. و شرایط راحتی هم نیست. اگر فرضا به خواستگاری نفر دوم جواب منفی بده و با همون شخص اول ازدواج کنه آیا هرگز ته دلش حسرت اینکه کسی رو که دوست داشتم از دست دادم، نخواهد موند؟ میدونم که اگر به نفر اول جواب بله داد باید تمام احساسات و عواطفش رو ببره به سمت همسرش و ذهنش رو کاملا از شخصی دیگه خالی کنه. ولی گمان میکنید کار راحتی باشه؟

    و اگر فرضا بخواهد اقدام به شناخت نفر دوم هم بکند، با وجدانش در مورد نفر اول که دو سال است داره باهاش ادامه میده چی میشه؟ کنار اومدن با این هم فکر میکنید راحته؟

    من نمیگم ایشون اگر جلوه های احساسی بیشتری نسبت به نفر دوم دارند باید فکر کنند که حتما در کنار او خوشبخت تر خواهند بود. ولی واقعا در این شرایط چگونه باید تجزیه و تحلیل کنه که بعدا رنج حسرتی برای خودش ایجاد نکنه؟

    و شما اگر بتونید برای من توضیح بدید حکمت و خیریت این اتفاق اصلا برای چیه؟ چرا این چنین دو راهی باید سر راه کسی قرار بگیره که مدتها بوده اون شخص رو اگر کاملا از دلش نه، ولی از ذهنش بیرون کرده بوده و داشته برای زندگی مشترک با نفر اول آماده میشه؟

    داستان زیبایی بود. آموزنده بود.برای طرفداری از خدا و آنچه تقدیرمان میکند و برای رضایت از داشته ها مفید بود. اما خیلی خیلی ممنون میشم راه حل این مشکل ایشون رو بیان کنید . و ممنون تر اگر یک بار رشدی و یک خیریتی رو که فکر میکنید این جریان برای ایشون ممکنه داشته باشه برای من بیان کنید. این جوری فکر میکنم بتونم بهتر قانع بشم که خدا احیانا مرض نداره. و شما هم بهتر از خدای و اعتقادات خودتون دفاع کردیده اید.

    - - - Updated - - -

    آقای مدیر خیلی از تعارضات و سردر گمی ها منجر به وسواس میشن. و گمان کنم شما بهتر از من بدونید وسواس خودش به تنهایی چه مشکلاتی رو در پی داره و چقدر فشار روانی ایجاد میکنه.
    آنچه تقدیر خدا سر راه ایشون قرار داده جز ایجاد سردرگمی و وسواس و حسرت چی برای ایشون داره؟؟؟؟


 
صفحه 1 از 3 123 آخرینآخرین

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

کلمات کلیدی این موضوع

علاقه مندی ها (Bookmarks)

علاقه مندی ها (Bookmarks)
Powered by vBulletin® Version 4.2.5
Copyright © 1404 vBulletin Solutions, Inc. All rights reserved.
طراحی ، تبدبل ، پشتیبانی شده توسط انجمنهای تخصصی و آموزشی ویبولتین فارسی
تاریخ این انجمن توسط مصطفی نکویی شمسی شده است.
Forum Modifications By Marco Mamdouh
اکنون ساعت 23:26 برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +4 می باشد.