سلام به همگی.
متنی که نوشتم طولانیه ، اما شما را به خدا بخونید و کمکم کنید. امیدوارم به مرور با سوالات شما بحث بهتر پیش بره. پس لطفا منو تنها نذارید!
نزدیک به 5 سال و نیم پیش ترم اول دانشگاه عاشق دختری شدم (مریم) که یک سال و دو ماه از من بزرگتر بود. اما هیچ حرفی نزدم و هیچ کاری نکردم تا ازدواج کرد و رفت... 3 سال گذشت. من همچنان هر وقت که میدیدمش ازش فرار میکردم چون با دیدنش خاطرات یه عشق ناکام قدیمی آزارم میداد. 3 سال پیش قلبم بدجوری درد گرفت! انگار که مرد!
بصورت کاملا غیر منتظره و ناخواسته این خانم (مریم) به همراه دوستش برای انجام یک پروِژه ی دانشگاهی به گروه ما پیوستن. من در بین تمام دانشجو های رشتمون جزو فعالترین ها بودم و معمولا افراد زیادی از دختر و پسر برای حل مشکلات تحصیلی از من راهنمایی میگرفتن. من دلیل قانع کننده ای برای اینکه مریم و دوستش به گروه ما اضافه نشن نداشتم و بر خلاف میل باطنی مجبور شدم پیشنهادشون رو بپذیرم. مدتی گذشت و من به دلیل اینکه فعال ترین فرد گروه بودم در تمام جلساتی که با حضور افراد گروه در دانشگاه ترتیب میدادیم حضور داشتم تا اینکه یک روز ، همه چیز خراب شد! اون روز مثل همیشه منتظر افراد گروه بودم ، اما فقط مریم حاضر شد. مدتی روی پروژه کار کردیم تا اینکه مریم گفت: عده ای درمورد ما دو نفر حرف هایی میزنن که سه ساله ذهن منو درگیر خودش کرده. و من دیگه نمیتونم این سوال بی جواب رو تو ذهن خودم تحمل کنم. شما عاشق من بودید، درسته؟ گفتن من و شما قبل از ازدواج من ، با هم دوست بودیم و این منو آزار میده.
اون لحظه دنیا روی سرم خراب شد. حالم به قدری بد شد که اصلا نمیتونم توصیفش کنم.
تا جایی که در توانم بود به خودم مسلط شدم و گفتم: من هیچوقت در این مورد چیزی نشنیدم ، اما بهرحال از طرف همه ی افرادی که شما رو با این حرف ها اذیت کردن معذرت میخوام.
و بهرحال این گفته ها رو رد کردم تا بحث بیشتر ادامه پیدانکنه. خیلی نگذشت تا دوباره به نحوی دیگه منو به چالش کشوند تا حقیقتی رو که هربار ردش میکردم بازگو کنم. (این حقیقت رو بجز عده ی انگشت شماری از دوستان قابل اعتمادم هیچکس نمیدونست ، و بعدا گفت که بعد از حرف دیگران شک کرده و از نگاهم حقیقت ماجرا رو فهمیده). خلاصه بارها و بارها پرسید و پرسید تا من بزرگترین حرکت اشتباه شطرنج زندگیمو انجام دادم و بهش گفتم که بله درسته ، من روزگاری به شما احساسی داشتم اما فرصت ابرازش پیش نیومد.
بقیشو نمیدونم چطور تعریف کنم ، ازبس که پیچیده و عذاب آوره.
از اون روز ارتباط مریم با من بیشتر وبیشتر شد تا جایی که روزی یکی و ساعت مکالمه ی تلفنی و چند ساعت چت میکردیم. بخش عمده ی ارتباط ما خواهر و برادری بود. مریم به مرور که بیشتر منو میشناخت بیشتر و بیشتر به مورد اعتماد بودن من پی میبرد ، بنابراین وقتی که مطمئن شد من اهل هیچ برنامه ی زشتی نیستم بارها از من درخواست کرد حالا که بهش نرسیدم اونو بعنوان خواهرم بپذیرم و ارتباط دوستانه ی مثبتی باهم داشته باشیم. من خیلی مخالفت میکردم چون از دل خودم حبر داشتم. من نمیتونستم مریمی رو که هنوز هم عشقش تو دلم حضور داشت بعنوان یک خواهر بپذیرم. اما با این حال وقتی که درد دل های مریم برای من شروع شد و از من برای مشکلات مختلف زندگیش راهنمایی میخواست ، وقتی که بارها پشت تلفن گریش میگرفت ، وقتی که متوجه شدم زندگیش پر از تلخیه ، دلم براش سوخت و از دل خودم گذشتم و با اینکه همچنان سعی میکردم فاصلمو باهاش حفظ کنم اون روز به روز بیشتر به من نزدیک میشد. تا جایی که ترسیدم! چون متوجه شدم که مریم با اینکه منو با لفظ داداش خطاب میکنه اما تو دلش قصه ای عجیب شکل گرفته. درسته! متأسانه مریم به من علاقمند شده بود و من احمق دیر فهمیدم و شاید یکی از دلایلش این بود که من تا قبل از مریم با هیچ جنس مخالفی ارتباط نداشتم. بهرحال وقتی که این حقیقت تلخ رو فهمیدم هر روز خودم رو ازش دورتر و دورتر کردم با اینکه اون همچنان اصرار داشت هنوزم میتونیم خواهر و برادر خوبی باشیم. این اواخر ارتباطمون عشق خاموش من هم بیدار شده بود و روز و شب عذابم میداد. نمیدونستم با خودم بجنگم یا با مریم. درضمن ترس های من از زمانی بیشتر شد که متوجه شدم ارتباط مریم و شوهرش ارتباط خیلی زیبایی نیست و هر از گاهی مشکلات کوچیک و بزرگی باهم دارن و مریم با تمام میل باهاش زندگی نمیکنه.
سرانجام تلاش های مریم در برابر اراده ی قاطع من برای جدا شدن و خاتمه ی این ارتباط تلخ ، شکست خورد و بعد از یک مکالمه ی تلفنی که با خواهش ها و گریه های مریم همراه بود بنظر میومد همه چیز تمام شده.
ما نزدیک به یک سال و نیم با هم در ارتباط بودیم. تلفن ، چت ، پیامک ، دیدار هایی در محیط دانشگاه.
الان که دارم اینارو مینویسم نزدیک به یک سال از آخرین تلفنی که گفتم میگذره اما در تمام مدت این یک سال بطور میانگین هر ماه حداقل دو سه بار برای من پیامک میفرسته و از من خواهش میکنه که یکبار دیگه فرصت بدم تا حرفاشو بزنه. گاهی هم با موبایلم تماس میگیره اما من به هیچ کدوم از تماس های پیامکی و تلفنیش جواب ندادم. به این امید که روزی منو بخاطر سنگدلی هایی که اواخر داشتم فراموش کنه ، اما همیشه تو پیامک هاش مینویسه منو آواره کردی ، دیوونه کردی و رفتی ، تا آخر عمر فراموشت نمیکنم و نمیتونم از قلبم بیرونت کنم و دوستت خواهم داشت و بزرگترین آرزوم اینه که روزی دوباره ببینمت و خوشبخت باشی ، تو بهترین نعمت خدا برای من بودی ، پس دوستت دارم حتی اگه تو منو فراموش کنی و از من متنفر بشی.
.
.
دوستان ، من هیچوقت نخواستم آدم بدی باشم. نمیخوام با این گناه به جهنم برم. این اشتباه روان منو به قدری پریشون کرده که شب و روزم جهنمه. من توبه کردم از این خطای بزرگ ، اما چه کنم با این زن؟ بخدا قسم نمیخوام زندگیش خراب بشه
این روزها بیشتر از قبل برام پیامک میفرسته. اما من همچنان جوابش نمیدم. چه کنم؟ جواب بدم؟ چی بهش بگم؟
دوستان ، به داد این قلب خستم برسید...
علاقه مندی ها (Bookmarks)