سلام
خیلیا اینجا منو میشناسن. با بدبختی و هزار مصیبت تونستم با کسی که دوست دارم نامزد کنم. همون موقع اومدین به من گفتین این زندگی درست بشو نیست، اما من یه مسیری که تا نصفه رفته بودم نمیشد برگردم. الانم نمیشه برگردم اما حالم اصلا خوب نیست. به نامزدم بدبینم شدید. برای این که تازه فهمیدم چقدر بهم دروغ گفته توی این چند وقت. چطور میتونه اینقدر نامردی کنه در حق دختری مثل من؟ منی که اینقدر برای به دست اوردنش با همه کس و کارم جنگیدم و این همه زخم زبون به جونم خریدم.
چند وقتی بود (ح) مزاحم تلفنی داشت. بهش میگفتم چرا این شماره اینقدر بهت زنگ میزنه مزاحم میشه بلاکش نمیکنی؟ کار خودشو میکرد تا این که شماره رو از گوشیش برداشتم و تماس گرفتم. که ای کاش نمیکردم. یه دختر خانم همسن و سال خودم بود و ادعا کرد دوست دختر سابق نامزد منه و نامزد من بهش گفته دارم ازدواج میکنم و این باورش نمیشده همسر منم بهش مشخصات میده که نامزدم سی سالشه، و قیافش اینه و اونه و اسمشم فلانیه. خلاصه این دختره میگه من آمار شوهرتو در آوردم دیدم هرجا میره با این زنه هست و چند بار خونه شوهر من اومده این خانوم!!!! دیگه فهمیدم قضیه ازدواحش راسته تا این که از فیسبوک فهمیدم این زنه شوهر و بچه داره بازم فهمیدم ح دروغ گفته و الانم باورم نمیشه که تو نامزدشی واقعا و میخوام ببینمت.
من اون موقع به اون دختر گفتم که ح هرکاری کرده واسه این بوده که پای من به جریان باز نشه و من میدونم اون خانوم شوهردار کیه و از اقوام ماست و خلاصه یه مدلی حرف زدم که کمی آروم کنم جو رو. از اونور به ح که گفتم دقیقا گفت کاری کردم که پای تو باز نشه به جریان و نخواستم اذیت شی.
حالا مشکل من اینه که اون دختر هر روز به گوشی شوهرم زنگ میزنه و شوهرم جوابشو میده (نمیدونم چه آتویی به دختره داده که اینقدر ازش حساب میبره) دختره صدای شوهرمو ضبط کرده بود که گفته بود من سارا رو دوست ندارم و مجبورم باهاش ازدواج کنم و تو از زندگی من چی میفهمی و سارا خوشگلتر از تو نیست. قیافش معمولیه ولی ازدواجم با سارا به نفعمه چون الان چهل سالمه اگه یه ماه دیگه هم بچه دار شم بچم ازم چهل و یک سال کوچیکتره!
اینارو به ح گفتم زنگ زد به مادر دختره و گفت دختر شما بیمار روحیه و من میخوام کمکش کنم داره زندگی منو نابود میکنه. مادر دختره هم داد و بیداد که تو بچه منو از زندگی سیر کردی و مریضش کردی و الانم داری بهش زخم میزنی که نامزد دارم!
خلاصه جریان بیخ پیدا کرده
1_ ح با یه زن شوهردار از شاگرداش اینقدر دوسته که میاد خونه شوهرم و میره و من تا الان روحمم خبر نداشته
2- با این دختره تو تایمینگ دوستیش با من که براش هیچی کم نذاشتم دوست بوده حالا نمیدونم در جه حد، میگه رابطه نداشتیم!
3- گفته من سارا رو نمیخوام و مجبورم باهاش باشم!
میترسم. میترسم شدید. نمیدونم چه غلطی بکنم. احساس بدی دارم. ح بعد از این جریان محبتش به من بیشتر شده و یه کم ترسیده ولی از اون طرف دختره هنوز هر روز زنگ میزنه نامزدم هم به نظر خودش از رو حس انسان دوستی جواب میده و میگه میخوام کمکش کنم
- - - Updated - - -
اینو هم اضافه کنم که ما عقد هستیم. و باور کنین بازم بیایید بگید ولش کن دیگه شدنی نیست. چون پای خانواده جفتمون دیگه وسطه. من خواب و خوراک ندارم این چند وقت. هر روز باید تنم بلرزه کی دوباره عاشق شوهر من شده. گندش در بیاد. شوهرم جلوی خودم با اون دختره صحبت کرد بعد گفت تو جرا همش میخوای من آرومت کنم؟ من الان سر زندگیمم. چه وظیفه ای دارم در مقابل تو؟
دختره هم میگفت سارا از سرت زیاده. چجوری مامان باباش حاضر شدن بدنش به تو؟ مگه سر راهی بوده؟ مگه ترسیدن قحطی شوهر بیاد براش؟ من میمردم حاضر نبودم زن تو بشم.
میخواستم همون موقع داد بزنم تو خیال کردی من زندگیمو با چنگ و دندون نچسبیدم؟
وای خدا دارم میمیرم.
دختره میگفت روزی که اومده بوده واسه کلاس. ح اون خانوم شوهردارو نشونش داده گفته این نامزدمه! زنه هم با یه تاپ شلوار جلوی شوهر من رژه میرفته.
به ح که میگم کیه اون؟ میگه شاگردم بوده
علاقه مندی ها (Bookmarks)