دختری هستم 31 ساله کارشناسی ارشدو 3سال با پسری 30 ساله که یکی از همدانشکده ایهای سابقم بود هستم و بنابراینکه قرار بر ادامه تحصیل و فراهم کردن شرایط در یک شهر موضوع ازدواج را به عقب می انداختیم. ولی اکنون با مشکلاتی مواجه شده ام.
در ابتدا باید بگویم ما در دوره کارشناسی ارشد باهم بودیم و 1 ورودی فرق داشتیم. من همیشه در دانشکده و خیابان (منزلشان به منزل ما نزدیک است) بارها نگاهش را که همیشه من را دنبال میکرد را میدیدم ولی برای حجب و حیا از زیر نگاههایش یا سبز شدن سر راهم فرار میکردم که بعدها که بمن نزدیک شد بمن گفت و من گفتم میدیدم این کارهاتو و میگفت پس چرا عکس العملی نشان نمیدادی؟ من واقعا از داشتن رابطه میترسیدم و اینکه درگیر احساس بشم و در آن زمان برام تنها چیزی که مهم بود تحصیل در مقطع دکترا در خارج بود و برام مهم بود که تنها خارح بشم چون همیشه ترس از ازدواج را داشتم. بعد ازاتمام کارشناسی ارشد در یک موقعیت در دانشگاه ایشان بالاخره تونست باهم خیلی حرف بزنه و ما باید فرمی پر میکردیم دیدم نگاهش رو فرمه منه و من روی فرمی در دانشگاه تلفنم را باید مینوشتم (ایرانسل را نوشتم چون مدتی بود خاموش بود و من نمیخواستم اون باهام تماس بگیره) بهش روی این را ندادم که ازم تلفن بخواد بارها اومد بپرسه تلفن منو اما من به طرز زیرکانه ای فرار کردم. ولی اون همون تلفن را از آنجا برداشت و (شانس من) من یادم نبود که دقیقا روز قبل من ایرانسلم را روی خط اصلیم دایورت کردم. در آن زمان من پذیرشی ازاروپا داشتم و کارمو اکی کرده بودم و تازه از اروپا برگشته بودم ودنبال این بودم که تا 1ماه آینده برای ادامه تحصیل خارج شوم ولی متاسفانه در3روز قبل از دیدار ایشان پدرم بخاطر فوت یکی از اعضای فامیل و نگرانی رفتن من دچار 1 مریضی روحی ناشناخته شد و بیماری به بدنش زد و کاملا زمینگیر شد که تا 10-11 ماه طول کشید ولی همه از پدرم قطع امید کردند(خوشبختابه بعد از 11 ماه پدرم بهبودی 80% را یافت). من در همان هفته اول بیماری پدرم با ایشان مواجه شدم. برای پر کردن این فرمها چندبار باید به دانشگاه می اومدیم و ایشون علیرغم اینکه کاراش تموم شده بود روز بعدهم اومد و در عین پرکردن فرمها ایشان تلفن من را به این طریق بدست آورد و تماس گرفت و منم خیلی عصبی شدم و خیلی دعوا کردم که این دزدیه. کلی معذرت خواست و کلی حرف زد راجع به ادامه تحصیل و شغلمون(کار ما یکی بود ولی در دو جای متفاوت)و ازم خواست که منو ببینه و راجع به اینها کمکش کنم. من چون شدیدا فکرم درگیر بود وواقعا در وضعیت بدی بودم برای ماجرای پدرم و رفتن به خارج رفتم دیدنش ولی بهش گفتم من دارم میرم دنبال احساس نباش فقط کاری! اما اون همش از ازدواج و برنامه های مشترک میگفت. خوب من خودم را دختر باعرضه و مستقلی روحی و مالی میدیدم وپسر مقابلم را پسری که به مستقلی من نبود ولی بسیار مهربان و بااحساس. منم که شرایط روحی بدی داشتم (و این در رابطه رفتن با این فرد را بسیار موثر میدانم)بعد مدتی فکر کردم اگر این آدم اینقدر منت میکشد سر ازدواج اگر راضی بشود با من بیاید و بسیار هم با محبت است شاید روحیه و جسم پدرم هم بهتر شود و یا در بدترین حالت من حالا که این وضع برایم پیش آمده شاید با او بمانم و مثل اون ادامه تحصیل در اینجا را دوتایی دنبال کنیم. بعد مدتی با خانوادم صحبت کردم و اونها حرفهای + - زیادی زدند من شکهام را گفتم ولی دیدم زیاد هم جو با این آدم مخالف نیست که بعدها مخالف شدن بدلیل اخلاقهای خاصی که داشت (وابستگی و وضع مالی و کاری مبهم). او هم مادرش در همان اویل فهمید و بعد هم همه افراد خانواده! مادرش بسیار انسان عجیب مومن و زبلیه به این موضوع که اصالت خانوادگی من و اون شهرهاش فرق داره و تک دختر نیستم مخالفت کرد و کلا هرچه من گفته بودم گفت دروغ میگه این دختره فریبکاره و ازاون مادرهاست که به قول پسرش فکر میکنه پسرشو میخوان بدزدند.خانواده من سطح مالی بیشتری نسبت به خانواده پسر داشتند. اما اون گفت که این دید اولیه مادرش بوده وبه همه موضع میگیره و این را حل میکنه! کلا مادرش دلش نمیخواد پسرش ازدواج کنه و تا حرف ازدواج میزنه عصبی میشه و میگوید اول دکترا بعد ازدواج! با توجه به شرایط و قولهای این فرد من تحصیلم را 1ترم عقب انداختم تا ببینم تکلیفم با این فرد چه میشود؟اوضاع پدرم بهبود میابد یا خیر؟ ایشان اصالتا مال یک شهر دیگه بودن و بعد 2ماه از رابطه طی یک برنامه ای قرار بود توی شهر خودشون کار کنند و1 ترم بعد برگردند تهران اون همش میگفت میبرمت شهر خودم من گفتم باید فکر کنم من حتی بعد چند ماه گفتم لازم باشه شهر شما هم میام زندگی کنم.
در طی این ترم اون طرح ادامه تحصیلش در مقطع دکتراس داخل بنابر عوض شدن قانون منتفی شد و با من همراه شد. این نشانه مثبتی بود. و بارها گریه میکرد که نکنه بذارم برم خارج و ما با هم 1راه را شروع کردیم و من قول دادم بیخیال این رفتنم میشم ولی باهم میرویم و اینبار قاره آمریکا!و رابطه ما اگر کسی تنها خارج شد قطع میشود ما با این شرط شروع کردیم که با هم پذیرش بگیریم و ازدواج کنیم و برویم و اینبار قاره آمریکا! . ( پدرم بخاطر مجردبودنم با آمریکا رفتن تنهایی من شدیدا مخالف بود و من نخواستم در این شرایط بیماری خلاف نظرش باشم) خوب برای رفتن شرایطی لازم بود و من برای اینکه برنامه هامون جور دربیاد همش گذشت کردم و گفتم من اپلای نمیکنم هرجا تو پذیرش گرفتی من هم همونجا اقدام میکنم من میشوم تابع چون زن باید تابع مردش باشه ( ببینید اون اعتماد بنفس کمی داشت و من با پایین آوردن خودم اعتماد بنفس بهش میدادم بدین دلیل که با محبت بود شرایط روحی بد من کنارم بود)ولی گفتم حالا که نمیرم ما از این کشور خارج نمیشویم مگر آنکه دوتایی!خوب این روال گذشت تا ایشان بالاخره در اوایل پاییز گذشته پذیرش گرفت ولی پولی که میدادن برای دوتای ما کافی نبود(خانوادش نداشتند کمکش کنند و من هم میگفتم از خودم میدم اگه لازم باشه باورش نمیشد) و باید حتما منم اونجا میگرفتم. ما قرارگذاشته بودیم ازدواج را زمانی که اوضاع رفتنو اکی نکنیم به عقب بیندازیم چون فکر میکردیم بهتره + مادرش فکر میکرد ازدواج کنه ادامه تحصیل نمیده!خوب دیگه باید وضعیت ما مشخص میشد(در طی این مدت خانواده های هر دوتای ما در جریان رابطه بودند اما خوب رای +- هم داشتند)ایشان برای اینکه کارشان شهرستان بود هر ماه 1هفته 10 روز می آمدند تهران و ما قرار گذاشتیم تا آمدنش صبر کنیم.خوب اواخر پاییز ما باهم حرف زدیم و بالاخره قرار شد کار را طبق قرار یکسره کنیم! همه ابهامات کدورتها را اونروز حل کردیم بهترین روز رابطه چند ساله ما بود.خوب روز خوبی بود اما شادی ما 24 ساعت هم دوام نداشت فردای آنروز پدر ایشان ناگهانی سکته کرد و فوت شد! و تمام معادلات ما بهم ریخت! تمام مسولیتهای مادرش روی دوشش افتاد و کلا زندگی روی دیگرشو به من و اون نشون داد!من از طرفی در طی این رابطه همیشه پدرش را دوست داشتم چون آدم خوبی بود و موضع بدی هم هیچ موقع به من نگرفته بود.از طرفی هم رابطه ام میدونستم مشکلاتی مواجه میشه و قرارهای ما برای ازدواج ما مشکلاتی مواجه میشود.
خوب بعد این اوضاع اومد وضعیت جدیدشو گفت و اینکه قرار بود 1هفته بعد کلا خونه تهرانشون بمونه و برنامه شهرستان را به تهران منتقل کرده بود ورسما مستقل بشه تا 1-2ماه بعد خواستگاری رسمی و.. هزار قول و قرار دیگه بین من و اون که همه دود شد رقت هوا! اومد گفت باید صبورتر باشی و فعلا کم میاد تهران و اوضاع بهم ریخته اگه تحمل ندارم این حق مسلمه میتونم یرم این حقمه که من گقتم نه من پدرم مریض بود تو بودی خالصانه کنارم و الان تنهات نمیذارم و من از روز اول شک داشتم اما موقعی که بهت قول دادم که همه جوره باهات هستم زیر حرفم نمیزنم. تشکر کرد و گریه میکرد و گفت امیدوارم لیاقتتو داشته باشم. بعد هم باز هم در ادامه رابطه عاشقانه زیبا بود اما مشکلات ناشی از فوت پدرش بدجور دامنگیر ما شده بود
ولی خوب این زمستان خیلی سخت بود اوضاع کامل بهم ریخته بود وپدر ازدست دادن سخته وای بحال کسی که زیادم مستقل نباشه. کلا مشکلات خانواده بعد فوت پدرش مشکلات کاریش مشکلات رفتن و فشاری که خانواده من بعد چند سال روی من می آوردند باعث شد که بین ما بحثهایی پیش بیاید. روزهای شاد و عاشقانه هم بعد فوت باباش داشتیم ولی مشکلات خیلی بیشتر شده بود. من همه را قبول داشتم فقط مساله بیشتر شدن نفوذ مادرش روی اون و اینکه اگه عقدیم میخواست صورت بگیره رفته بود تا 1 سال بعد! منو اذیت میکرد. بدترین مشکل این بود که اول اسفند گفت که فامیل از من توقع دارند من از خارج برکشتم بیام شهرستان و نزدیک مادرم باشم و میترسم تو با من نیای چون به اینجا تعلق نداری و من بازم گفتم من قبل این مشکل بهت قول داده بودم چند سال پیش لازم باشه میایم حتی با مادرم هم مشورت کرده بودم و فوری و از روی احساسات آنی نگفتم میام که بزنم زیرش! اما بمن میگفت دروغگو و فریبکار! فشارهایی که روش بود به من منتقل میشد و منم فشار خانوادم روم بیشتر شده بود! منم گاهی بهونه گیریهام بیشتر شده بود و شدیدا دنبال تعیین وضعیت بودم _قبول دارم تو اون اوضاع جالب نبود کارم ولی چون منم خیلی اذیت میشدم با اوضاع جدید و اونم حرفامو قبول نداشت. همیشه ترس از این داشت که بعد ازدواج تنهاش بذارم یاخیانت کنم . کلا دختر با نشاط ولی ساده ایم ولی اون غیرتی زیاد هست من طی این چندسال حیلی فعالینها و کارهامو برای اینکه اون حیالش راحت باشه که باهاشم و بهش خیانت نمیکنم و اعتماد بنفس پیدا کنه کنار گذاشتم .بالاخره 10 روز قبل عید قرار گذاشتیم 1 مدت باهم نباشیم یعنی 1 دعوا کرد (فرداش فهمیدم اونروز خیلی اوضاع بدی براش پیش اومده)و کلی تهمت زد و اسم تمام ایثارهای من را گذاشت فریبکاری و دختری بی هدف که فقط میخواد با دروغ خودشو قالب کنه و قرار شد بیاد تهران و ما باهم حرف بزنیم وفعلا چون گرفتاره و فعلا روش بمن برگشته کاری نداشته باشیم باهم تا آخر فروردین! البته فحش و بد و بیراه هم گفت. من با پیامک تبریک و تسلیت عید را بهش گفنم ولی اون حتی تبریک عید هم نگفت ما یی که چندسال هرروز هم از همه چی خبر داشتیم و اصلا در این 1ماهه خبری ازش ندارمکسی که بارها برایم گریه کرده و منو اسیر اشکهایش کرده مدتیه اصلا خبری ندرام. . موندم آیا بعد تمام شدن تاریخی که با هم هماهنگ کردیم تماسی بگیرم و یا نه منتطرش باشم یا کلا بیخیال این رابطه چند ساله بشم؟یا کلا کسی باید بین ما وساطتی انجام بده؟ نظر شخصیم که به خودش هم روز آخر و روز دعوا گفتم اینکه 1بار همو ببینیم و نتیجه گیری کنیم اگر بنا بر کات کامل هست کلا هزچه از هم داریم را پس بدهیم و کلا رابطه قطع بشه یا اینکه رفع سو تفاهم بشه که قبول داشت قول داد زود بیاد که هنوز نیامده!من واقعا موندم چکار میشود کرد؟ایشون روز قبل از دعوا ازم خواست که تا آخر فروردین بذارم تو خودش باشه و بهش فرصت بدهم چون شدیدا گرفتار شده و روز دعوا بهم گفت روش برگشته بهش کاری نداشته باشم تا روش برگرده اما قول داد که زود بیاید و اوضامونو تعیین تکلیف کنه! و من بهش کاری نداشتم جز تبریک و تسلیت عید که اونم جوابی نداد! قراری که ما باهم گذاشتیم که دور باشیم تا چندروز دیگه بسر می آید و من موندم اگه تماسی نگرفت آیا من تماسی بگیرم یا باعث میشه فکرهای خاصی بکنه! یا کسی واسط باید بشه بفهمه حرف آخرش چیه؟یا کلا بیخیال این رابطه طولانی مدت بشوم تا خودش تماس بگیره حالا هرقدرم طولانی شد این انتطار یا کلا بیخیال بشم حتی اگر برگشت؟
جدایی کامل یا صحبت؟کدامیک؟ و چگونه؟
علاقه مندی ها (Bookmarks)