سلام دوستای خوبم
شنبه از کارم بیرونم کردندگفتند همزمان نمیشه درس خوند و کار کرد خیلی خیلی ناراحتم تو این 3 ماه برای حقوقم کلی برنامه ریزی کردم اما الان...........میدونم زیر آبمو زدن از رفتار های آقایون همکارم معلوم بود دارن زیر آبمو میزنن. واسه پیدا کردن اینکار خیلی سختی کشیدم و درست زمانی که فکر میکردم همه چی جور شده اینجوری شد
نمی دونم چرا همون روز اصلا ناراحت نبودم ولی هر چی بیشتر میگذره افسرده تر میشم.تو دانشگاه هم وقتی هم کلاسیام رو دیدم خیلی بیشتر ناراحت شدم آخه من سنم از همشون کمتره و بعضیاشون حتی بچه هم دارن من میتونستم سال بعد دوباره برای ارشد بخونم و یه دانشگاه بهتر قبول شم اما پدرم انقدر من رو تحت فشار گذاشت و هی گفت دیر شده و بخوای نخوای باید امسال بری که رفتم در ضمن جدیدا متوجه شدم سطح دانشگاه ارشد تو دکترا خیلی مهمه و از چند نفر که پرسیدم گفتن سطح دانشگاه من زیاد بالا نیست و نباید خیلی به دکترا امیدوار باشم.دیگه کلا امید و انگیزمو از دست دادم .پارسال من و یکی از دوستام باهم برای ارشد میخوندیم و وضعیت من از اون خیلی بهتر بود و تو تمام آزمون های آزمایشی رتبه ام بهتر میشد اما سرجلسه کنکور فقط به خاطر استرس خیلی زیادم(چون استرسم به اندازه ای شدیده که علائم جسمانی مثله سردرد و لرزش دست هم پیدا میکنم و مغزم هم گاهی انگار کاملا استوپ میکنه)خیلی بد کنکور دادم البته پدرم باور نمیکنه به خاطر استرس بوده و با وجود این که شاهد زحمت هام بوده میگه همش بازی بوده و من به اندازه ای که باید میخوندم نخوندم.تازه بعد از کنکور فهمیدم باید قبل از کنکور فکری به حال خودم میکردم واسترسمو درمان میکردم تا اینجوری نشه !الان اون دوستم تو یکی از بهترین دانشگاه ها داره درس میخونه و هر دفعه برام تعریف میکنه به خودم میگم من مستحق یه دانشگاه بهتر بودم نه اینجا
از وقتی کارم را هم از دست دادم افسرده تر شدم دوستام هنوز فکر میکنند سرکار میرم و همش از کارم میپرسن ولی نمیدونم چی باید بگم بهشون
نمیدونم چرا اینجوری شد درست زمانی که فکر میکردم دیگه تقریبا همه چی مطابق میلمه این اتفاقا افتاد.الان دیگه حوصله ی هیچ کاری را ندارم حتی دوست ندارم برم دانشگاه. صبح هابه زور از تختم بلند میشم و شب ها تا دیر وقت بیدارم و خوابم نمیبره.پدرم تو این دو روز به خیلی جاها برای کارم زنگ زده ولی کو کار؟؟!!!صبح ها که ازخواب بیدار میشم مدام دلشوره دارم و خودم هم نمیدونم برای چیه , از بیرون رفتن بدم میاد
شب ها تا دیر وقت گریه میکنم آخه این وضعیت نباید برای من پیش میومد من که تا حالا به کسی بدی نکردم نمیدونم چرا یهو همه چی اینجوری شد
الان دیگه تنهاییم هم بیشتر اذیتم میکنه اگر کسی باهام همراه بود شاید انقدر غصه ی آیندمو نمی خوردم ولی تا الان که پدر و مادرم نذاشتن و میگن زوده چند وقت پیش هم که بعد از کلی صحبت راضی شدن دیگه اگه کسی پیشنهاد ازدواج داد بذارن بیاد خونمون وحرف بزنیم ولی باز وضعیت عوض نشده!میگن بعد ارشد باید به فکر دکترا باشی و بعدش هم پذیرش بگیر وبرو اصلا هیچ جایگاهی برای ازدواج تو زندگیم نذاشتن
آخه با این اوضاع دلمو به چی خوش کنم؟ دیگه هیچ نقطه ی روشنی تو آیندم نیست
علاقه مندی ها (Bookmarks)