سلام
من 2ساله که عقد کردم ، البته 1 سال هم با شوهرم صیغه بودیم به اصرار من ، خانواده من و خود شوهرم خیلی مخالفت میکردن با صیغه محرمیت ولی من اصرار داشتم ونمیخواستم پشیمون بشم
خانواده شوهرم با ازدواج ما خیلی مخالف بودن شوهرم 21 ساله بود که تصمیم به ازدواج گرفت و خانوادش فکر میکردن که چون سنش پایینه من میخوام گولش بزنم و سرشو کلاه بذارم ولی شوهرم نسبت به سنش رفتار معقولی داره ، خلاصه روز خواستگاری خیلی حرفا زدن که منو پشیمون کنن خیلی بد گفتن از پسرشون که دستش تو جیب ماستو هیچی از خودش نداره و از این جور چیزا منو شوهرم همدیگرو خیلی دوست داشتیم اینو بگم که من خواستگار زیاد داشتم حتی الان که عقد کرده ام! ولی شوهرم به دلم نشست و مثل بقیه نبود و برام خیلی ارزش داشت که اهل دوستی نبود و میخواست ازدواج کنه
اولین شرطی که گذاشتم این بود که خانواده اصل مهمه ازدواجه و باید خانوادت راضی باشن اگه راضی نباشن ما با هم ازدواج نمیکنیم و بهش گفتم برید و تا وقتی که راضی نشدن برنگردین
خلاصه گذشتو هفته بعدش اومدن دوباره شوهرم میگفت که راضی هستن ولی من توی چشماشون میخوندم که به زور اومدن
چون شنیده بودم که شوهرم بهشون گفته بوده اگه الان ازدواج نکنم دیگه ازدواج نمیکنم
منو شوهرم واسه مهریه با هم توافق کرده بودیم بدون نظر خانواده ها و گفته بودم که 600 تا سکه، من به خواهر بزرگم گفتم که اون مهریه رو بگه خواهرم تا گفت که این دونفر توافق کردن که 600 تا یه دفه مادرشوهر داد زد گفت اینا بیخود توافق کردن مگه پدر ندارن مگه مادر ندارن قدیما بزرگترا تصمیم میگرفتن حالا اینا واسه من سرخود شدن من خیلی ناراحت شدم و رفتم توی اتاق شوهرم گفت مامان اروم باش و دخالت نکن ، منکه این رفتارو دیدم سه تا شرط گذاشتم براش حق طلاق، خرید خونه ، 600 تا سکه حتما شوهرم قبول کرد و من توی جمع گفتم پدرش گفت براش خونه میخرم و... البته بگذریم که زمان عقد هیچکدومو انجام ندادم!!!
پدر من بهشون گفته بود که من دوس ندارم دخترم عقد کرده بمونه و پدرشوهرم گفت که اگه همین فردا هم که بخواین براشون عروسی میگیرم برن سر خونه زندگیشون اون زمان وضع مالیشون خوب بود کلی زمین دارن و کلی باغ ، و مادر شوهرم تا زمان عقدمون انقد طلا داشت که سنگینیش گردنو دستشو میشکست
خلاصه بگم که کم کم اوضاع عوض شد همه به جز شوهرم با من رفتار سرد و بدی داشتن حتی یکبار که جلوی من شوهرم با خواهر بزرگش حرفشون شد (1سال بزرگتره از شوهرم) خواهرش به من کلی بی احترامی کرد و کلی دری وری گفت که هیچوقت بی احترامی اون روزش از دلم نمیره ولی اون روز در مقابل حرفاشون من یک گلمه هم حرف نزدم و فقط سعی میکردم شوهرمو اروم کنم که جوش اورده بود
توی این سه سال خیلی ماجراهای ریز و درشت داشتم که نمیشه همشو گفت هنوزم با من سرد هستن
الان مشکله من اینه که بعد از سه سال هیچکس به فکر این نیست که ما سروسامون بگیریم همشون زدن زیر قولاشون و حتی مادرشوهرم کل طلاهاشو توی گاوصندوق گذاشت و گفت بدهی داشتیم همه رو فروختم الان اونا به فکر دخترشون هستن که 5 ماهه عقد کرده و به فکر جهیزیه هستن و خیلی هم ذوق دارن اما برای پسرشون نه ولی به شوهر من یه جوری قبولوندن که ما تورو دوست داریم ، چندروز پیش که نهار اومده بودن خونه ما پدرو مادر صبور من بالاخره صداشون در اومد که بابا باید اینارو بفرستیم دنبال زندگیشون ولی مادرشوهرم در کمال بیخیالی گفت دو سال که صبر کردن دوسال دیگه هم صبر کنن
بعد پدرشوهرم از جانب شوهرم واسه خودش تصمیم میگیره که پسرمون باید درسشو ادامه بده الان زوده، شوهرم دانشجو هست و از همون اول که اشنا شدیم دانشجو بود حالا تموم شده و پدرشوهرم میگه باید شرکت کنه واسه فوق لیسانس
میدونید میترسم همش میترسم از اینکه دخالتاشون باعث از هم پاشیدگی زندگیم بشه هرکسی یه تحملی داره تا حالا خیلی صبر کردم اما کوچکترین بی احترامی نکردم
بگید باید چیکار کنم ؟ اول اینکه دوس دارم شوهرم تحت تاثیر خودم باشه نه دیگران
دوم اینکه اگه بره سر کار مشکل حل میشه؟؟؟ سوم این که اگه عروسی کنیم این حرفو حدیثا کم میشه؟؟// و خیلی سوالای بیجواب دیگه
مهربونای من اگه اطلاعات دیگه خواستین حتما حتما بپرسین بهتون بگم که بهتر راهنماییم کنین
علاقه مندی ها (Bookmarks)