سلام.ممنونم از همه دوستانی که در تاپیک قبل من رو راهنمایی کردن.
آدرس تاپیک قبلی من : http://www.hamdardi.net/thread-23928.html
نمیخواستم فعلا تاپیک جدیدی باز کنم ولی خوب فکر کردم که گاهی حتی یه راهنمایی ممکنه کل مسیر رو عوض بکنه.
خبر جدید اینه که خواهرشوهرم با من تماس گرفت سه روز پیش(ایشون یه سال از من بزرگتره ولی خوب 11 ساله که ازدواج کردن) حدود یک ساعت و نیم با من حرف زدن و خوب من گفتم که خیلی شاکی هستم و موارد دلخوریم رو که شاید 20 مورد بودرو گفتم، و ایشون حق رو به من دادند و اعتراف کردند که برادر و مادرشون رو میشناسن و واقعا برام متاسف شد و باهام همدلی کرد. میگفت حیفی برای این زندگی و من با برادرم جر و بحث کردم که تو قدر این دختره رو نمیدونی ولی راستش بنده خدا جرات نکرد بگه برگرد به زندگیت، اون بیشتر ازمن ترسیده
مکالمه بعدی ما دیروز عصر بود که بازم 2 ساعتی طول کشید، راستش هنوز نمیدونم چرا باهام تماس میگیره،علت رو که پرسیدم گفت منو به چشم خواهرشوهر نبین، من به عنوان یه دوست بهت زنگ میزنم و خوب کلی هم خودش راجع به زندگی خودش درد دل کرد(چون اون طفلی هم شوهر خوش اخلاقی نداره)
خوب همون صحبتها رو دوباره تکرار کردم و باز هم ایشون تایید کردن که مقصر برادر و مادرش هستن و قسم خورد که باهاشون بحثش شده و به برادرش گفته تو وقتی نتونستی با این دختر بسازی نمیتونی با هیچکس دیگه هم بسازی و خیلی اصرار میکرد که برادرش نمیتونه زن داری بکنه. نهایتا هم گفت که خونواده من از رفتن تو به شدت پشیمون میشن ولی خوب وقتی که دیگه هیچ کاری از دستشون برنیاد.گفت که به برادرم گفتم این دختر خیییلی از سر تو زیادیه و یه چیز جالب هم گفت : گفت که برادرم دچار خود بزرگ بینی شده و فکر میکنه فقط خودش آدمه. این همون خودشیفتگیه که من در تاپیک اولم 7،8 ماه پیش نوشتم و حالا خونواده خودش دارن صحه میذارن روش.
خلاصه اینکه گفت اصلا غصه نخور چون برادر من اصلا عین خیالشم نیست و من بابت همین موضوعم بهش تشر زدم که تو خیلی.....
نمیدونم این حرفا به درد میخورد که نوشتمش یا نه، ولی به هر حال تنها اتفاقی بود که طی این چند روز افتاده
علاقه مندی ها (Bookmarks)