نمی دونم چرا اینجام شاید چون خوابم نمیبره اما میگن اینجا میشه دردل نوشت
بزارید منم قصه زندگیم و بگم شاید کمی اشک ریختن حالم و بهتر کنه
اسم من نریمان غریب البته یه زمانی نریمان سروش بود
پدرم آقای سروش مرد ثروت مندیه برای شرکت نفت قطعه تولید میکنه و در ضمن اهل تجارت هم هست
من فرزند سوم آقای سروشم ، من و از بقیه بیشتر دوست داشت یا شایدم به قول خودش داره
نمی دونم چرا ، شاید چون من زیبایی مادرم رو به ارث بردم و هوش پدرم
چهره خاصی که من و از بقیه متمایز کرد و برام سرنوشت تلخی و رقم زد
خوب یادمه که بواسطه همین چهره کلی غرور داشتم
تحصیلات بالا از خانواده ای ثروتمند با چهره ای خاص همه گی من و تبدیل به جوان عیاش و مغروری ساخته بود
خیلی سرتون و درد نمیارم
با دختر های زیادی بودم هیچ وقت احساسشون برام مهم نبود اونا اغلب برام عروسکایی بودند که هر وقت حوصلم سر میرفت باهاشون بازی میکردم امیدوارم اونها و خدا من و ببخشند و حلال کنند
اما توی دانشگاه عاشق شدم که یه ماجرای طولانی داره
عاشق دختری شدم که برعکس همه اصلا من براش مهم نبودم و انگار زیبایی و پول من و نمیدید
با اصرار من و با تغییراتی که تو من ایجاد شد بهش رسیدم اونم عاشقم شد
بهم میگفت چشم هات رو دوست ندارم چون مال همست منم توی خیابون چشام و میبستم و باهاش راه میرفتم تا حسودی نکنه اونم میخندید و چقدر صدای خنده هاش و دوست داشتم
میدونم شمایی که تخصصتون مشاورست به جزییات توجهی نمیکنید اما گفتن این خاطرات دل آدم رو آتیش میزنه
پدرم با ازدواجمون سخت مخالفت کرد
فکر میکرد نریمان باید با کسی ازدواج کنه که خانواده ثروتمندی باشند ولی خانواده بهار فقیر بودند تازه پدرشم فوت شده بود من پای عشقم موندم و بعد کلی دعوای اساسی با پدرم از خونش زدم بیرون
با بهار نامزد کردیم توی خونه کوچیکشون توی یه اتاق زندگی میکردم و درس میخوندم
از همون بچه گی پدرم بهم تجارت و یاد داده بود با کمک دانش و استعدادم کار هم میکردم خرید و فروش از همه چی بهتر بلد بودم و کم و بیش موفقم بودم
داشتم سور و سات عروسی فراهم میکردم که خبرای بد رسید
بهارم مریض بود یه نوع سرطان پیشرفته
هر چی در میاوردم میدادم برای درمانش اما کافی نبود
مادرش خونه رو گذاشت برای فروش تنها داراییشون حتی حاضر شد کلی زیر قیمت بده اما زمان میبرد
من پیش پدرم رفتم ازش کمک خواستم تا بهارم و زنده نگه دارم بهم گفت اگر حاضر بشم برگردم و بهار و رها کنم حاضر بهم کمک کنه
منه مغرور خودخواه از دستش عصبانی شدم سرش داد زدم و از شرکتش اومدم بیرون
داروها به موقع به بهار نمی رسید
و بهار جلوی چشام پر پر شد
و برای اولین بار توی بیمارستان دستاش و گرفتم و پیشونیش و بوسیدم و اون چشماش و برای همیشه بست
هنوز چادر نمازش و دارم با گلهای صورتی بوی یاس میده و دلم سخت براش تنگ شده
دختری که مثل فرشته ها وارد زندگیم شد از من یه آدم دیگه ساخت و برای همیشه رفت
یادمه روزای آخر وقتی می خواستیم باهم بریم بیرون خیلی ضعیف و بهم ریخته شده بود
منم موهام و ژولیده میکردم طوری که بهم بخنده
بهم میگفت نکن دیوونه من نریمانم و زیبا دوست دارم
هیچ وقت پدرم و نتونستم ببخشم حتی فامیلیمو و عوض کردم تا دیگه سایه اسمش تو زندگیم نباشه حالا تنها با کلی خاطره زندگی میکنم و از دنیا خیلی بدم میاد
دارم سعی میکنم آدم خوبی باشم سعی میکنم روزه هام و کامل بگیرم نمازم و به موقع بخونم اخه تصمیم دارم برم بهشت چون میدونم بهارم اونجاست
حالا هم مشاوره نمی خوام به دعاتون نیاز دارم
دعا کنید که منم برم دعا کنید خدا از تقصیراتم بگذره و آدم ها حلالم کنند شاید دوباره صدای خنده بهار و بشنوم
دوسالی از اون موقع گذشته ولی برای من انگار دیروز بود زیاد میرم سر مزارش
بی معرفت لای قرآنش برام نامه گذاشته بود توش خیلی چیزها بهم گفت اما قسمم داد به عشقمون که بعد اون زندگی کنم نمی دونست که چقدر کار سختیه
ازم خواست دوباره عاشق بشم با یه آدم جدید ازدواج کنم
دیوونه نوشته بود که فقط بپا از من خوشگل تر نباشه
آخه چطوری میتونم
این وصیتش خیلی اذیتم میکنه
نزدیک نماز صبحه و هنوز نتونستم بخوابم
من فقط یکبار بهار و لمس کردم اونم توی بیمارستان
برام نگاهش کافی بود کاش میتونستم دوباره اون لبخند جادوییش و ببینم
ببخشید اگر سرتون و درد آوردم یا غمگین شدید
...
علاقه مندی ها (Bookmarks)