با سلام،دختری هستم۲۶ ساله حدود ۱ساله پیش با یه پسر ۳۱ساله آشنا شدم هردومون دارای تحصیلاتی عالیه و شرایط ظاهری مذهبی خانوادگیه یکسان بودیم بجز وضع مالی ما که به گفت خودش خیلی بهتر از اونها بود.این اشناییم فقط فقط به قصد ازدواج بود ،اون به قول خودش یه آدم درونگرا بود قبلا با هیچ دختری در ارتباط نبودش .منم نسبتا آدم آرومیم اما در برابر اون شیطون!!در کّل میتونم بگم درون گرا نیستم.اوایل خیلی ازش خوشم میومد ،مساله مالیم برا من و خانوادم مهم نیست،به خودشم گفت بودم مهم اینکه پتانسیل کار کردنو در تو میبینم.خلاصه هرچی گذشت عوض اینکه بیشتر ازش خوشم بیاد سردتر میشدم نمیدونم چرا هیچ کششی به عنوانه همسر بهش نداشتم چون اصلا بلد نبود نه ابراز کنه نه هیچ هیجانی تو ملاقات همون نبود.تا اینکه تصمیم گرفتم بهش نه بگم.کلی ناراحت شد خواهش تمنا که من نمیتونم و و و پیشنهاد داد که بیا یه چند وقت از هم لاقل جدا باشیم شاید دلت برام شد بیا این دوتا دوست باشیم.گفتم باشه،تا اینکه من یه مسافرت خارج رفتمو اومدم،دیگه هیچ خبری ازش نبود اسمسم دادم برای یه کاری درست جوابمو نداد.با کلی سوال بهم گفت به مادرم گفتم قزیتو مامانم گفته تو نمیتونی هر ۶ماه ببریش خارج ولش کن.به همین راحتی همه چی تموم شد.شاخ در اوردم باورم نمیشد.الان حدود۲ماه میگذره تازه خاستگاری هم رفته یه جای دیگه که به قول خودش به دلش ننشسته یه پیغام داده که تازه میفهمم چی میگفتی!!!همین و میخواد بره خاستگاریهای بعدی. من تو این مدت نمیدونم چرا داغون شدم باینکه خودم بهش اولش نه گفتم اما نمیدونم چه مرضیه که آرومو قرار ندارم و افسردگی گرفتم.لطفا راهنماییم کنید
علاقه مندی ها (Bookmarks)