سلام،
یک اتفاقی که برای خودم افتاده رو می خواهم تعریف کنم.
دو نفر از آشنایان ما هستند، دو پسر جوان. فرضاً نیما و امید!
نیما پسر خوبی هست. ولی امید خیلی اهل خوشگذرانی و اینجور مسائل هست...
نیما یک مدت با امید صمیمی شده بود. امید هم کم کم نرمش کرده بود که با او همراهی کنه. و ظاهراً آخر سر نیما هم دست به گناهی می زنه که تا به حال از او دور مونده بود.
مطمئنم نیما اصلاً نمی خواهد که این رازش فاش بشه و برای مثال اگر من با خبر بشم خیلی خجالت می کشد.
حالا من از کجا می دونم؟
آقا امید نه تنها نیما رو از راه به در می کنه و به راه غلط می بره. بلکه یکروز اومد و با آب و تاب برای من تعریف کرد که نیما رو بردم فلان جا و دست به فلان کار زد... در حالی که من اصلاً دوست نداشتم از چنین چیزی با خبر بشم.
و معلوم نیست که آبروی نیما رو پیش چند نفر دیگه برده!!
من خیلی ناراحت شدم وقتی فهمیدم نیما اون کار رو کرده. البته که من هیچ وقت به روی او نمی آورم و رازش رو فاش نخواهم کرد و سعیم این هست که این قضیه رو فراموش کنم. و البته که هیچ تضمینی هم نیست که حرف امید واقعیت داشته باشد! ولی این هم من رو خیلی ناراحت کرد که امید آبرویش رو پیش من و شاید کسان دیگری برده.
خیلی مواظب افرادی مثل امید باشید...
---------------------------
یک موضوع دیگر هم مربوط می شود به دو آشنای دیگر من. فرضاً سعید و آرش!
سعید نماز می خونه، آرش نه! ظاهراً هر دو با هم به مسافرت رفته بودند و در طول سفر سعید نماز نخوانده. به نظر من این چیزیست که به خود او مربوط می شود. ولی بعد از سفر هر وقت در جمع دوستان آرش هم بود، تعریف می کرد که با سعید مسافرت رفته و سعید در اونجا نماز نخوانده!
چرا آبروی کسی رو می بریم؟
چرا راز کسی رو فاش می کنیم...؟
مطمئنم همه این سخن از حضرت علی رو می شناسید:
اگر شب هنگام کسی را در حال گناه دیدی، فردا به آن چشم نگاهش مکن ، شاید سحر توبه کرده باشد و تو ندانی...
علاقه مندی ها (Bookmarks)