سلام
خواهش میکنم جوابمو بدین
نمیدونم از کجا بگم من شوهرمو دوست دارم احساس میکنم اونم منو دوست داره ولی نه به اندازه من ،من خیلی خیلی دوستش دارم عاشقشم، اینقدر بگم که شبا که خوابه عاشقه اینم که تو خواب بشینم تا یه مدت طولانی به صورتش نگاه کنم و تو دلم قربونش برم سرشو نوازش کنم وقتی هم بیداره حالا هر جا که باشیم تو هر موقعیتی تو ناراحتیم تو شادیم وقتی مریضم با دیدنش اروم میشم و بهم احساس امنیت میده حتی وقتی نیست سر کار با یاد و فکرش احساس خوشحالی میکنم و احساس خوشبختی پیشه خودم ،یا بعد که میره سره کار میرم لباسای دیروزشو بشورم براش با بوی عطرش که بهم میخوره با بوی لباسش ارومم میکنه یه حس دوست داشتن ک یه حس امنیت ،وقتی سر کاره در عین اینکه کارامو انجام میدم هی میام ساعتو مینم میگم 4 ساعت دیگه میاد ،3 ساعت دیگه میاد ، ا ساعت دیگه میاد هی خوشحال تر میشم با انرژی کارامو با عشق انجام میدمبا خوشحالی ،ولی اون مرده میدونم احساسش با یه زن زمین تا اسمون فرق داره اگه حوصله داشته باشه که ت اخر شب با هم شوخی میکنیم و میخندیم وقتی از بیرونو سر کار خسته باشه و حوصله نداشته باشه یه محیط اروم درست میکنم تا ارامش پیدا کنه استراحت کنه.
این از این الان میرم از دوران خواستگاریم میگم
توی این دوران من یه سری خواسته هایی خواستم ازش اون پذیرفت و اونم یه سری خواسته و شرایطی داشت من پذیرفتم و با هم تفاهم داشتیم و یه چند مورد هم برا هم توضیح دادیمو قانع شدیم هر دو با تفاهم کامل ازدواج کردیم از همین حرفا که همه میزنن در مورد صداقت راست گویی دروغ نگفتنو همه و همه .... کامل تفاهم داشتیم اون بهم گفت من قبلا دوست دختر داشتم
و در حد یه دست دادن بوده و گونه همو موقع خداحافظی بوسدیدن و منم قبول کردم به خاطر اینکه کار بدی پیشه خودم نکرده اصولا همه تو این دوره زمونه با یه پسر صحبت میکنن و حرف میزنن دختر پسر خلاف که نیست کار زشتی که انجام ندادن که با هم میرفتن حتما یه کافی شاپی یه اسمسی و از این چیزا که کار بدی نیست پسر عمو پسر خاله و برادر خودمم دوستیهاشون در همین حد صحبت کردنو یه بیرون رفتن بود و به نظرم کار خلاف و بد زشتی نبود و قبول کردم و پیش خودم گفتم چه پسر صادقی و همه رو همه رو از خودم اونم از خودش شرایطمونو براهم گفتیم قبول کردیم دیگه اصلا اون اخراش دیگه دوستش داشتم برا همه صداقتش
ازدواج کردیم بعد سه ماه از نامزدیمون یعنی عروسی نکردیم الان عقدیم سه ماه از نامزدیمون میگذشت که اونم سر کار بود من رفتم تو کامپیوترش اهنگ گوش بدم برای خودم یه عکس دیدم از خودش و دوست دخترش تو بغل هم خوابیده بودن لباس تنشون بود این عکس و که دیدم باورم نمیشد خشک شده بودم ترسیده بودم تو خونه تمام بدنم به لرزه افتاد بی اختیاراز سرم تا نوک انکشتام یه برق زد میسوخت و دستام میتونسم کنترل کنم که نلرزهاز ترسم کامپیوترو خاموش کردم دیگه روشنش نکردم حالا گریه بکن کی گریه نکنکه از گریه بیحال کف اتاق دوساعت ول شده بودم احساس خیانت تنفر بدبختی هر چیز بد داشتم سعی کردم تا اومدنش به روی خودم نیارم حالم بهتر کنم ولی نمیتونستم هی الکی خنیدم اهنگ گوش دادم که از این حالت در بیام این الان از سر کار میاد خونه تا سه ساعت دیگه من نباید این حال باشم خلاصه اومد خونه ولی نمیتونستم مثل قبل با اشتیاق برم استقبالش حالت یه زن خسته به خودم دادم که فکر کنه کمی خستم ولی جلوش گریه و کاری و چیزی نکردم ولی نمیتونستم تو صورتش نگاه کنم مگنه گریم در میمود سفت خودمو گرفتم مونده بودم این صحت نداره مگنه بهم میگفت چرا نگفته اخه چرا
بعد این موضوع با خودم خیلی فکر کردم گریه کردم تنهایی بعد با خودم گفتم کرد این چی بود که من دیدم احتمالا اشتباه حالا اشتباه کرده تو کی هستی که نبخشی خدا با این بزرگیش میبخشه
خلاصه بخشیدمش حالا خودشم از این موضوع ها چیزی نمیدونه ولی این عکس بعضی اوقات میمود توذهنم ناراحتم میکرد یعنی دیونم میکرد حس کنجکاویم گل کرد که بیشتر بدونم تا اخرش تنهایی همه چیزو فهمیدم که همسرم با دوست دخترش قبلا روابط جنسی داشته و همه همه .....
الان حدود یک سالونیم از عقدمون میگذره و یک ماه دیگه عروسیمه من به خانوادم در مورد این چیزا که دیدم حرفی نزدم و شوهرمو خراب نکردم و یه روز از این روزا که نتونستم تحمل کنم داشتم روانی میشدم کشونمدمش کنار و برا شوهرم همه چیزا گفتم بعد یه سری قهر و دعوا ک اصلا به دو روز نکشید برام توضیح داد که مال زندگی قبلم بوده تا الان دیدی بعد ازدواجمون بهت خیانت بکنم یا نه وا واقعا هم همینطور بود راست میگفت بعد خواستگاریش تا به الان فقط با من بوده خیانت نکرده و این چیزی که من بعد ازدواجمون دیدم مال قبل متاهل بودنشه و ربطی به من نداره زندگی گذشتش چ.ن الان بیچاره این جوری نبوده اشتباهشو میدونه منم بخشیدمش چ.ن عاشقشم به این موضوغ اجازه ندادم احساسم بهمش تغییر کنه بعد این مدت و همیشه خود خودم بودم ..................... ولی میدونید از لحاظ روحی داغونم و و ذهنم احساس میکنم خسته و پیر و بدون شور حال ولی احساسم برا شوهرم همونه دوست داشتنه و عشق وقتی بهش فکرنمیکنم بعضی اوقات که میاد تو ذهنم این جوری میشم داغونممممممممممممممممم افسرده از درون که تو تنهاییم گریه میکنم میترسم کور شم کمکم کنید خواهشاااااااااااااااااااا ااااااااااااااااااااااااا میدونم الان شوهرم بعد خواستگاری تا الان با منه و دوستم داره زیاد،[/size][/color][/b] نمیذاره کسی نگاه چپ بهم بکنه ولی من اگه میدونستم این چیزا که با دوست دخترش روابط جنسی داشته هیچ موقع باهاش ازدواج نمیکردم با اینکه الان دوستش دارم ولی اگه میدونستم باهاش ازدواج نمیکردم الانم ضربه روحی که خوردم اینجوری شدم تو این مدت کمک کنییییییییییییییییییییییی ییییییییییییییییییییییییی د خواهشا باید جیکار کنمو چه رفتاری نشون بدم ،به قول شوهرم میگه ادم ضعیفی هستم
علاقه مندی ها (Bookmarks)