وقتی کسی زخمی روی دلت می ذاره که انگار هیچوقت قرار نیست کهنه بشه
هر بار فقط یه جرقه کوچک کافیه که دوباره زخم دلت سرباز کنه
وقتی کسی که امانتی بودی تو دستاش زندگی و سرنوشتت رو به بازی می گیره و به روی خودشم نمی یاره
وقتی به راحتی با ارزش ترین چیزای زندگیتو ازت می گیره بدون اینکه تو هیچ اشتباهی مرتکب شده باشی فقط یه مظلوم بودی که صدایی نداشتی و مات و مبهوت بودی تا اون هرچی خواسته تیشه به ریشت بزنه
باید چه کنی؟
وقتی حتی هنوزم گیچی و باور نمی کنی که کسی که بهش اعتماد داشتی به راحتی زندگیتو نابود کنه
هرچی می گذره زخمش کهنه نمیشه
هرچی می گذره التیام پیدا نمی کنه فقط روز به روز اتش خشم و تنفر و کینه تو دلم شعله ور میشه
نپرسین ماجرا چی بوده که نمی خوام واردش بشم
فقط یه زخم عمیق یه کابوس که سه سال از زندگیمو سوروند و فقط حاصلش شده کابوسای شبانه و از خواب پریدن و فریاد زدن توی خواب و دعوا کردن با اون ادم و فریاد زدن سرش تو خیالت و خوابت
. هر لحظت همش باهاش درگیرم دلم می خواد حرفامو بهش بگم تا دلم آروم شه اما نمی تونم سکوت سکوت سکوت
باهاش چه کنم چه جوری از این حالت در بیام چه جوری؟ کمکم کنین
![]()
علاقه مندی ها (Bookmarks)