چندوقته ازفوت برادرم میگذره.ولی هنوزپدرومادرم داغدارند.امشبم که به دعوت مادرم اونجابودیم.جوسنگینی توخونه پدریم حاکم بود.وقتی پدرومادرم وبادوسال پیش مقایسه میکنم خیلی پیروشکسته شدند.ماهرچقدرم دوروبرشونوبارفت وامدهامون شلوغ میکنیم اونهاتوغم خودشونندوانگارمارونمیبینن د.وهرلحظه باخاطرات برادرم زندگی میکنند.من فکرمی کردم بعدازچندوقت ازنظرروحی بهترمیشندولی میبینم که نه دارن روزبه روزافسرده تروداغون ترمیشند.هرجای خونه پدرم که پامیزارم چندتاعکس ازبرادرمه که باعث شده جلوی چشم باشه وهیچ وقت ازیادنره.
ولی من نگران پدرومادرم هستم.خیلی عذاب میکشم وقتی شکسته شدنشونو میبینم وکاری ازدستم برنمیاد.نمی دونم چطوری ازاین حالت پریشونی وغم درشون بیارم.یه وقت فکرنکنیدمن خواهرسنگدلی هستم .من وجودبرادرموهمیشه پیش خودم حس میکنم.واصلانمی تونم فکرکنم که ازپیشمون رفته وهمیشه به یادشم وباهاش حرف میزنم وبه یادش خیرات میدم.من اینوپذیرفتم که همه ادمهایه روزی ازاین دنیامیرندولی اثبات این قضیه برای پدرومادرم خیلی سخته وغیرقابل قبول.
علاقه مندی ها (Bookmarks)