به انجمن خوش آمدید

لینک پیشنهادی مدیران تالار همدردی:

 

"گلچین لینکهای خانواده، ازدواج و مهارتها(به روز شد)"

دانلود موسیقی و آرامش
دسترسی سریع به مطالب و مشاوران همـدردی در کانال ایتا

 

کانال مشاوره همدردی در ایتا

صفحه 1 از 7 1234567 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 , از مجموع 63
  1. #1
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    سه شنبه 19 اردیبهشت 91 [ 11:45]
    تاریخ عضویت
    1390-4-25
    نوشته ها
    112
    امتیاز
    2,092
    سطح
    27
    Points: 2,092, Level: 27
    Level completed: 62%, Points required for next Level: 58
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    1 year registered1000 Experience Points
    تشکرها
    147

    تشکرشده 146 در 67 پست

    Rep Power
    0
    Array

    به پوچی رسیدم!!!

    سلام.
    من باورم رو به همه چیز دارم از دست میدم. یه جورایی به پوچی رسیدم. از این حالتم خیلی

    میترسم. این حالت اینقدر شدید شد که چند روزی نماز نخوندم. وحشت عجیبی گرفته ام. همش

    حس میکنم هر کاری کردم و هرچی بودم بی فایده بوده. خدا دوستم نداشته و من خیال

    میکردم داره. قبلا آدم نسبتا مذهبی بودم. الان هم ظاهر اونها رو دارم ولی باطنا دیگه اعتقاد و

    حس قلبی نسبت بهشون ندارم. همش میگم که چی؟ تلاش کنم که چی؟

    انگار از ایمان رسیدم به کفر. از امید به یاس!!!

    کمکم کنید. حس میکنم دارم نابود میشم.

    گفتم شاید لازم باشه بیشتر توضیح بدم. این حالت رو حدود سه ماهه که دارم. ولی مرتبا داره تشدید میشه. یعنی راستش نمیدونم چطور بگم. انگار خودم دارم خودم رو خراب میکنم!! از خودم بدم میاد. انگار از اینکه دیگران بهم توهینی کنند یا تحقیرم کنند دیگه اذیت نمیشم و انگار برام لذت بخش هم شده. کاهی فکر میکنم دارم تو خودم با خودم کلنجار میرم که باشه تسلیم من خوب نیستم.انگار دارم فریاد میزنم آهای مردم باشه شما راست میگید من بدم حالا بیایید منو کتک بزنید تحقیر کنید ببینید که قوی!!! شدم و دیگه گریه نمیکنم.

    نمیدونم شدم عین بچه های تو سری خور. دیگه هیچ ارزشی برای خودم قائل نیستم.

    اما دلم برای خودم میسوزه. الان که دارم مینویسم اشکام هم داره میریزه.

    یه فیلمی بود چند بار تلویزیون پخش کرد. فکر کنم اسمش غلاف تمام زنجیر بود. یه سربازی بود که یکمی چاق بود و خیلی دل نازک و شاید هم دست پاچلفتی. بالا دستی هاش همش تحقیرش میکردن جریمه اش میکردن تنبیهش میکردن. آخر فیلم یه دفعه همهی اون کارایی که قبلا نمیتونست انجام بده انجام داد. از حفظ قانون ها رو میگفت. ولی اون رییسشون و بعد هم خودش رو کشت.
    این مدت که اینجوری شده همش اون فیلمه میاد تو ذهنم. دارم مثل اون میشم.

    کمکم کنید خواهش میکنم.

  2. کاربر روبرو از پست مفید sarshar تشکرکرده است .

    sarshar (سه شنبه 11 بهمن 90)

  3. #2
    عضو همراه

    آخرین بازدید
    شنبه 08 تیر 98 [ 05:40]
    تاریخ عضویت
    1389-9-30
    نوشته ها
    1,362
    امتیاز
    19,687
    سطح
    88
    Points: 19,687, Level: 88
    Level completed: 68%, Points required for next Level: 163
    Overall activity: 25.0%
    دستاوردها:
    SocialTagger Second Class1000 Experience PointsVeteran10000 Experience Points
    تشکرها
    7,910

    تشکرشده 7,657 در 1,487 پست

    Rep Power
    152
    Array

    RE: به پوچی رسیدم!!!

    سلام عزیزم.
    برامون بگو الان چه کارا میکنی؟
    روزات رو چه جوری میگذرونی؟

  4. کاربر روبرو از پست مفید دختر مهربون تشکرکرده است .

    دختر مهربون (یکشنبه 27 آذر 90)

  5. #3
    عضو فعال

    آخرین بازدید
    دوشنبه 24 خرداد 00 [ 00:30]
    تاریخ عضویت
    1387-6-17
    محل سکونت
    سنندج
    نوشته ها
    2,798
    امتیاز
    71,961
    سطح
    100
    Points: 71,961, Level: 100
    Level completed: 0%, Points required for next Level: 0
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Veteran50000 Experience PointsSocialTagger First Class
    تشکرها
    9,001

    تشکرشده 10,163 در 2,191 پست

    Rep Power
    0
    Array

    RE: رسیدن به پوچی!!!

    سلام
    چی باعث شد که از اون عشق دور بشی و به پوچی برسی؟

  6. کاربر روبرو از پست مفید keyvan تشکرکرده است .

    keyvan (یکشنبه 27 آذر 90)

  7. #4
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    سه شنبه 19 اردیبهشت 91 [ 11:45]
    تاریخ عضویت
    1390-4-25
    نوشته ها
    112
    امتیاز
    2,092
    سطح
    27
    Points: 2,092, Level: 27
    Level completed: 62%, Points required for next Level: 58
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    1 year registered1000 Experience Points
    تشکرها
    147

    تشکرشده 146 در 67 پست

    Rep Power
    0
    Array

    RE: به پوچی رسیدم!!!

    در جواب دختر مهربون باید بگم که تقریبا بیهوده میگذرونم. راستش مدتی هم با افسردگی دست و پنجه نرم میکردم و هنوز هم دارم دارو مصرف میکنم. ولی نمیدونم این تشدید همون حالتهای افسردگیه یا از اون جداست.
    فقط کارهای روزمره و یکمی مطالعه. درس هم میخونم اما فقط برای وقت گذرونی و سرگرم شدن!! جدی نمیخونم. بیرون خیلی کم میرم و ارتباطم با دوستام در حد گاهی اس ام اس شده. زیاد حوصله ی کسی و کاری رو ندارم.

    گفته بودم : برای کسی که زمانی به خدا ایمان داشته و هدف حیات رو عشق میدونسته اما الان به پوچی رسیده و معنای همه چیز در نظرش شکسته چه راه حلی وجود داره؟ چه پیشنهادهایی دارید؟
    اشاره کنم که فردی بودم که اعتقادات مذهبی هم داشته و در مورد فلسفه زندگی و دین و ... مطالعات داشتم و علاقمند به این مسائل بودم.
    و آقا کیوان پرسیدن که چی باعث شد از اون عشق جدا بشی و به پوچی برسی؟
    در پاسخ ایشون باید بگم که شاید چون حس کردم خدا هم منو نمیخواد!! و هر کاری که میکنم همونطور که بقیه نمی بینن اونم نمیبینه!! نه اینکه بگم خدا و آدمها رو یه جور میدونستم. نه اصلا. ولی من خودم احساس ارزشمندی رو در خودم از دست دادم.شاید چون خیلی کم پیش اومد که تحویلم بگیرن. کم کم خودم هم باور کردم که حتما خوب و درست نیستم و کارهام بی ارزشه.خیلی با این حس جنگیدم و تحقیر شدنهام رو تحمل کردم و سعی کردم نشکنم.اما تحمل تحقیر خیلی درد داشت. و آخرش انگار برای رهایی از این درد تسلیم شدم.گاهی حس میکنم یه بچه دبستانی هستم نه یه دختر بالغ!! انگار مثل بچه ها نیازمند محبت و توجه دیگران شدم. ببخشید واقعا نمیدونم چطوری باید توصیف کنم. یه جورایی خودم هم شدم دشمن خودم.اخیرا خیلی پیش میاد که میدونم اگر فلان رفتار رو بکنم تحقیر میشم و یا ملامت اما دقیقا همون کار رو انجام میدم .
    فکر کنم دارم روانی میشم.


  8. 5 کاربر از پست مفید sarshar تشکرکرده اند .

    sarshar (دوشنبه 10 بهمن 90)

  9. #5
    عضو عادی

    آخرین بازدید
    دوشنبه 17 مهر 91 [ 22:09]
    تاریخ عضویت
    1390-9-16
    نوشته ها
    23
    امتیاز
    926
    سطح
    16
    Points: 926, Level: 16
    Level completed: 26%, Points required for next Level: 74
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    1 year registered500 Experience Points
    تشکرها
    35

    تشکرشده 36 در 19 پست

    Rep Power
    0
    Array

    RE: به پوچی رسیدم!!!

    سلام sarshar جان
    چند سال سن دارید؟
    آیا به هدف هایی که زمانی در زندگی داشتید رسیدید؟!
    ***
    الان پست بالایی تون رو خوندم ، همون طور که حدس میزدم مسئله عزت نفس هم در میونه...

  10. کاربر روبرو از پست مفید frn-moshaver تشکرکرده است .

    frn-moshaver (یکشنبه 27 آذر 90)

  11. #6
    عضو همراه

    آخرین بازدید
    جمعه 19 تیر 94 [ 19:52]
    تاریخ عضویت
    1390-7-30
    نوشته ها
    1,886
    امتیاز
    17,095
    سطح
    83
    Points: 17,095, Level: 83
    Level completed: 49%, Points required for next Level: 255
    Overall activity: 61.0%
    دستاوردها:
    Tagger Second ClassSocial1000 Experience Points10000 Experience PointsVeteran
    تشکرها
    9,194

    تشکرشده 9,663 در 1,930 پست

    Rep Power
    213
    Array

    RE: به پوچی رسیدم!!!

    نقل قول نوشته اصلی توسط sarshar



    در پاسخ ایشون باید بگم که شاید چون حس کردم خدا هم منو نمیخواد!! و هر کاری که میکنم همونطور که بقیه نمی بینن اونم نمیبینه!! نه اینکه بگم خدا و آدمها رو یه جور میدونستم. نه اصلا. ولی من خودم احساس ارزشمندی رو در خودم از دست دادم.شاید چون خیلی کم پیش اومد که تحویلم بگیرن. کم کم خودم هم باور کردم که حتما خوب و درست نیستم و کارهام بی ارزشه.خیلی با این حس جنگیدم و تحقیر شدنهام رو تحمل کردم و سعی کردم نشکنم.اما تحمل تحقیر خیلی درد داشت. و آخرش انگار برای رهایی از این درد تسلیم شدم.گاهی حس میکنم یه بچه دبستانی هستم نه یه دختر بالغ!! انگار مثل بچه ها نیازمند محبت و توجه دیگران شدم. ببخشید واقعا نمیدونم چطوری باید توصیف کنم. یه جورایی خودم هم شدم دشمن خودم.اخیرا خیلی پیش میاد که میدونم اگر فلان رفتار رو بکنم تحقیر میشم و یا ملامت اما دقیقا همون کار رو انجام میدم . [/color] فکر کنم دارم روانی میشم.

    اینکه کم میدیدنت و تحویلت نمیگرفتن رو بخاطر داشتن اون عقاید میدونستی یا چون تحویلت نمیگرفتن مثلا خواستی با خدا لج کنی و گفتی حالا که تو هم منو مثه بقیه ندید میگیری منم تو رو ندید میگرم؟کدومشون؟یا دلیل سومی داره؟


  12. 2 کاربر از پست مفید بهار.زندگی تشکرکرده اند .

    بهار.زندگی (سه شنبه 11 بهمن 90)

  13. #7
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    سه شنبه 19 اردیبهشت 91 [ 11:45]
    تاریخ عضویت
    1390-4-25
    نوشته ها
    112
    امتیاز
    2,092
    سطح
    27
    Points: 2,092, Level: 27
    Level completed: 62%, Points required for next Level: 58
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    1 year registered1000 Experience Points
    تشکرها
    147

    تشکرشده 146 در 67 پست

    Rep Power
    0
    Array

    RE: به پوچی رسیدم!!!

    بهار جان راستش هم عقایدم با بقیه فرق داشت و به خاطر اونا تحقیر میشدم هم اینکه تنها چیزی که از خدا خواسته بودم رو از دست دادم.

  14. #8
    عضو همراه

    آخرین بازدید
    شنبه 08 تیر 98 [ 05:40]
    تاریخ عضویت
    1389-9-30
    نوشته ها
    1,362
    امتیاز
    19,687
    سطح
    88
    Points: 19,687, Level: 88
    Level completed: 68%, Points required for next Level: 163
    Overall activity: 25.0%
    دستاوردها:
    SocialTagger Second Class1000 Experience PointsVeteran10000 Experience Points
    تشکرها
    7,910

    تشکرشده 7,657 در 1,487 پست

    Rep Power
    152
    Array

    RE: به پوچی رسیدم!!!

    تنها چیزی که از خدا خواسته بودم رو از دست دادم.
    سرشار عزیز، از خدا چی خواسته بودی؟
    اگه خدا دیده باشه اون چیزی که خواستی به صلاحت نبوده و بهت نداده، بازم ازش دلخوری؟

  15. 2 کاربر از پست مفید دختر مهربون تشکرکرده اند .

    دختر مهربون (سه شنبه 11 بهمن 90)

  16. #9
    عضو همراه

    آخرین بازدید
    جمعه 19 تیر 94 [ 19:52]
    تاریخ عضویت
    1390-7-30
    نوشته ها
    1,886
    امتیاز
    17,095
    سطح
    83
    Points: 17,095, Level: 83
    Level completed: 49%, Points required for next Level: 255
    Overall activity: 61.0%
    دستاوردها:
    Tagger Second ClassSocial1000 Experience Points10000 Experience PointsVeteran
    تشکرها
    9,194

    تشکرشده 9,663 در 1,930 پست

    Rep Power
    213
    Array

    RE: به پوچی رسیدم!!!

    نقل قول نوشته اصلی توسط sarshar
    بهار جان راستش هم عقایدم با بقیه فرق داشت و به خاطر اونا تحقیر میشدم هم اینکه تنها چیزی که از خدا خواسته بودم رو از دست دادم.
    سرشار گلم یه کم از نوع عقایدت و اون تحقیرها و چیزی که از دست دادی برام میگی خانوم؟


  17. 2 کاربر از پست مفید بهار.زندگی تشکرکرده اند .

    بهار.زندگی (سه شنبه 11 بهمن 90)

  18. #10
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    سه شنبه 19 اردیبهشت 91 [ 11:45]
    تاریخ عضویت
    1390-4-25
    نوشته ها
    112
    امتیاز
    2,092
    سطح
    27
    Points: 2,092, Level: 27
    Level completed: 62%, Points required for next Level: 58
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    1 year registered1000 Experience Points
    تشکرها
    147

    تشکرشده 146 در 67 پست

    Rep Power
    0
    Array

    RE: به پوچی رسیدم!!!

    سلام ببخشید که خیلی دیر جواب دادم.
    راستش یک شکست شدید عاطفی بود.
    اون هم خیلی الکی. بعدش که اون شکست رو خورده بودم نمیدونم کار درستی کردم یا اشتباه که بیشتر به دعا و زیارت و چنین چیزهایی رو آوردم.برای اینکه فکر نکنم و ذهنم به سمت گذشته نره خیلی خودم رو درگیر کارها میکردم. تا وقتی درس و دانشگاه بود درس. بعد از فارغ التحصیلیم هم هنوز نتونستم شغلی پیدا کنم. توی خودم فکر اون شکست عذابم میداد اما به خودم میگفتم نه من باید قوی باشم و نشکنم. ته دلم یه امیدی بود که دوباره بشه اما نشد. هر دفعه که میدیدمش هنوز توی نگاهش حرف میدیدم و این برام مثل شکنجه بود. دیگه کم کم نمیتونستم روی درس و فعالیتهای خیلی ذهنی تمرکز بگیرم. برای ارشد میخوندم اما برام مثل شکنجه بود. یه خشمی درون خودم نسبت به دیگران پیدا کرده بودم.یه مدت طولانی به طور تقریبا وسواسی کارهای خوه رو انجام میدادم و نسبت به هر بی نظمی حتی جزئی عصبی میشدم. دیگران هم بدون اینکه شرایطم رو درک کنند میگفتن تو روانی هستی برو خودتو به دکتر نشون بده. یا تو کاش اخلاقت رو درست میکردی به جای نماز خوندن. یا تو که دانشگاه رفته ای چرا اینقدر خرافاتی هستی.یا مثلا میگفتن عقده ای شدی فلانی رفته ازدواج کرده یا تو که کشته مرده شوهر بودی چرا رد کردی یا تو هم با این انتخاب رشته کردنت رشته قحط بود؟و....
    من که بعد از اون شکست عاطفی خیلی حساس شده بودم هر بار با این حرفا تو خودم میشکستم و فقط بغضم رو کنترل میکردم و گاهی شب تا صبح گریه میکردم. اما حق همین گریه رو هم نداشتم.و باز انتقاد میشنیدم. توی نظم خونه هم همکاری نمیدیدم. کم کم انگار عادت کرده بودن من انجام بدم و وظیفه ام شده بود. با این حال تحمل میکردم و باز انجام میدادم.اما اینقدر بهم گفتن روانی و وسواسی و .... که کم کم ولش کردم. یه مدت بعد از اینکه فهمیده بودم کسی که قبلا همدگه رو دوست داشتیم ازدواج کرده خیلی با گوشیم با یکی از دوستام حرف میزدم و گریه میکردم.
    از بابام نه اینکه بترسم ولی اصلا دوست نداشتم جلو بابا ضایع بشم. مامان که میدید من چند وقته کتاب جلومه ولی به گوشی ور میرم از عمد جلو بابا اومد سراغم و به بابا گفت ببین این داره با کی حرف میزنه و من جلو بابام خرد شدم. بابا هم از اون موقع به بعد دیدش نسبت به من عوض شده و اونجور که مامان به گوشم رسونده ازم متنفره.مامان هم همش بهم میگه من که ازت راضی نیستم و حتی یه بار گفت تو که عرضه زندگی نداری خوب خودتو بکش و هم ما رو راحت کن هم خودت رو. اونروز واقعا بلند شدم که همه چیزو تموم کنم. بلند شد و جلومو گرفت و کلی کتکم زد.
    من از خدا شاکی ام.


 
صفحه 1 از 7 1234567 آخرینآخرین

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

موضوعات مشابه

  1. بدهکاری بسیار سنگین همسرم و عادت به کلاهبرداری و پول قرض گرفتن
    توسط bijhan در انجمن درگیری و اختلاف زن و شوهر
    پاسخ ها: 8
    آخرين نوشته: سه شنبه 27 مهر 95, 16:06
  2. پاسخ ها: 53
    آخرين نوشته: سه شنبه 01 اردیبهشت 94, 23:28
  3. به پوچی رسیدم
    توسط مهرک در انجمن طـــــــــــرح مشکلات ازدواج: ارتباط مراجعان-مشاوران
    پاسخ ها: 3
    آخرين نوشته: شنبه 02 بهمن 89, 23:42

علاقه مندی ها (Bookmarks)

علاقه مندی ها (Bookmarks)
Powered by vBulletin® Version 4.2.5
Copyright © 1404 vBulletin Solutions, Inc. All rights reserved.
طراحی ، تبدبل ، پشتیبانی شده توسط انجمنهای تخصصی و آموزشی ویبولتین فارسی
تاریخ این انجمن توسط مصطفی نکویی شمسی شده است.
Forum Modifications By Marco Mamdouh
اکنون ساعت 05:59 برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +4 می باشد.