به انجمن خوش آمدید

لینک پیشنهادی مدیران تالار همدردی:

 

"گلچین لینکهای خانواده، ازدواج و مهارتها(به روز شد)"

دانلود موسیقی و آرامش
دسترسی سریع به مطالب و مشاوران همـدردی در کانال ایتا

 

کانال مشاوره همدردی در ایتا

نمایش نتایج: از شماره 1 تا 8 , از مجموع 8
  1. #1
    عضو کوشا آغازکننده

    آخرین بازدید
    جمعه 07 شهریور 99 [ 23:27]
    تاریخ عضویت
    1389-5-21
    نوشته ها
    679
    امتیاز
    18,628
    سطح
    86
    Points: 18,628, Level: 86
    Level completed: 56%, Points required for next Level: 222
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    VeteranSocial10000 Experience PointsTagger First Class
    تشکرها
    3,951

    تشکرشده 4,314 در 675 پست

    Rep Power
    116
    Array

    مارجوری داو!

    می خواهم داستان زیبایی برایتان بنویسم که بی ربط به زندگی این روز های ما نیست. برگردان روزمره اش را بگذاریم برای پایان حکایت.

    مارجوري - داو Marjorie Daw
    اثر: توماس آلدريچ Thomas B. Aldrich 1836 - 1907
    برگردان : حسن شهباز

    در شهر پورتزموت (Portsmouth) از ايالت نيو هامپشاير امريكا (New Hompshire) خانه كوچك و زيبايي هست كه از ديرباز بصورت موزه درآمده و هرسال گروه كثيري از مردم آن سامان به ديدن آن مي روند. اينجا زادگاه توماس بيلي آلدريچ نويسنده و شاعر امريكايي است كه در تاريخ ادبيات امريكا مقام شامخي را داراست. بعلاوه او خالق "پسرك بد" است كه تقريبا تمام اطفال امريكايي آنرا خوانده و حتي سطور آنرا بخاطر سپرده اند.
    آلدريچ - سردبير مجله معروف آتلانتيك ماهيانه- از شخصيتهاي نامي ادبيات امريكاست. نخستين كتاب منظوم او بنام "زنگ كوچولو" هنگاميكه او بيست و پنج سال بيشتر نداشت انتشار يافت و همين يك كتاب او را مشهور كرد. او منشي يك شركت بازرگاني كشتي راني بود و اشعار همين كتاب را غالبا پشت بارنامه هاي كشتي مي نوشت.
    هنوز پاي بدوره سي سالگي ننهاده بود كه داستانهاي كوتاه و زيبايي از او بطبع رسيد. "مارجوري دا" بهترين نمونه اين داستانهاست. نويسنده آن غالبا مي كوشد که پايان داستانهاي خويش را به نحوي پايان بخشد كه هيچكس نتواند حدس زند سرانجام آن چه خواهد شد.
    از جمله كتب مشهور آلدريچ، گل و خار- پارچه طلايي- ملكه سبا را ميتوان نام برد كه مكرر بطبع رسيده اند. آلدريچ در 1836 بدنيا آمد و 71 سال بعد در 1907 در گذشت.



    و اینک قسمت اول داستان ...


    *************************************



    نامه دكتر "ديلون" باقاي "ادوارد دلاني" نيو هامپشاير
    8 اوت 1872


    آقاي عزيز ، بسيار خوشوقتم بشما اطمينان دهم كه نگراني شما موردي نداشت، زيرا دوست شما آقاي "فلمينگ " بزودي بهبود خواهد يافت. فقط بايد چند هفته در بستر استراحت كند و در حركت دادن پايش كمال مراقبت را بخرج دهد. اينطور شكستگي هاي استخوان از دردش كه بگذريم، آنچه انسان را خسته و عصباني مي كند همان ماندن در يكجا و حركت نكردن است. خوشبختانه جراح موفق شد با استادي استخوان را سر جايش بيندازد و شكستگي راببندد. از نظر جسماني جاي هيچگونه نگراني براي او نيست، تنها مطلبي كه تا حدي مرا مظطرب ساخته، اينست كه فلمينگ بعد از اين حادثه دچار يك نوع بحران روحي شده كه برايش خطرناك است. شما او را خوب مي شناسيد و ميدانيد چه جوان جسور و بي باكي است. او هميشه يكپارچه شور و نشاط و انرژي بود; اما حالا آدم بدبين و مايوس و غيرقابل تحملي شده، خواهرش كه از كنار دريا براي پرستارس او آمده بود، با اينكه از تعطيلات تابستانش بخاطر او صرفنظر كرده بود، معهذا روز دوم با چشمان اشكبار برگشت. پيشخدمت مخصوصش "واتكينز" از دست او شكايت فراوان دارد. هروقت براي غذا يا خوراندن دوا باطاقش مي رود، مجروح برمي گردد.
    ديروز من بي خيال يك سبد كوچك ليمو برايش بردم. همينكه چشمش بآن افتاد، نميدانم داستان پايين افتادن از بام را كه عاملش همان پوست ليمو بود بياد آورد، يا بعلت ديگر چنان عصباني شد كه نمي توانم برايتان توضيح دهم. اين تازه يكي از كارهاي خوبش است، در مواقع تنهايي، متفكر مي نشيند و بهت زده بپاي شكسته اش مي نگرد. گاهي اين خيرگي تمام روز طول مي كشد. از خوردن غذا خودداري مي كند و چنان عرصه را بخود و اطرافيان تنگ مي سازد كه انسان سخت بحالش متاثر مي شود. اگر فلمينگ آدمي فقير و تهيدست بود و اجبار داشت خانواده اي را اداره كند، باين ناراحتي و بيچارگي او حق مي دادم و فكر مي كردم اين اظطراب و درماندگي براي اينست كه از آينده خود مي ترسد، ولي براي جواني بيست و چهار ساله و ثروتمند مثل او كه كمترين غمي در اين عالم ندارد، اين حالت باور كردني نيست. اگر وضع اين جوان بهمين منوال ادامه يابد، متاسفم بشما بگويم كه در اثر تورمي كه در استخوان "قصبه صغري" او ايجاد مي شود يا پاي خود را از دست خواهد داد و يا بكلي زندگيش در معرض مخاطره قرار خواهد گرفت. من مي توانم براي او دارو هاي مسكن تجويز كنم، اما كاري كه از عهده من بر نمي آيد اينست كه خوش بيني و
    علاقه بزندگي را در او پديد آورم. شما كه بهترين دوست او هستيد، اينكار از عهده تان ساخته است. باو نامه بنويسيد، نه يكي، نه دو تا، بلكه نامه هاي متعدد. بهر ترتيبي كه مي دانيد و از راهي كه منطقي بنظرتان مي رسد در دلش خوشي ايجاد كنيد. اميدوارش سازيد و كاري كنيد كه از اين حال و بيرون آيد و از اين گرداب بيچارگي نجات يابد. اميدوارم كمك شما بتواند اين شمع فروزاني را كه در شرف خاموش شدنست، از نابودي و تباهي نجات بخشد.
    با تقديم احترامات دكتر ديلون

    -----------------

    نامه "ادوارد دلاني" به "ژاك فلمينگ "
    خيابان 38 غربي نيويورك
    9 اوت 1872


    ژاك عزيزم، امروز صبح نامه كوتاهي از دكتر ديلون داشتم كه مرا خيلي خوشحال كرد و دريافتم پيش آمدي كه برايت روي داده آنقدر مهم نبوده. بطوريكه نوشته است اگر دو سه هفته استراحت كني، حالت كاملا خوب خواهد شد.
    هم اكنون كه اين نامه را برايت مي نويسم، مي توانم مجسم كنم كه تو به چه آسودگي خيال روي تخت خوابيده اي و يك پايت وسط زمين و هوا آويزان است. چه بد شد كه تصادف غير منتظره، نقشه هاي ما را بهم زد. اميد داشتيم كه مدت يكماه با هم بكنار دريا برويم و روزهاي فراموش نشدني را بگذرانيم، اما متاسفانه براي تو پيش آمدي شد و سلامت پدر من هم در خطر افتاد بطوريكه حالا نمي توانم يك لحظه او را ترك كنم. راست است كه باين ترتيب قادر نخواهم بود او را بحال خود بگذارم و پيش تو بيايم، ولي در عوض فرصت زيادي هست كه بنشينم و برايت باندازه يك اداره پست كاغذ بنويسم. اي كاش داستان نويس بودم. اين خانه قديمي روستايي، با كف شني و روكوب چوبي بلند، با پنجره هاي باريكي كه بطرف بيشه زار صنوبر باز مي شود، با اين درختان سرسبزي كه هروقت باد مي وزد خود را بصورت چنگ بادي درمي آورد، بهترين جايي است كه انسان مي تواند با فكر آرام بنشيند و داستان هاي شورانگيز بنويسد. علاوه بر اينها در اينجا چيزهاي ديگري هم هست كه انسان را بدامان تخيل و رويا بكشاند، حالا من براي تو شمه اي از آنرا توصيف مي كنم:
    جاده اي از جلوي كلبه ما مي گذرد كه كمي دورتر از آن، در طرف مقابل، خانه بزرگ سفيدي هست كه با اقامتگاه كنوني ما خيلي تفاوت دارد. اين خانه نيست، بلكه در واقع قصري است از قصور باستاني كه سقف آن شيرواني چهار ترك دارد. قسمت جلوي آن از سه طرف بايوان و رواق زيبايي محدود مي شود، چند درخت بلوط و نارون كهنسال بر ايوان هايش سايه انداخته و انسان از تماشاي آن از خود بيخود مي شود. اغلب صبحها و بعضي مواقع عصرها كه محوطه جلوي ايوان سايه افتاده، دختر جواني از يكي از تالارهاي قصر بيرون مي آيد.
    در دستش كتاب و يا چيز بافتني است. مستقيما بطرف ننويي كه از الياف آناناس بافته شده و دو سرش بتنه نارون متصل است مي رود و روي آن دراز مي كشد. نمي داني تماشاي چنين منظره اي وقتي قهرمانش يك دختر مشكين موي سياه چشم هيجده ساله باشد كه لباسهاي فاخر و مجلل مثل لباس دوره لويي چهاردهم بپوشد چقدر انسان را شيفته و شيدا مي كند.
    بهر حال، از اين حرفها بگذريم، مثل اينكه نامه من خيلي مفصل شد، خواستم بگويم كه در اينجا مناظر روح پروري هم هست ولي اين صحنه ها به چه درد دانشجوي حقوقي مي خورد كه پدرش بيمار است و رفيقش پايش شكسته. بهتر اينست كه ديگر از اين مقوله سخني بميان نياورم. تو اگر توانستي چند كلمه براي من بنويس و درست شرح بده حالت چگونه است. خيلي علاقه به خواندن نامه هايت دارم.

    دوست تو ادوارد دلاني

    ادامه دارد ....

  2. 9 کاربر از پست مفید آویژه تشکرکرده اند .

    آویژه (سه شنبه 08 آذر 90)

  3. #2
    عضو کوشا آغازکننده

    آخرین بازدید
    جمعه 07 شهریور 99 [ 23:27]
    تاریخ عضویت
    1389-5-21
    نوشته ها
    679
    امتیاز
    18,628
    سطح
    86
    Points: 18,628, Level: 86
    Level completed: 56%, Points required for next Level: 222
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    VeteranSocial10000 Experience PointsTagger First Class
    تشکرها
    3,951

    تشکرشده 4,314 در 675 پست

    Rep Power
    116
    Array

    RE: مارجوری داو!



    نامه از "ژاك فلمينگ" به ادوارد دلاني
    11 اوت 1872


    ادوارد عزيز، باور كن كه نامه تو مانند موهبتي بود كه از آسمان براي من نازل شده باشد. با حالي كه من دارم، اين كلمات تو تسلي بخش دل غمديده من بود. مجسم كن جواني مثل من كه از اول زندگي تا امروز مفهوم بيماري را نميدانسته چيست و يكساعت در سراسر عمر بروي پايش نبوده، حالا محكوم باينست كه از جاي خود كمترين حركتي نكند. پاي چپم مثل اينكه سه تن وزن دارد و با اين لفافها شبيه باينست كه آنرا موميايي كرده اند و من از تماشاي آن وحشت مي كنم. از روزي كه اين بلاي ناگهاني بر سرم آمد تا امروز از جاي خود تكان نخورده ام. چشمم دايما بطاق دوخته شده و علاوه بر درد و ناراحتي، گرماي وحشتناك تابستان هم آزارم مي دهد. همه در اين موسم گرما از شهر گريخته اند و بكنار دريا و يا نقاط كوهستاني پناه برده اند.
    اين تنها منم كه در اين سكوت و تنهايي و بيكسي و با درد جانكاه در بستر بيماري افتاده ام. تنها كسي كه اطراف خود مي بينم، واتكينز است كه با قيافه افسرده و ترحم آميز بديدنم ميآيد و من از همين موضوع بيشتر ناراحت مي شوم و رنج مي برم. وقتي اين دكتر بي انصاف هم بديدن من آمد، يك سبد ليمو برايم آورد، مجسم كن كه من از ديدن اين ليموي لعنتي چقدر عصباني شدم، چيزيكه عامل اين بدبختي براي من بوده. او خيال مي كند من بيمار جسمي هستم، در حاليكه نمي داند در اين موقيعت دچار كابوس ناراحتي شده ام، اضطراب و ناراحتي روحي.
    نامه تو آلام روحي مرا تا حدي تخفيف داد و براي اولين بار پس از اين ايام بيماري، نشاط و سبك روحي اوليه را بمن بازگرداند. از چيزي كه بيشتر لذت بردم، داستان آن قصر و دختر هيجده ساله بود. من نمي توانستم مجسم كنم كه يك منظره عالي و شاعرانه اي ممكنست بشخص الهام داستان نويسي هم بدهد. تو خوب منظره مقابل مقابل كلبه خود را توصيف كرده بودي. باز هم در اين مورد كنجكاوي كن و مطالبي بنويس. تا نامه تو بدستم برسد من از انتظار ديوانه خواهم شد. مطمئن باش كه مطالب شيرين تو از رنج اين زندان و محكوميت من مي كاهد. پس هر چه مي تواني مفصل تر بنويس.

    دوست تو ژاك




    نامه از ادوارد دلاني به ژاك فلمينگ
    12 اوت 1872

    خوشوقت شدم كه اين پاشاي بيمار با كاغذ من كمي مشغول شد. افسوس كه نه نويسنده ام و نه در اينجا موضوعات نوشتني پيدا مي شود. تنها چيزي كه هست و مي شود در باره آن صحبت كرد، همان دخترك طناز سياه مو است. الان كه اين نامه را برايت مي نويسم، او در ننوي خود دراز كشيده و آرام آرام تكان مي خورد. در عرض چند روز گذشته با هر زحمتي بود، از هويت و نام و نشانش مطلع شدم. اسمش "مارجري" است و نام فاميليش "داو" است. او دختر "ريچاردو داو" سرهنگ بازنشسته ارتش و بانكدار معروف امريكايي است، يكي از برادرانش در دانشگاه "هاروارد" درس مي خواند و برادر بزرگترش دهسال پيش در جنگهاي داخلي در جبهه "شيراوكز" كشته شه. خانواده بسيار متمول و مشهوري هستند. قصري كه در اينجا ساخته شده، مخصوص اقامت دوران تابستان آنهاست بقيه اوقات را در واشنگتن و بالتيمور مي گذرانند.
    تعجب مي كني كه من اين اطلاعات دقيق را از كجا كسب كرده ام. مالك خانه روستايي ما باغبان خوبيست كه در اين ناحيه همه او را مي شناسند. سرهنگ داو او را مامور كرده كه بباغچه ها و سبزيكاريهاي او هم سر كشي و نظارت كند. سالهاست كه او به اينكار اشتغال دارد، از اينرو خانواده و فرد فرد آنها را خوب مي شناسد. چند بار خواستم و سيله اي فراهم كنم كه با آن دختر حرف بزنم، ولي ميسر نشد. او ظاهرا دختري سنگين و منيع الطبع است و اجازه ندارد با هركسي صحبت كند.
    اگر حقيقتش را بخواهي، من نظري باو ندارم. تو ميداني كه دل و روح من جاي ديگريست. اگر اصرار دارم با او آشنايي پيدا كنم، بخاطر تست. براي اينكه مي بينم تو به اين مطلب علاقه داري. تصادف را ببين: يكي دو ساعت پيش، هنگامي كه در اتاق بودم، پدرم مرا از ايوان صدا كرد. وقتي آنجا رفتم، پهلوي در مرد بلند قامت باريك اندامي را ديدم كه بسيار متين و موقر بنظر مي رسيد و موهايي خاكستري داشت. پدرم پس از معرفي من، او را مستر "داو" همسايه ما معرفي كرد. از حيرت بجاي خود خشك شدم. هيچ نمي توانستم پيش بيني كنم كه اين مرد پنجاه و پنجساله با اين صورت سرخ و مو و سبيل خاكستري همان پدر مارجري است و من باين آساني با او روبرو مي شوم. معلوم مي شود كه او بر حسب عادت هرسال تابستان براي ديدن افرادي كه در همسايگي او منزل مي كنند مي آيد.
    قبل از آينكه ما را ترك گويد، دعوتمان كرد سري بخانه اش بزنيم، ولي دعوتش هم حكم فرمان نظامي داشت. گفت: امروز ساعت چهار بعدازظهر مارجري چند دوست پسر و دختر دارد كه براي صرف چاي بديدنش مي آيند، شما هم مي توانيد بآنها ملحق شويد. البته پدرم بعلت بيماري معذرت خواست: ولي پسر پدرم فوري قبول كرد !
    در نامه آينده بتو خواهم نوشت كه در آنجا چه گذشت. اميدوارم تا بحال بكلي رفع درد
    و نگرانيت شده باشد.

    ادوارد



    ادامه دارد ....

  4. 9 کاربر از پست مفید آویژه تشکرکرده اند .

    آویژه (شنبه 19 فروردین 91)

  5. #3
    عضو کوشا آغازکننده

    آخرین بازدید
    جمعه 07 شهریور 99 [ 23:27]
    تاریخ عضویت
    1389-5-21
    نوشته ها
    679
    امتیاز
    18,628
    سطح
    86
    Points: 18,628, Level: 86
    Level completed: 56%, Points required for next Level: 222
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    VeteranSocial10000 Experience PointsTagger First Class
    تشکرها
    3,951

    تشکرشده 4,314 در 675 پست

    Rep Power
    116
    Array

    RE: مارجوری داو!

    نامه ادوارد دلاني به ژاك فلمينگ
    13 اوت 1872


    متاسفم ژاك عزيز كه بايد بگويم ميماني خيلي ملال آور و خسته كننده بود. در آنجا يك ستوان نيروي دريايي حضور داشت. مثل اينكه شمشيرش را قورت داده و اين غذا ابدا به مزاجش سازگار نيامده بود. خشك و عبوس و نچسب آنجا نشسته بود. در ميان مدعوين، كشيش جواني هم بود كه جز بحث در باره پرهيزكاري و مسايل مذهبي چيزي تحويل حضار نمي داد. فقط جمع دخترها بد نبود. دو خواهر از خانواده "كينگز بوري" تازه از فيلادلفيا آمده بودند كه جمال و كمالي داشتند. اما در ميان همه، همان مارجري زيبا و طناز و فتنه انگيز بود كه انسان را از ديدن خودش ديوانه مي كرد.
    چقدر خوشوقت شدم كه ميماني عصر زود بهم خورد. در همان موقعي كه تصميم گرفته بودم خدا حافظي كنم، سرهنگ مرا صدا زد و گفت چون راه خانه مان نزديك است، چند دقيقه پهلوي او بنشينم. در تمام مدتي كه در آنجا بودم، مارجري مثل پروانه اي الهام بخش و سبكبال، بدور پدر طواف مي كرد. گاهي برايش چاي مي آورد، بعضي مواقع سيگارش را روشن مي كرد و زماني بالاپوش نازك بشانه اش مي انداخت. من از زير چشم مواظب او بودم و در دل باينهمه لطافت و زيبايي آفرين مي گفتم. پيراهن خيلي برازنده اي بتن داشت وقتي پيش ما مي آمد،مثل نور سپيده دم، شبيه بفروغ ماهتاب، محيط ما را روشن مي كرد. وقتي او را در آن جامه سپيد با گيسوان افشان سياه مي ديدم، خيال ميكردم يكي از آن ارباب انواع روم و يونان قديم است كه از عرش ملكوت برابرم جلوه گري كرده آنشب صحبتها كرديم. مخاطب من نه تنها سرهنگ، بلكه دختر زيباي شادي بخشي بود كه براي اولين بار با او آشنا مي شدم...
    چها گفتيم يادم نيست; اما اگر تعجب نكني بايد بگويم كه قسمت اعظم صحبتهاي من راجع بتو بود. از پيش آمدي كه برايت شده بود حرف زدم و گفتم كه چطور اين حادثه نقشه تابستان امسال ما را بهم زد. از خوبيهاي تو، شخصيت تو، مهربانيهاي خواهرت "فاني" و بالاخره از ايام و ساعات خوشي كه با هم گذرانيده ايم تعريف كردم. از واتكينز، پيشخدمت تو و از ماري آشپز منزل شما و خيلي چيز هاي ديگر مطالبي بميان آوردم. در تمام مدتي كه من مثل يك ناطق زبردست يا وكيل دعاوي سخنراني مي كردم، هم پدر و هم دختر ساكت بودند. وقتي سكوت كردم، پدر اينگونه دوستي هاي بي شائبه را ستود و خاموش ماند; ولي مارجري دنباله مطلب را رها نكرد و با متانت خاص خود پرسشهاي ديگر كرد.
    اول متوجه موضوع نشدم; ولي شب كه بخانه آمدم و سولات او را پيش خود تكرار كردم، باين نتيجه رسيدم كه مارجري نسبت باين مطالب خيلي علاقمند شده بود و شايد براي اولين بار،
    مردي كه من آنطور توصيف كرده بودم، در ذهن اين دختر دير پسند، دوست داشتني جلوه كرده بود. خيلي خوشوقت شدم كه در اين كرانه دور افتاده دريا و اين پدر بيمار، لااقل دوستان تازه اي پيدا كرده ام كه آلام مرا تخفيف مي بخشند و از تنهايي و بيكسي نجاتم مي دهند. در صورت فرصت باز هم برايت نامه خواهم نوشت.




    نامه از ژاك فلمينگ به ادوارد دلاني
    17 اوت 1872


    اجازه بده اين حقيقت را پيش تو اعتراف كنم كه فقط نامه هاي توست كه مرا در اينجا زنده نگاه مي دارد و از فشار ياس و جنوني كه بر من مستولي شده مي كاهد. تمام مدت شبانه روز چشمم بدر دوخته شده است تا واتكينز با نامه تو وارد شود و بر قلب داغدارم مرهمي گذارد. ماجراي مارجري تمام مدت مثل پرده هاي متحركي يك بيك از مقابل نظرم مي گذرند. تو چه آدم خوشبختي هستي كه در آنجا و به اين آساني با او آشنا شدي. همانطور كه اين دختر زيبا و ناشناس براي اطلاع از حال روحي من علاقه نشان داد، بايد بگويم كه من هم ناديده دلباخته او شده ام....
    با اين خصوصياتي كه تو تعريف مي كني، من هم او را دوست دارم. نكته عجيبي است كه من با همين شرح مختصري كه تو نوشته اي، چنان با وي خو گرفته ام كه مثل اين است سالها محبوب من بوده. شايد بمن بخندي اگر بگويم شبها، در همان ساعات ديرگذري كه ناچار تا صبح با چشمان از هم گشوده روي تخت افتاده و از پنجره ستارگان آسمان را مي شمارم، تمام وقت بفكر آن عمارت مجلل و آن وجود زيبايي هستم كه صبحها در ننو دراز مي كشد، اوه ادوارد; اگر بداني چقدر آرزو دارم الساعه مي توانستم از بستر بر خيزم و بسوي شما بشتابم...
    بمن بنويس و مرا بيشتر از حال او با خبر كن!

    ژاك


    ادامه دارد ...

  6. 7 کاربر از پست مفید آویژه تشکرکرده اند .

    آویژه (شنبه 19 فروردین 91)

  7. #4
    عضو کوشا آغازکننده

    آخرین بازدید
    جمعه 07 شهریور 99 [ 23:27]
    تاریخ عضویت
    1389-5-21
    نوشته ها
    679
    امتیاز
    18,628
    سطح
    86
    Points: 18,628, Level: 86
    Level completed: 56%, Points required for next Level: 222
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    VeteranSocial10000 Experience PointsTagger First Class
    تشکرها
    3,951

    تشکرشده 4,314 در 675 پست

    Rep Power
    116
    Array

    RE: مارجوری داو!

    نامه از ادوارد دلاني به ژاك فلمينگ
    20 اوت 1872

    بتو حق مي دهم كه بحال من غبطه بخوري و از سعادتي كه در اينجا بمن روي آورده حسادت ورزي. ژاك، اين مارجري از موجودات زميني نيست، بلكه از فرشتگان آسماني است. اگر بداني چقدر زيبا و مهربان و دوست داشتني است! ترديدي ندارم كه در اين شرايط حساس، هركس ديگري بجاي من بود، تاب و توان از دست مي داد و دل بمهر او مي بست. حتي تو هم بعيد نيست از اين بابت تعجب كني ولي اكنون آشكارا حقيقت را نزد تو اعتراف خواهم كرد، من گذشته از آنكه فكر و روحم از دير باز جاي ديگريست، اين دختر را با تمام اين جمال و كمال نمي توانم دوست بدارم، فقط مي توانم او را مثل خواهري عزيز و گرامي بشمارم. مي پرسي چرا؟ براي اينست كه گاهي دو نفر، يك زن و مرد، هر چند هر دو صاحب يك فكر و يك سليقه و يك آرزو باشند، باز هم براي هم خلق نشده اند. او هم قطعا همين حس را كرده، وگرنه چه دليلي داشت وقتي من در ميهماني روز اول صحبت ترا بميان كشيدم، او تا اين حد نسبت بكسي كه نديده و نشناخته، علاقه نشان داد؟
    پريروز صبح وقتي نامه ترا نوشتم و مي خواستم به پستخانه كه در چند كيلومتري اينجاست بروم و بصندوق بيندازم، بر حسب تصادف او را در پستخانه ديدم، نامه تو و ذكر نام تو وسيله اي شد كه ساعتها موضوع تو در ميان باشد. تمام راه را كه با هم بر مي گشتيم، او ساكت بود و خاطرات ترا مي شنيد. وقتي من بطور شوخي گفتم كه بعيد نيست ژاك بزودي حالش خوب شود و سري اينجا به ما بزند، يكمرتبه برق مسرت از چشمانش جستن كرد، فرداي آنروز وقتي بديدنش رفتم، محض امتحان از ذكر نام تو خودداري كردم، ديدم ناراحت است و حوصله شنيدن مطالب مختلف را ندارد. بالاخره پس از نيم ساعت شكيبايي، يكمرتبه موضوع را تغيير داد و از حال تو پرسيد. در آن لحظه آن چشمان آرزو آرزوانگيز بقدري پراميد و الهام بخش بودند كه من بخود لرزيدم. باو گفتم كه از تو كاغذي ندارم ولي اطمينان دارم حالش رو ببهبودي است. من تا يكي دو روز پيش نسبت بجواناني كه بديدن او مي آمدند و يا گاهي ميس مارجري بديدن آنها مي رفت مشكوك بودم بخصوص نسبت به آن ستوان نيروي دريايي; ولي شب گذشته اطمينان پيدا كردم كه در ميان آنها عشق و محبتي در كار نيست، يعني مارجري به آنها توجهي ندارد. عكس هايي كه از تو پيش من بود، مارجري همه آنها را ديده است. كوشش فراوان كردم كه قطعه عكسي از او بگيرم و برايت بفرستم ولي اين شهامت را در خود نيافتم، وانگهي بطوري كه مارجري مي گفت، جز يك تصوير بزرگي از او كه در قاب ظريفي قرار گرفته و روي بخاري تالار پذيرايي است پدرش هيچيك از عكس هاي او را در دسترس نگذاشته است. آرزوي بهبود سريع تو مثل آتشي وجود مرا مي گدازد. سعي كن زودتر خوب شوي و از بستر بيماري برخيزي.



    نامه از ادوارد دلاني به ژاك فلمينگ
    22 اوت 1872


    نامه اخير تو در جواب آخرين كاغذ من نوشته بودي، مرا سخت متحير كرده. يعني مي خواهي بگويي كه تو كاملا عاشق شده اي، آنهم عاشق دختري كه هنوز او را نديده اي؟
    اين موضوع علاقه تو و مارجري هم از آن نوادر تاريخ است. وقتي من روزهاي اول اين توجه مارجري را نسبت بتو مي ديدم، پيش خود فكر مي كردم كه شايد اين دختر در عالم خيال، جواني را كه داراي مشخصاتي مثل تو باشد آرزو مي كرده، حالا مي بينم كه تو از او بدتري. ژاك عزيزم، خواهش من از تو اينست كه در اين موضوع اينهمه اصرار نورزي و خاطره اين دختر را تا به اين حد مهم نشماري. تو خواهي نخواهي بايد مدتي در بستر استراحت كني تا پايت خوب شود. اگر قرار باشد نسبت به او بيقراري نشان دهي، چه بسا كه صدمه بوجود خودت بزني. من به تو قول مي دهم مارجري به اين زودي ها از اين ديار نرود و عشق ديگري نپذيرد.
    ديروز بعدازظهر كه حال پدرم كمي بهتر شده بود، باتفاق سرهنگ و دخترش با درشكه بگردش رفتيم. پدرم با سرهنگ روي تشك جلو نشسته بودند و من و مارجري روي صندلي عقب. در همانحال كه درختان سرسبز اطراف و بوته هاي تمشك را كه در هر دو جانب جاده قرار داشت تماشا مي كرديم، آرزوهاي دور و درازي در دلمان موج مي زد. تصميم گرفته بودم از تو حرفي نزنم و اين تصميم را در تمام طول راه عمل كردم. ديدم سيمايش گرفته است و گاه و بيگاه نگاه مخصوصي به من مي افكند. موقع برگشت ديگر انصاف نديدم اين سكوت را با سر سختي ادامه دهم. موضوع صحبت را با تردستي به بحث در باره تو كشاندم و او باز هم سوالات بيشتري كرد. موقع خداحافظي يكمرتبه گلي را كه در سينه داشت گرفت و به دست من داد، گفت: "اينرا از طرف من براي او بفرست!" و اين گلبرگ هايي كه در پاكت مي بيني، همان گه معطريست كه به سينه لطيف او تماس پيدا كرده است.
    فعلا خدا حافظ، اميدوارم باز هم فرصت براي نگارش نامه پيدا كنم.


    ادامه دارد ...

  8. 6 کاربر از پست مفید آویژه تشکرکرده اند .

    آویژه (شنبه 19 فروردین 91)

  9. #5
    عضو کوشا آغازکننده

    آخرین بازدید
    جمعه 07 شهریور 99 [ 23:27]
    تاریخ عضویت
    1389-5-21
    نوشته ها
    679
    امتیاز
    18,628
    سطح
    86
    Points: 18,628, Level: 86
    Level completed: 56%, Points required for next Level: 222
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    VeteranSocial10000 Experience PointsTagger First Class
    تشکرها
    3,951

    تشکرشده 4,314 در 675 پست

    Rep Power
    116
    Array

    RE: مارجوری داو!

    نامه ادوارد دلاني به ژاك فلمينگ
    23 اوت 1872

    نيمه شب است و خوابم نمي برد. يكساعت است از خانه مارجري بازگشته ام و نمي دانم آنچه را كه در آنجا بوقوع پيوسته برايت بنويسم يا نه. كارهاي روزگار واقعا عجيب و باور نكردني است: مارجري امشب يكمرتبه مرا بكناري كشيد و اعتراف كرد كه عاشق تو شده و ديوانه وار آرزو مي كند ترا ببيند. حتي آدرس كامل ترا از من گرفت و قرار شده پس از تعطيلات تابستان، هر طوري باشد، در نيويورك پيش تو بيايد. آيا اين خبر ترا خوشحال نخواهد كرد؟
    بيش از اين نخواهم نوشت، زيرا مي ترسم اين ماجرايي كه عقل خود من هم در آن حيران مانده، ناراحتت كند. خبر ديگر اينكه امروز بعدازظهر پدرم تصميم گرفت سفري كوتاه به جزيزه "شائولز" بكند، در اين صورت ممكنست چند روزي نگارش نامه هاي من به تعويق بيفتد. از اين حيث نگران نباش.



    نامه ادوارد دلاني به ژاك فلمينگ
    28 اوت 1872

    واقعا كه تو بچه اي. اگر مي دانستم كه پنج روز نامه ننوشتن ترا تا اينحد ناراحت مي كند، هرگز به اين مسافرت نمي رفتم. اين افسردگي و نوميدي چيست كه از آن دم ميزني؟
    تمام اين چهار نامه اي را كه تو در عرض اين چند روزه نوشته بودي بدقت خواندم، معذورم بدار اگر بگويم كه هرچه پاي شكسته تو سالم تر و قوي تر مي شود، مغز تو ضعيف تر و ناتوان تر مي گردد! آخر اين نگراني و بيقراري براي چيست؟
    اينكه غصه مي خوري چرا سالم نيستي تا به اينجا بيايي، ابدا تاسف ندارد. مگرنمي بيني كه هر چند روزي كه مي گذرد، محبت و علاقه او نسبت به تو زيادتر مي شود؟ هيچ بعيد نبود كه اگر روز اول ترا در اين مكان مي ديد اصلا عاشق تو نمي شد - پس از اين حيث نگران نباش- به او فرصت بده تا بيشتر نسبت به تو فكر كند و آرزوي ترا در دل بپرورد. در يكي از كاغذ هايت نوشته اي كه مي تواني به كمك عصا يا چوب زير بغل حركت كني. اين موضوع خيلي سبب خوشحالي من شد; ولي مطلبي كه نوشته اي كه شايد بتواني با اين وضع بيايي، خطايي بزرگ است، زيرا اولا در راه ممكن است صدمه زياد بخوري و باز در بستر بيماري بيفتي و ثانيا شكي نيست كه اگر مارجري ترا به آن حال ببيند، شايد هم بدش بيايد و از تو روي بگرداند.
    نه، هرگز چنين كاري نكن. فعلا به استراحت خود ادامه بده و كاري كن كه زودتر سلامت ازكف رفته خود را بازيابي.


    نامه از ادوارد دلاني به ژاك فلمينگ
    30 اوت 1872

    اين يادداشت كوتاه را با عجله مي نويسم تا بداني كه ديشب چه حادثه اي در اينجا بوقوع پيوست. از صبح تا بحال مارجري را نديده بودم; ولي متوجه شده بودم كه در خانه آنها رفت و آمدي هست. بالاخره يكساعت پيش كه هوا تاريك شد، در سايه درختان او را ديدم كه به طرف خانه ما مي دويد. به استقبالش شتافتم و او با پريشاني خاطر مو ضوعي را برايم تعريف كرد. داستان خيلي مفصلي است، ولي خلاصه آن اينست كه از سال پيش تا كنون، افسري بنام ستوان "برادلي" كه از خانواده مشهور و محترمي است، عاشق و خواستگار او بوده است. پدرش در گذشته نسبت به اين امر روي خوش نشان نمي داد. امروز اين ستوان با پدر و مادر خود به اينجا آمد و همين بعدازظهر موضوع ازدواج آنها بين دو پدر مطرح شد.
    مارجري همينكه از جريان مطلع شد با نگراني به پدرش گفت كه راضي به اين زناشويينيست و وقتي پدرش با حيرت دليل آنرا پرسيد، علاقه خودش را نسبت به تو اعتراف كرد. اما ظاهرا عكس العمل پدر جز خنده بلندي نبود، زيرا هرگز نمي توانست باور كند كه دخترش به جواني دل ببازد كه هرگز او را نديده بهرحال موضوع خيلي مهم است و نتيجه آنرا نمي شود پيش بيني كرد اما حدس قريب به يقين اين است كه مارجري دير يا زود با او ازدواج خواهد كرد و رابطه ما دو خانواده قطع خواهد شد. من شك ندارم كه وقتي تو اين موضوع را شنيدي، خواهي گفت: "مرده شوي همه تان را ببرد!" ولي بدان كه حوادث روزگار را نمي شود پيش بيني كرد. پدرم تصميم گرفت كه هفته اول سپتامبر، يعني در حدود چند روز ديگر از اينجا حركت كنيم. اميدوارم ترا در نيويورك سالم ببينم. بهر حال از تصميم سفر خود بگذر و بدان كه اگر پاي به اين محل بگذاري چه بسا خون براه خواهد افتاد.



    نامه ادوارد دلاني به دكترتوماس ديلون
    30 اوت 1872

    دكتر عزيزم، اگر شما نفوذي در فلمينگ، بيمار خود داريد، كاري كنيد كه از مسافرت به اينجا منصرف شود. من طي اين سطور نمي توانم جريان را بطور مشروح بنويسم، ولي همينقدر مي توانم بگويم كه مسافرت او به كنار دريا خطرات فراوان در بر دارد. اگر موفق شويد به ترتيبي او را راضي كنيد كه در نيويورك بماند يا به محل ديگري برود، من مادام العمر از شما متشكر خواهم شد. اميدوارم در اين خدمت بزرگي كه بهردوي ما خواهيد كرد، نام مرا بر زبان نياوريد زيرا او از من خواهد رنجيد.


    نامه ادوارد دلاني به ژاك فلمينگ
    كاغذ اخيرت را كه در آن از تصميم جنون آميز خود در مورد حركت فوري به اينجا نوشته بودي دريافت داشتم. در عالم دوستي و صميميت از تو تمنا دارم مبادا به اينكار مبادرت ورزي كه خطر بزرگي براي خود و محبوب بوجود خواهي آورد. خيال نمي كنم با عشقي كه نسبت به مارجري پيدا كرده اي راضي شوي كه او بدبخت شود و پدرش با او رفتار خارج از نزاكت بكند. در اين امر ترديدي نيست كه تو قصد نداري با او ازدواج كني، زيرا موقعيت كنوني تو با نقشه هايي كه پدر و مادرت براي تو دارند اجازه چنين كاري را نمي دهند. در اينصورت از اين رويا در گذر و حوادث را بدست تقدير بسپار فرضا هم كه به او علاقه داشته باشي، باز هم صبر كن! مارجري خودش به من نويد داد كه اين كار را با هوشياري و شكيبايي درست بكند.
    حرف من و دكتر ديلون را بشنو و سرجاي خود بشين.



    تلگراف از ژاك به ادوارد
    نامه رسيد. مرده شوي دكتر را ببرد. من بايد هرچه زودتر حركت كنم.


    تلگراف از ادوارد به ژاك
    از جايت تكان نخور. حضور تو در اينجا خطرناك. منتظر خبر بعدي باش.




    تلگراف از ژاك به ادوارد

    محرمانه به آنجا خواهم آمد. صحبتي به مارجري نكن. بايد فوري او را ببينم.


    تلگراف از ادوارد به ژاك
    موضوع دوئل و مرگ در كار است. سرهنگ، مارجري را در خانه محبوس كرده، وضع بحراني است. حركت موقوف.



    تلگراف از ژاك به ادوارد

    براي نجات دختر معصوم چاره جز حركت فوري نيست. با ترن امروز ساعت 12 حركت.

    .
    .
    .



    در روز دوم سپتامبر سال 1872، هنگامي كه قطار سريع السير نيويورك- بوستون، وارد ايستگاه فرعي هامپتون شد، جواني كه بزحمت مي توانست حركت كند، در حالي كه چوبي بزير بغل داشت و نوكري بازويش را گرفته بود از آن پياده شد. درشكه حاضر بود و هر دو درون آن نشستند و بطرف "پاينز" در كرانه دريا حركت كردند. يكساعت بعد، درشكه مقابل يك خانه اي روستايي توقف كرد و جوان مجددا به كمك چوب زير بغل و مستخدم خود پياده شد. همينكه زنگ در را فشار داد و پيرمردي در را گشود، جوان سراغ مستر ادوارد دلاني را گرفت. مرد سالخورده با ادب و مهرباني به او اطلاع داد كه ادوارد دلاني صبح زود به طرف بوستن حركت كرده، ولي پدرش مستر جوناس دلاني در خانه است. جوان تازه وارد با حيرت و نگراني فراوان خود را ژاك فلمينگ معرفي كرد و پرسيد كه آيا ادوارد قبل از حركت پيامي براي او نگذاشته. مرد سالخورده از شنيدن اين نام، بلافاصله بدرون دويد و با نامه اي مراجعت كرد. جوان نامه را گرفت و با شتاب شروع بخواندن كرد:



    نامه ادوارد دلاني به ژاك فلمينگ
    1 سپتامبر 1872

    ژاك عزيز، من از تصور آنچه به تو كردم، از وحشت بر خود مي لرزم! روزي كه پس از بستري شدن تو قلم بدست گرفتم و برايت نامه نوشتم; هيچ منظوري جز اين نداشتم كه خيالت را به ترتيبي مشغول دارم و از رنج بيماريت بكاهم. اين نظريه اي بود كه دكتر ديلون بمن داد و من اكنون مي بينم كه از اين ماجرا روسياه و پشيمان بيرون آمده ام.
    حقيقت مطلب اين است كه تو پس از بيماري، به نااميدي مبتلا شده بودي و اين احساس ياس و درماندگي ترا بسوي فنا مي برد. من مي خواستم با نگارش اين نامه ها در تو اميدي پديد آورم و ترا به زندگي و آينده اميدوار سازم. اكنون مي بينم كه در اين راه كاملا موفق شده ام، ولي در عوض خشم ترا براي خود خريده ام.
    پدر من از اين موضوع كمترين اطلاعي ندارد، بنابراين از تو تمنا مي كنم كه دادو فرياد خود را بلند نكني و آسايش و سلامت او را بر هم نزني. من از ترس غضب تو گريخته ام، براي اينكه ژاك عزيز، همانطور كه مي بيني در اين نواحي ابدا قصري در كار نيست. باغ و چمنزاري در كار نيست. ننويي در كار نيست و بالاتر از همه، دختري بنام "مارجري داو" ابدا در اين جهان وجود ندارد!

    پایان



  10. 9 کاربر از پست مفید آویژه تشکرکرده اند .

    آویژه (شنبه 19 فروردین 91)

  11. #6
    عضو کوشا آغازکننده

    آخرین بازدید
    جمعه 07 شهریور 99 [ 23:27]
    تاریخ عضویت
    1389-5-21
    نوشته ها
    679
    امتیاز
    18,628
    سطح
    86
    Points: 18,628, Level: 86
    Level completed: 56%, Points required for next Level: 222
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    VeteranSocial10000 Experience PointsTagger First Class
    تشکرها
    3,951

    تشکرشده 4,314 در 675 پست

    Rep Power
    116
    Array

    RE: مارجوری داو!

    حالا قصدم از آوردن این داستان بلند چه بود؟! عرض می کنم خدمتتان!
    با کسی توی نت آشنا می شویم. ندیده و نشناخته دلبسته اش می شویم. از او یک اسطوره عشق می سازیم و به این نتیجه می رسیم که تنها اوست که می تواند خوشبختمان کند ولاغیر! ...
    توی محیط آموزشی یک نفر را می بینیم که از هر لحاظ شایسته است. آنقدر جنتلمن رفتار می کند که همه را شیفته خودش کرده. ما هم مثل بقیه! با خودمان می گوییم وقتی در محیط سخت آموزشی اینگونه سخاوتمند است، خوشا بر حال همسرش! ...
    کسی دائم از خاطرات عاشقانه اش با همسرش حرف می زند. از لحظه های قشنگی که گذارنده اند، بعد همین را تعمیم می دهیم به همه زندگی اش. بی شک همه چیز گل و بلبل است! ...
    گمان می کنیم همه جیک و پیک نامزدمان را می شناسیم. حاضریم قسم بخوریم کسی بیشتر از او دوستمان ندارد... کمی که می گذرد می بینیم ای دل غافل! چه نامرد بود و ما خبر نداشتیم! ...

    زندگی خیلی از ماها همین است. خیال بافی درباره" مارجوری داو" ها و دویدن برای رسیدن به چیزی که وجود ندارد! ...


    می خواهم بگویم آدم ها همه خاکستری اند. موقعیت هایشان هم همین طور. کارشان، احساسشان، زندگیشان، عشق هایشان ...
    همه چیز همین طور است. کمی خوب، کمی بد! خود ما هم! ... یک روی خوب داریم با کمی بدی! ( حالا گفتم "کمی"! که خیلی بهمان بر نخورد! ...

    فقط باید حواسمان را جمع کنیم از قمستی که می بینیم - که معمولا قسمت خیلی قشنگ ماجراست- برای خودمان "مارجری داو" نسازیم. باشد که بعدا توی ذوقمان نخورد. همین!

  12. 7 کاربر از پست مفید آویژه تشکرکرده اند .

    آویژه (شنبه 19 فروردین 91)

  13. #7
    عضو کوشا

    آخرین بازدید
    یکشنبه 12 آذر 96 [ 15:16]
    تاریخ عضویت
    1389-9-14
    نوشته ها
    429
    امتیاز
    9,392
    سطح
    65
    Points: 9,392, Level: 65
    Level completed: 14%, Points required for next Level: 258
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Veteran5000 Experience Points
    تشکرها
    2,069

    تشکرشده 2,080 در 437 پست

    Rep Power
    57
    Array

    RE: مارجوری داو!

    با احترام فراوان به آویژه ی عزیزم
    ما (من) این نتیجه گیری بدبینانه را نمی پسندیم ما انسانها را خوب می بینیم و دوست داریم و اینا... خلاصه!
    به نظر میرسه آقای خارپشت میخواد با من مخالفت کنه مگه نه؟

  14. کاربر روبرو از پست مفید yasa تشکرکرده است .

    yasa (شنبه 19 فروردین 91)

  15. #8
    عضو کوشا آغازکننده

    آخرین بازدید
    جمعه 07 شهریور 99 [ 23:27]
    تاریخ عضویت
    1389-5-21
    نوشته ها
    679
    امتیاز
    18,628
    سطح
    86
    Points: 18,628, Level: 86
    Level completed: 56%, Points required for next Level: 222
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    VeteranSocial10000 Experience PointsTagger First Class
    تشکرها
    3,951

    تشکرشده 4,314 در 675 پست

    Rep Power
    116
    Array

    RE: مارجوری داو!

    یاسا جونم!
    بدبینانه یا واقع بینانه؟!

  16. کاربر روبرو از پست مفید آویژه تشکرکرده است .

    آویژه (شنبه 19 فروردین 91)


 

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

علاقه مندی ها (Bookmarks)

علاقه مندی ها (Bookmarks)
Powered by vBulletin® Version 4.2.5
Copyright © 1404 vBulletin Solutions, Inc. All rights reserved.
طراحی ، تبدبل ، پشتیبانی شده توسط انجمنهای تخصصی و آموزشی ویبولتین فارسی
تاریخ این انجمن توسط مصطفی نکویی شمسی شده است.
Forum Modifications By Marco Mamdouh
اکنون ساعت 06:36 برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +4 می باشد.