سلام دوستان.
من یه مشکلی دارم که نمیدونم واقعا مشکله یا من اونو یه مشکل میبینم. راستش نمیدونم هم چطوری باهاش کنار بیام و هضمش کنم. شاید چیز کوچیکی باشه ولی به نظرم مشکلاتی رو برای من و خواهر و برادرام ایجاد کرده.
طرز رفتار بابا و مامان با ما اصلا درست نیست. (البته به نظر من اینجوریه) از اول هم همین بوده.
فکر میکنم هر بچه ای از کودکی براش مهمه که چقدر برای پدر و مادرش مهمه و پدر و مادرش چقدر قبولش دارن.(اگر اشتباه میکنم بهم بگید) ولی ما از بچگی هرکاری کردیم انگار خوب نبودیم!!
بابا خودش مهندس متالورژه و در کارش خیلی موفق. به نظر بابا ما فقط باید درس بخونیم تا خوب باشیم. اون هم نه هر درسی. حتما ریاضی و فیزیک و شیمی و رشته برق و مکانیک و اینجور رشته ها. مثلا خواهرم که به هنر علاقه داشت و میرفت دنبال نقاشی و عکاسی و علایق خودش یادمه که بابا همیشه ازش ناراحت بود و میگفت این مسخره بازیها چیه و بره یه رشته ای که به دردش بخوره و ....
اون یکی خواهرم به فیلمبرداری و تدوین و این کارها علاقه داشت و پانزده سال پیش میرفت انجمن سینمای جوان کلاس فیلمبرداری ولی اینقدر بابا تو ذوقش زد و ازش ایراد گرفت که ولش کرد. به موسیقی هم علاقه داشت و میرفت کلاس ضرب ولی اون هم با تحقیر بابا روبرو شد که به جای اینکه تلق تولوق کنی برو بشین درس بخون.
برادر کوچیکم درسش(ریاضی و فیزیک و اینجور درساش) خوب نبود ولی توی خیلی چیزا استعداد داشت. دوست داشت بره هنرستان موسیقی بابا نذاشت و فرستادنش رشته ی ساخت و تولید. رشته ای که شاید اصلا بهش علاقه نداشت و شاید استعدادی هم درش نداشت.
داداشم درسش خوب بود و خیلی کنجکاو و تیزهوش بود. درسش رو میخوند ولی کاراته هم دوست داشت. یه مدت رفت باز از بس بابا همون حرفا رو زد ولش کرد.اون موقع که تازه کامپیوتر اومده بود تو ایران و دیسکت ها بزرگ بود و فقط برنامه داس وجود داشت میرفت کلاس کامپیوتر ولی بازم....البته اون خدا رو شکر خیلی زود استخدام شد و البته دوران طرحش هم حقوق داشت(رشته اش از رشته های پیراپزشکی بود) و بعد رفت دنبال علایقش.
توی ما شش تا بچه بابا من و یکی دیگه از برادرام رو بیشتر تحویل میگرفت چون ریاضیمون خوب بود و بعد هم توی دانشگاه از اون رشته هایی که بابا میپسنده خوندیم.
همین برادرم هم به هنر و موسیقی خیلی علاقه داره. چند وقته میره کلاس تار. الان ترم هفت دانشگاست. اینقدر بابا تو ذوقش زده که میگه دیگه نمیرم. من هرچی بهش میگم آخه تو دیگه مثل ماها نکن و علاقه ات رو رها نکن گوش نمیده.
جالبه من هم از نظر بابا طرد شدم چون دو ساله کارشناسیمو گرفتم ولی فوق قبول نشدم و دیگه از من هم ناامید شده و حتی به مامان گفته از الهام متنفرم.
راستش ما هیچوقت پول تو جیبی هم نداشتیم. به خاطر همین برای هرکاری که میخواستیم بکنیم باید کلی غرورمون رو زیر پا میذاشتیم و میگفتیم بابا میشه مثلا هزار تومن پول بهم بدید؟
شاید هم به خاطر همین از خواسته ها مون تا جایی که میشد صرف نظر میکردیم مگر موارد ضروری.
خرج همون کلاس فیلمبرداری و دانشکده هنر خواهرم و تار و سه تار برادرم و ... رو مامان بهمون میداد. و مامان هم همیشه از نظر بابا محکومه که چرا این کارو میکنه؟ چرا براش تار خریدی که کمتر درس بخونه؟ چرا رفتی دنبالش که وسط سال از تجربی تغییر رشته بده بره هنر؟ و........
ما هم که میدیدیم گاهی دنبال علاقه رفتنامون باعث جر و بحث بین مامان و بابا میشه دیگه از علاقه های تازمون حرف نمیزدیم.
بابا خیلی زحمتکشه و میدونم هیچوقت چیزی برای خودش نخواسته و از نظر مخارج منزل چیزی کم نمیذاره و تمام عمرش رو کار کرده و شرافتمندانه زندگی کرده و هیچوقت بدهکار بقیه نبوده. اهل هیچ چیز بدی هم نبوده و میدونم این چیزا خیلی مهمه. اما نمیدونم چرا ته دلم ازشون دلخورم.
جالبه که ما اگر میرفتیم دنبال علایقمون خیلی کار مسخره ای میکردیم و نهایتش اگه ملامت نمیشدیم تشویق هم نمیشدیم. ولی بابا جلوی چشم خودمون دست دختر عمه ام رو بوسید که چه گلهای قشنگی درست کرده. یا برای پسرعمه ام که تار میزد دست میزد و آفرین میگفت.
چند وقت پیش برادرم سر یه دوراهی مردد شده بود مسیر دقیقا کدوم طرفیه و تا اومده بود تصمیم بگیره یکم رفته بود تو شونه خاکی و ماشین یکم لیز خورده بود و کشیده شده بود به حفاظهای کنار جاده و یکم خش برداشته بود. ما رفتیم پیش فامیل دیدیم همه میدونن و هی به برادرم میکن چی شد تصادف کردی؟ و ... بیچاره برادرم شوکه شده بود که همه میدونن و کلی تو جمع خجالت کشید.کلا اشتباهاتمون رو خیلی وقتا به دیگران میگه.و چند سال هم که ازش بگذره باز هم گاهی یادآوریشون میکنه.
وقتی از سرکار میاد و میگیم خسته نباشید میگه : نوکرم.
ولی با یه لحن بدی میگه. من خیلی وقتا حس میکنم غذایی هم که دارم میخورم زیر بار منت هستم.
تازه نمیشینه به خودمون بگه که ازمون ناراحته. غرهاشو به مامانم میزنه.پشت سرمون ازمون شکایت میکنه. توی رومون چیزی نمیگه ولی جواب سلام رو هم به زور و با اکراه میده.
من معتقدم پدر و مادر باید به بچه ها شخصیت بدن به خصوص به پسرها. ولی رفتار اونها اصلا این شخصیت رو به ما نداده.
یه بار بهش گفتم بابا کی شده من به عنوان یه دختر ده ساله پانزده ساله بیست ساله و ... بتونم بیام با شما در مورد خودم و مشکلات و مسائلم توی سن خودم باهاتون حرف بزنم؟ نشده. چون شما از نگاه تجربه ی شصت سال زندگی خودتون به مسئله ی من نگاه میکنید و درکم نمیکنید و کوچیک و مسخره جلوه اش میدید و آخرش من کلا از اینکه چیزی از مشکلات خودم گفتم پشیمون میشم.
کلی از دستم ناراحت شده بود و تا چند روز باهام حرف نمیزد. بعد از اون هم انگار از چشمش افتادم زیاد تحویلم نمیگیره.
بابا وقتی مثلا صدام میکنه و میگه الهام بیا قلبم میریزه پایین. میدونم باز ته حرفاش قراره یه انتقاد قلنبه ازم بکنه.
یادمه سال دوم و سوم دبیرستان روزی حداقل نه ساعت مفید درس میخوندم. تنها تفریحم اخبار ورزشی بود یه بار ظهر یه بار شب و دیدن دو تا فوتبال شنبه ها و یکشنبه ها لیگ انگلیس. اون سالا به فوتبال خیلی علاقمند شده بودم. دبیرها بین ترم یه کارنامه دستی از نمره های مستمریمون نوشته بودن. من همه ی نمره هام بیست بود فقط عربیم 18 و تاریخم 16 بود. بابا یه نگاهی به کارنامه ام کرد و دست گذاشت روی همین دوتا نمره و نشونم داد و با یه لحن انتقادی گفت: اینا پول بدن انگلیس فوتبال بخرن تو هم بشین ببین.
کلا حرفاش همیشه جدیه. حتی شوخی هم که میخواد بکنه توش حرف جدی داره بزنه. هیچوقت بگو بخندی بین ما نبوده. حرفاش یا از مسائل فنیه یا خاطراتی که از بچگیهاش تعریف میکنه که عجب بچه ی تیزهوش و فهمیده و زحمتکشی بوده و چه گلهایی کاشته و چه افتخاراتی به بار آورده یا تحلیل سیاسی جامعه و دنیا یا شکایت و انتقاد از یکی از ما که اون موقع توی جمع نیست.
ما هیچکدوم اهل هیچ چیز بدی نبوده ایم. توی هر محیطی هم که رفتیم همیشه جزء زبانزد ها شدیم. به خصوص توی همون رشته هایی که دوست داشتیم و یه مدت دنبالش رو میگرفتیم همیشه مربی ها و استادهامون میگفتن حیفه ولش نکنی هااا خیلی استعداد داری و....
ولی توی خونه هیچوقت تشویقی نمیشدیم.
چند وقت پیش بابا با یه حالت شاکی بودن و ناامیدی گفت:
ما فقط دلمون خوشه بچه هامون معتاد و سیگاری و دزد و بی ادب و ... نیستن وگرنه هیچی نیستین.
من این حرفا رو که میشنوم دلم میگیره.حس میکنم همه ی علاقه هامون رو به خاطر اینکه ناراضیشون نکنیم از خودمون گرفتیم ولی هیچوقت ازمون راضی نیستن.
من راستش اصلا احساس خوب بودن نمیکنم. یعنی نمیدونم چرا از بچگی تو ذهنم رفته که همیشه بقیه از من بهترن.
الان میدونم این فکرا و احساسات درست نیست ولی نمیدونم حس خوب درونم رو چطوری تقویت کنم.
چرا من اینقدر نظر مامان و بابام برام مهمه؟ با اینکه میدونم باید خودم باشن ولی باز تا حس میکنم اونا کار منو دوست ندارن بی خیال اون کار میشم.
چیکار کنم؟ شما ها اینجوری هستین یا راحت خودتون هستید؟
علاقه مندی ها (Bookmarks)