به انجمن خوش آمدید

لینک پیشنهادی مدیران تالار همدردی:

 

"گلچین لینکهای خانواده، ازدواج و مهارتها(به روز شد)"

دانلود موسیقی و آرامش
دسترسی سریع به مطالب و مشاوران همـدردی در کانال ایتا

 

کانال مشاوره همدردی در ایتا

صفحه 1 از 3 123 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 , از مجموع 23
  1. #1
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    چهارشنبه 21 دی 90 [ 13:20]
    تاریخ عضویت
    1390-7-06
    نوشته ها
    6
    امتیاز
    1,134
    سطح
    18
    Points: 1,134, Level: 18
    Level completed: 34%, Points required for next Level: 66
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    1 year registered1000 Experience Points
    تشکرها
    28

    تشکرشده 28 در 6 پست

    Rep Power
    0
    Array

    تحمل زندگی برام سخت شده.. دلم مرگ میخواد

    درود خدمت همه عزیزان
    راستش رو بخواید بنده هم در گوگل راههای خودکشی را سرچ کردم و به اینجا رسیدم. مشکلات زیادی تو زندگیم دارم و حقیقتاْ تنها هستم. میخوام یه تصویری از حال حاضرم بدم شاید که بتونم اینجا به نتیجه ای برسم.
    بنده یه جوون ۲۵ ساله از تهران هستم. نزدیک به ۴ سال هست که پدرم رسماْ خانواده رو رها کرده و بار زندگی با این وضعیت گرانی بر دوش بنده به تنهاییست. زمانی درآمد میلیونی بسیار خوبی داشتم و کمک کردم برادرانم نیز به یه سطحی از زندگی برسن و بتونن کمی سر و سامان به زندگیشون بدن. خودم هم در شرایط بسیار خوبی بودم. ماشین شصت میلیونی و خانه بهترین جای تهران و ... خلاصه طعم زندگی نسبتاْ خوب را چشیدم و همهء اینها را با عرضه ای که داشتم مهیا کردم. اما در برهه ای با شریک کاریم دچار مشکل شدم و زندگیم رو تا حدودی نابود کرد. زیرا که اسناد در دست ایشان بود و بنده به دلیل اعتمادی که داشتم لایق خیانت شدم. این وسط دوست دختری هم داشتم که بیش از ۳ سال باهام بود تا همین ۴-۵ روز پیش. در واقع یکی از دلایلی که باعث شده دیگه احساس کنم که نمیتونم ادامه بدم ترد شدن از سوی دوست دخترم هست..! کسی که همه عشق زندگیم بود.. زندگیمو به پاش ریختم. به قدری با هم احساس خوبی داشتیم که حاضر نبودم ۱ثانیه از با اون بودن رو با چیزی عوض کنم. به ۱ باره به دلیل ۱ اشتباه من زد زیر همه چیز و گفت دیگه من رو نمیخواد... خیلی سخته .. حتی نوشتنش برام سخته. ۳سال هر لحظه برام میمرد و براش میمردم. حس میکردم خیلی ها به رابطمون حسودیشون میشه اما به یکباره چنان شوک بدی بهم وارد کرده که دیگه نای زندگی کردن ندارم. بهش که زنگ میزنم خیلی بد باهام صحبت میکنه.. میگه برو بمیر.. میگه دیگه نمیخوام ببینمت.. برو بمیر و یه کاری کن خبر مرگتم بهم ندن که اصلاْ حوصله ندارم ۱ لحظه به فکرم بیای.. چنان من رو تو این ۴-۵ روز ویران کرده که ۳-۴ کیلو وزن کم کردم. فهمیدم با شخصی آشنا شده که طرف در رده جوانان یک تیم لیگ برتری فوتبال بازی میکنه و گویا به قدری دل ایشان رو برده که اصلاْ این ۳سال رو یادش نمیاد. میگم بابا ما این همه لحظه های خوب داشتیم.. میگه فراموشی گرفتم...! ایشان در خانوادشون اصلاْ شرایط خوبی نداره و همیشه من پشتش بودم. همیشه میگفت تنها امیدش منم.. همیشه میگفت فقط من رو داره.. تو هر شرایطی پشتش بودم.. صرفاْ به دلیل یک اشتباه که دروغی گفته بود و بهش ثابت کردم دروغ گفته دیگه من رو نمیخواد...
    پدرم نیست.. برادرانم به راه خودشون رفتن.. من موندم و نداشتن درآمد و مادر و خواهر و برادری که تنها امیدشون منم و منم که خانواده رو اداره میکنم... سال قبل موقعیتی برای مهاجرت به سوئد داشتم.. اما دوست دخترم بیقراری کرد و حتی فکر مهاجرت رو هم به عشقش از سرم بیرون کردم.
    این رو هم بگم که من شدیداْ احساساتی هستم و حتی کودکان کاری که پشت چراغ قرمز شیشه ماشین ها رو تمیز میکنن اشکم رو درمیارن. خیلی به اطرافیانم اهمیت میدم و یه جورایی سنگ صبور همه هستم و غصه همه رو میخورم و کمکشون میکنم.. اما همیشه خودم تنهام. یه زمانی پیش دوست دخترم دردل میکردم.. اما دیدم اون هم مشکلاتش زیاد هست و این کار رو هم نکردم و فقط سعی میکردم شرایط شادی رو براش مهیا کنم. خیلی طولانی شد.. نمیخوام بگم که چه کارهایی براش کردم.. اما در یک جمله همه زندگیم رو ریختم به پاش و عشقم رو دادم بهش.
    الان در شرایطی هستم که میبینم اون رفته با یکی دیگه.. از طرفی تنها شدم و مشکلات خانواده ام امانم رو بریده و کسی نیست که یاریم کنه. مادرم دچار بیماری شده که عمل جراحی پشت عمل جراحی داره. خلاصه خیلی داغونم و حتی نمیتونم تو خونه دپرس باشم چون مادرم ببینه غم دارم غصه اش میشه و این بیش از همه چیز آزارم میده.
    خلاصه اینکه خیلی خسته شدم و شرایط برام غیر قابل تحمل شده. میدونم اگر من نباشم پدرم دوباره برمیگرده.. اون رفته چون با من اختلاف داشت.. چون من در جلوی دیکتاتوریش سینه سپر کردم و اجازه ندادم که به مادر و خواهرم با دیکتاتوری فرمانروایی کنه.
    امیدوارم بتونم دلیلی برای ادامه پیدا کنم وگرنه تا چند روز دیگر بنده هم مسافر خواهم بود و برای همیشه این دنیای دروغ و خیانت رو ترک میکنم..
    ببخشید سرتون رو درد آوردم. فدای همگیتون.

  2. 2 کاربر از پست مفید iranboy تشکرکرده اند .

    iranboy (چهارشنبه 06 مهر 90)

  3. #2
    عضو فعال

    آخرین بازدید
    چهارشنبه 09 بهمن 92 [ 23:55]
    تاریخ عضویت
    1389-10-14
    نوشته ها
    2,085
    امتیاز
    11,615
    سطح
    70
    Points: 11,615, Level: 70
    Level completed: 92%, Points required for next Level: 35
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    1000 Experience Points10000 Experience PointsVeteran
    تشکرها
    12,283

    تشکرشده 12,256 در 2,217 پست

    Rep Power
    0
    Array

    RE: تحمل زندگی برام سخت شده.. دلم مرگ میخواد

    سلام دوست عزیز،

    زندگی فراز و نشیب دارد. هم به دلیل تصمیمات شخصی و هم به خاطر اتفاقاتی که برای ما می افتد گاهی رو به بالا می رویم و رشد می کنیم و گاهی سقوط می کنیم.
    فکر می کنم در این موقعیت خودت بیشتر از همه می توانی به خودت کمک کنی.
    باید این رو درک کنی که اگر یک روز در اوج بودی چه چیزهایی دست به دست هم داده بودند تا شما به آنجا برسی.
    و اینکه الآن از نظر خودت در شرایطی نامناسب هستی، حکمتش چیست. چه اشتباهاتی کردی و چه درسی باید از این روز بگیری.

    گاهی باید ضربه هایی رو تحمل کنیم و به زمین بخوریم تا بتوانیم دوباره بلند شویم و اینبار محکم تر بایستیم.
    این رو بدان که اتفاقی نیست که برای ما بیفتد و در آن حکمت و درسی برای یادگیری نباشد.

    متاسفم که از دو نفر به تو بدی رسید. یکی از طرف شریکت و یکی از طرف کسی که دوستش داشتی. البته نمی دانم که در این اتفاق چقدر از مال خودت رو از دست دادی و اینکه در حال حاضر از نظر مالی در چه شرایطی به سر می بری. ولی مطمئنم که با توانایی هایی که داری و به خواست خدا می توانی دوباره شرایط رو بهتر کنی و پیشرفت کنی.

    مسئله ی دوم رابطه ای هست که داشتی.
    آیا به نظرت او لیاقت عشق تو را داشت؟
    من این برداشت رو داشتم که تا در اوج بودی خودش رو به تو چسبانده بود و حالا شخصی با شرایطی بهتر پیدا کرد، رفت. البته که تحمل این مسئله برای تو خیلی سخت است.
    و البته قبل از اینکه با او وارد یک رابطه ی احساسی بشوی، باید او را می شناختی و مطمئن می شدی که کسی هست که لیاقتت را داشته باشد. فکر می کنم اون موقع 22 سال داشتی و شاید کمی بی تجربه بودی.
    به هر حال نباید وقتی عهد و پیمانی رسمی بین شما نیست، وارد یک رابطه ی احساسی می شدی. چنین رابطه ای پایه و اساسی ندارد و هر لحظه می تواند پایان یابد، و اگر وابستگی وسط باشد، طرفین ضربه روحی می خورند.

    فکر می کنم این مقاله کمکت کند: مقابله با مشکلات پایان یافتن یک رابطه

    پس اولاً از تو می خواهم که در این روزهای سخت قوی باشی و جا نزنی. به خودت ایمان داشته باش و مطمئن باش می توانی با کمک خدا این روزها را بگذرانی.
    سعی کن پایان رابطه ات را هضم کنی. کمی زمان می برد تا از این حال و هوا در بیایی.
    و وقتی حال و روزت بهتر شد، سعی کن راجع به اشتباهاتت فکر کنی و یاد بگیری تا دیگر آنها را تکرار نکنی.

    برایت آرزوی موفقیت می کنم.

    و هنگامی که بندگان من، از تو در باره من سؤال کنند، ( بگو: ) من نزدیکم! دعای دعا کننده را، به هنگامی که مرا می‌خواند، پاسخ می‌گویم! پس باید دعوت مرا بپذیرند، و به من ایمان بیاورند، تا راه یابند (و به مقصد برسند)! (سوره بقره، آیه ۱۸۶)

  4. 13 کاربر از پست مفید hamed65 تشکرکرده اند .

    hamed65 (دوشنبه 23 آبان 90)

  5. #3
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    چهارشنبه 21 دی 90 [ 13:20]
    تاریخ عضویت
    1390-7-06
    نوشته ها
    6
    امتیاز
    1,134
    سطح
    18
    Points: 1,134, Level: 18
    Level completed: 34%, Points required for next Level: 66
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    1 year registered1000 Experience Points
    تشکرها
    28

    تشکرشده 28 در 6 پست

    Rep Power
    0
    Array

    RE: تحمل زندگی برام سخت شده.. دلم مرگ میخواد

    ممنونم حامد عزیز. بنده به قدری حالم گرفته که مدام این صفحه رو رفرش میکنم تا ببینم عزیزی هست که جواب پست کرده باشه یا نه؟! شرایط مالی زندگیم در حال حاضر خوب نیست.. اما بد هم نیست. حامد جان مشکل من اینجاست که دیگه تحمل دروغگویی که هر روز و شب در اطرافیانم رو ندارم. من باعث شدم پدرم خانواده رو ترک کنه.. گرچه نیتم بد نبود و فقط بهش گفتم که پدر من اینقدر سعی نکن با زورگویی و استفاده از اهرم پول نظر خودت را اعمال کنی. با اینکه نزدیک به ۴ سال هست که سرپرستی خانواده رو بر عهده گرفتم و هیچ کس جز خانواده خودمون خبر از اختلاف ما ندارند... روز به روز دشمنی پدرم با بنده بیشتر میشود. یکی از برادرانم هم که شرایط نسبتاْ خوب زندگیش رو مدیون من هست.. شدیداْ باهام بد شده.. به نوعی به هر کسی خوبی کردم الان دشمنم شده. احساس میکنم دارم خفه میشم تو این دنیای خیانت و دروغ. تنها کسی که برام مونده مادرم هست که اونقدر حواسش بهم هست که جرات نمیکنم تو خونه ۱ لحظه دپرس باشم.. سریعاْ متوجه میشه و غمگین میشه. از طرفی زندگی دیگه برام قابل تحمل نیست.. از طرفی هم به مادرم بعد از مرگم فکر میکنم.. وای خدا مگه من چه بدی به خلقت کردم؟! فرشته نیستم و مطميناْ بنده هم کم بدی ندارم... اما به خدای ایران قسم که تا تونستم حقی رو نا حق نکردم و در حد توانم دست همه رو گرفتم.
    همه چیز رو میتونستم با وجود دوست دخترم تحمل کنم.. اما حالا واقعاْ احساس ناتوانی میکنم. کار من انجام معاملات آنلاین در بازارهای مالی هست و نیاز به تمرکز و ذهنی نسبتاْ آسوده دارد.. با این وضعیت دیگه کار هم نمیتونم کنم.
    خدا خودش شاهده که زمانیکه این دختر اصرار داشت تا با هم به نوعی دوست بشیم بنده طفره میرفتم و نمیخواستم خودم رو اسیر کسی کنم. از عاقبتش میترسیدم که سرم هم اومد. خودم رو میشناسم.. میدونم اگر کسی رو دوست بدارم به معنای واقعی جونمم حاضرم بدم.. واسه همین نمیخواستم.. اما چه کنم که دل دادم و دل بستم. شدیداْ بهش وابسته شدم. به خدا چنان احساس محبت و عشقی بهم میداد که همیشه احساس خوبی از زندگی داشتم. دلیل اینم که الان شوک شدم و رمقی برای ادامه زندگی ندارم همین عشق زیاد ایشان است. باورم نمیشه چطور ۳سال یکی برات جون بده.. ۱شب بخوابی و صبح زنگ بزنی بگه بیا تموم کنیم.. من نمیخوام دیگه ادامه بدیم.. شبش زنگ بزنی کجایی؟! بگه پیش دوست پسرم...! بیشتر شبیه فیلم هست.. اما به خدا سرم اومد و واسه همینه که شوک شدم. اون از مدت ها قبل شروع کرده بود به دل کندن و من بدبخت بی خبر از همه جا ۱شبه غافلگیر شدم..! به دوست دختر برادرم گفته که دلم میسوزه بعضی وقت ها جواب تلفنش رو میدم..! کسی که همه کار میکرد تا دل من به حالش بسوزه حالا این حرف رو به اطرافیانم میده. من بهش زنگ میزنم چون واسم قابل قبول نیست.. اما..!
    ببخشید زیاد وارد جزيئات میشم و طولانی میشه پستم.. من کسی رو ندارم که لایق دردل دل کردن باشه و من بتونم باهاش درد دل کنم و حرف هام رو بهش بزنم مجبور شدم اینجا حرفهام رو بگم. هر کسی لیاقت نداره آدم پیشش درد دل کنه.. اما اینجا چون ناشناسی میتونی با همه با زبان دل صحبت کنی.





  6. 2 کاربر از پست مفید iranboy تشکرکرده اند .

    iranboy (چهارشنبه 06 مهر 90)

  7. #4
    عضو پیشرو

    آخرین بازدید
    پنجشنبه 23 آذر 91 [ 09:19]
    تاریخ عضویت
    1387-10-07
    نوشته ها
    4,074
    امتیاز
    23,640
    سطح
    94
    Points: 23,640, Level: 94
    Level completed: 29%, Points required for next Level: 710
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Veteran10000 Experience Points
    تشکرها
    16,488

    تشکرشده 16,567 در 3,447 پست

    Rep Power
    426
    Array

    RE: تحمل زندگی برام سخت شده.. دلم مرگ میخواد

    سلام iranboy


    جداي از مشكلاتي كه طرح كرده اي به واقع از خواندن دو پستي كه زده اي لذت بردم . چقدر توانايي در وجودت نهفته است پسر خوب ؟
    به توانايي هاي خودت يك نگاهي بينداز .


    خسته بودنت را درك مي كنم .


    اما مطمئن هستم آدمي با توانايي هاي تو از اين بحران به خوبي و با سربلندي عبور مي كند .


    ضمن اينكه صحبتهاي حامد به عنوان يك جوان به سن و سال خودت مرا به واقع به شگفتي ديگري واداشت . مي بيني اين يك نعمت است كه در بدو ورودت به تالار با جواني مثبت انديش و.....دوست شدي . پس خدا خيلي دوست داره كه الان اينجايي نازنين .

    و باور داشته باش كه رمز گشايي شگفتي ها و زيبايي هاي ديگر زندگي در راه است كافي است به خودت و توانايي هايت اعتماد داشته باشي و در حال حاضر كمي استراحت كني و.... .

    خورشيد باز هم بر زمين خواهد تابيد و ......زندگي مي بخشد



  8. 8 کاربر از پست مفید ani تشکرکرده اند .

    ani (چهارشنبه 06 مهر 90)

  9. #5
    عضو کوشا

    آخرین بازدید
    چهارشنبه 27 آذر 92 [ 10:02]
    تاریخ عضویت
    1390-4-28
    نوشته ها
    269
    امتیاز
    3,049
    سطح
    33
    Points: 3,049, Level: 33
    Level completed: 99%, Points required for next Level: 1
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    1 year registered1000 Experience PointsTagger Second Class
    تشکرها
    955

    تشکرشده 950 در 237 پست

    Rep Power
    40
    Array

    RE: تحمل زندگی برام سخت شده.. دلم مرگ میخواد

    سلام
    داشتن قلب و روح لطیف و حس دلسوزی و احساس مسئولیت چیز کمی نیست که خدای مهربون اونها رو به شما داده.خیلی ها هستن که این چیزا رو ندارن.نمی تونن عشق رو بفهمن.
    محبت بی دریغ تون رو نثار کسی کنین که ارزشش رو داشته باشه.

  10. 6 کاربر از پست مفید tasnime_elahi تشکرکرده اند .

    tasnime_elahi (چهارشنبه 06 مهر 90)

  11. #6
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    چهارشنبه 21 دی 90 [ 13:20]
    تاریخ عضویت
    1390-7-06
    نوشته ها
    6
    امتیاز
    1,134
    سطح
    18
    Points: 1,134, Level: 18
    Level completed: 34%, Points required for next Level: 66
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    1 year registered1000 Experience Points
    تشکرها
    28

    تشکرشده 28 در 6 پست

    Rep Power
    0
    Array

    RE: تحمل زندگی برام سخت شده.. دلم مرگ میخواد

    سپاسگذارم ani عزیز از تعریف و تمجیدتون. در حال حاضر که کم آوردم و گویا این حس توانستن رو هم در من کشته اون نامرد....
    به هر حال از شما عزیزان ممنونم که سعی کردید تا کمکم کنید. شب و روز خواب ندارم و دارم به اتفاقات زندگیم فکر میکنم و دنبال راهی هستم برای از نو ساختن. امیدوارم تو چند روز آینده به نتیجه برسم و بیام براتون از زندگی صحبت کنم نه از مرگ. وگرنه دیگه این دنیا رو با همه خوبی و بدیهاش نمیخوام تحمل کنم. ۲۵ سالمه اما شدم مثل یه پیرمرد ۵۰ ساله. جوون تو سن من فکر خوشگذرونی و زندگی خوب هست اما من فکر ایجاد آسایش برای خانواده ای که مسبب بوجود آوردنش من نبودم و پدرم بوده. پدری که روز به روز به اندوخته مالیش افزوده میشه و از خرد و احساسش کم میشه.!
    نوعی بیماری مری هم دارم که اون هم امانم رو بریده. اردیبهشت ماه جراحی کردم و گویا نیاز به جراحی مجدد دارم در آینده نزدیک. واقعاْ نمیدونم چطور شد که از اون زندگی پر از هیجان و عشق به یکباره به اینجا رسیدم..!؟ اما خیلی سریع همه چیز اتفاق افتاد. شاید زندگیم در حال حاضر اون غولی نباشه که الان تصور میکنم.. اما امیدی در حال حاضر ندارم. چشم از خواب که باز میکنم دینا رو سرم خراب میشه. میگم ای کاش بیدار نمیشدم. فقط موقعی که خواب هستم راحتم. اونقدر فکر کردم که مخ درد گرفتم.
    باز هم سپاسگذارم از شما عزیزان که وقت با ارزشتون رو میذارید و راهنمایی و همدردی میکنید.

    نقل قول نوشته اصلی توسط tasnime_elahi
    سلام
    داشتن قلب و روح لطیف و حس دلسوزی و احساس مسئولیت چیز کمی نیست که خدای مهربون اونها رو به شما داده.خیلی ها هستن که این چیزا رو ندارن.نمی تونن عشق رو بفهمن.
    محبت بی دریغ تون رو نثار کسی کنین که ارزشش رو داشته باشه.
    سپاسگذارم از شما. تنها کسی که در حال حاضر ارزش عشق روداره و داشته مادر نازنینم هست.. اما خود من باعث شدم که شوهرش که پدرم باشه ترکش کنه. گرچه در یک خانه زندگی میکنیم.. اما گویا که پدری نداریم..! حتی راضی نیست سایهء نامش هم بر سر ما باشد..! حس خیلی بدی در مورد رفتارهای خودم دارم. احساس میکنم که تنها مسبب این حال و روزم خودم هستم با رفتارهای بیش از حد دلسوزانه. اما چه کنم که نمیتونم نسبت به اطرافیانم بی تفاوت باشم.

  12. 5 کاربر از پست مفید iranboy تشکرکرده اند .

    iranboy (چهارشنبه 06 مهر 90)

  13. #7
    عضو پیشرو

    آخرین بازدید
    پنجشنبه 23 آذر 91 [ 09:19]
    تاریخ عضویت
    1387-10-07
    نوشته ها
    4,074
    امتیاز
    23,640
    سطح
    94
    Points: 23,640, Level: 94
    Level completed: 29%, Points required for next Level: 710
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Veteran10000 Experience Points
    تشکرها
    16,488

    تشکرشده 16,567 در 3,447 پست

    Rep Power
    426
    Array

    RE: تحمل زندگی برام سخت شده.. دلم مرگ میخواد

    به اندازه اي كه لازم است احساس مسئوليت كن . قرار نيست در 25 سالگي مسئوليتهايي را بپذيري كه برايت بيش از اندازه زياد و بزرگ است .


    خودت را با ديگر جوانان خوش گذران هم سن مقايسه كردي . كلا سيستم مقايسه كار درستي نيست .

    تو ، تو هستي و با اين ميزان از توانايي .
    آيا اگر فردي فلج بود حاضري در اين سيستم مقايسه خودت را فلج كني و توانايي هاي خوبت را از كار بيندازي ؟!

    براي خودت برنامه هاي تفريحي طراحي كن . مدتي به خودت بپرداز . نترس چرخ دنيا نمي ايستد .

    از مسئوليتهايي كه به تو ربطي ندارد كم كن . نخواه كه بار همه از خواهر و برادر و مادر و .....را به دوش بكشي .


    دستان مادرت بوسيدني است .

    خدا زنده نگهدارد پدر و مادرت . اگر مشكلي بين پدر و مادر هست اجازه بده خودشان به مشكلاتشان رسيدگي كنند خودت را سپر بلاي آنها نكن . نگاه كن و تماشا گر باش و ...........اما دخالت نكن .


    منتظرم با چشم اندازي مثبت برگردي و از زندگي برايمان حرف بزني . و برنامه ريزي و هدفهاي خوب و درست آينده


  14. 6 کاربر از پست مفید ani تشکرکرده اند .

    ani (پنجشنبه 07 مهر 90)

  15. #8
    عضو کوشا

    آخرین بازدید
    چهارشنبه 16 مرداد 92 [ 00:03]
    تاریخ عضویت
    1389-10-15
    نوشته ها
    600
    امتیاز
    6,453
    سطح
    52
    Points: 6,453, Level: 52
    Level completed: 52%, Points required for next Level: 97
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    1 year registeredTagger Second Class5000 Experience Points1000 Experience Points
    تشکرها
    1,919

    تشکرشده 1,958 در 415 پست

    Rep Power
    76
    Array

    RE: تحمل زندگی برام سخت شده.. دلم مرگ میخواد

    سلام دوست خوب
    مطمئن باشين كه به مرور زمان حالتون خيلي بهتر ميشه .
    اينو به خاطر اين مي گم كه من از شما خيلي بدتر و احساساتي تر بودم . بعد 5 سال كه عاشقانه شوهرمو دوست داشتم يه شبه تنها شدم و اون گذاشت و رفت .منم مثل شما هميشه فكر مي كردم اون به مرور دل از من كند و من يه شبه مجبور شدم تن بدم به اين جدايي . خيلي درد و رنج كشيدم ولي الان خيلي بهترم . خيلي وقتا مثل شما از زندگي بريدم ولي بالاخره بزرگترين درسي رو كه خدا مي تونست تو زندگي بهم بده گرفتم و اون اين بود كه هيچ چيز و هيچ كسي توي دنيا ارزش دلبستن رو نداره . همه چيز و همه كس از بين رفتني ان . نبايد انقدر بهشون دل سپرد كه با رفتنشون ديگه دنيامون زير و رو شه .
    خودتم داري مي گي اون داره زندگيشو مي كنه و هر چقدر كه بيشتر پاپيچش بشي بيشتر ازت دور ميشه . پس زندگيتو بكن بپذير كه اينم يكي از امتحان هاي خداوند بوده و بخوا كه از اين امتحان سربلند يرون بياي .
    استرس و نگراني خيلي روي سلامتي تاثير مي ذاره . سعي كن آرامش رو به خود برگردوني . چون در اينصورت خيلي از مشكلات و بيماري هاتم حل ميشه و با فكر بازتر مي توني تصميم بگيري .
    اميدوارم كه راهي رو هم پيدا كنين كه زودتر با پدرتون آشتي كنين . اونم حتما دلش مي خواد كمكمتون كنه و وظيفشو به عنوان پدرتون انجام بده . اينطوري از خيلي مشكلات رها ميشين چون اون هم كمكتون مي كنه .
    به ديد مثبت به زندگيتون نگاه كنين. يه آدم آبديده و سرد و گرم كشيده شدين . اين ويژگي هاي مثبتو هر مردي نداره .
    اميدتون رو به خدا از دست ندين . تنها كسي كه تو اوج تنهايي ها كنار آدم مي مونه خداست نه بنده هاي خدا .

  16. 8 کاربر از پست مفید saboktakin تشکرکرده اند .

    saboktakin (چهارشنبه 06 مهر 90)

  17. #9
    عضو همراه

    آخرین بازدید
    پنجشنبه 26 مهر 97 [ 09:20]
    تاریخ عضویت
    1390-5-27
    نوشته ها
    1,398
    امتیاز
    13,057
    سطح
    74
    Points: 13,057, Level: 74
    Level completed: 52%, Points required for next Level: 193
    Overall activity: 11.0%
    دستاوردها:
    Social1000 Experience PointsVeteran10000 Experience Points
    تشکرها
    8,610

    تشکرشده 8,998 در 1,493 پست

    Rep Power
    156
    Array

    RE: تحمل زندگی برام سخت شده.. دلم مرگ میخواد

    iranboy عزیز سلام

    به همدردی خوش آمدید

    برادر گرامی وقتی که آدم تو اوج خوشی و نعمته از خدا غافل میشه...خود من که اینجوری بودم

    چنان مست و سرخوش بودم از آسایش زندگیم و چنان غرق خوشی شدم و کار دنیا که خدا رو

    فراموش کردم و مغرور بودم...باورت میشه تو 1شب همه آسایش و خوشیمو ازم گرفت؟؟؟

    و اون موقع بود که گفتم خدایا چرا؟؟؟؟؟؟

    یه دوستی بهم گفت خدا کسایی رو که دوست داره اگه ببینه دارن ازش دور میشن اون چیزایی

    که اونا رو دور می کنه ازشون می گیره... می گیره تا خدا رو صدا کنن و برگردن سمتش....

    این بود که زندگیم رنگ خدا رو گرفت و الان هیچ چیز واسم با ارزش تر از رابطم با خدا نیست و

    دیگه نه شادی های دنیا خیلی شادم می کنه نه غم هاش خیلی ناراحتم جون هر دو زود گذرن

    فکر نکنید دارم شعار میدم و نفسم از جای گرم در میادا نه....میخوام بگم خدا واسه همه

    نداشته هامون کافیه و اگه با خدا باشی پادشاهی میکنی تو این عالم...

    دنبال انگیزه هستید؟؟ ارتباط با خدا بهترین انگیزس واسه آدم واسه از نو شروع کردن...

    شاید این 1 جور آزمون الهیه یا شاید اینجوری به صلاحتون بوده...اون خانم هم معذرت میخوام

    اما حکایت این ضرب المثله که میگن : "تا پول داری رفیقتم...قربون بند کیفتم!!!"

    اینجور آدما نه لایق عشقن نه لایق غصه خوردن...دنبال کسی باشید که تو این روزا همراهتون

    باشه و همدمتون و باهاش زندگیتونو بسازید که قدر بدونه...اون خانم 1روز پشیمون میشه از

    کارش که دیگه خیلی دیره....فقط باید توکل کنید به خودش و شروع کنید از نو

    آقای hamed65 هم که بسیار خوب راهنمایی کردن...فقط راز و نیاز با خالق هستی میتونه

    شما رو آروم کنه...میدونید سختی ها آدم های بزرگ رو متعالی میکنه و آدم های کوچیک رو

    متلاشی...شما پر از استعدادید و روح بزرگی دارید پس حتما میتونید تاب بیارید

    تازه شما مادر و خواهر برادرتون رو دارید که دوستتون دارن و به شما احتیاج دارن پس از

    سختی ها نهراسید و صبور باشید که خداوند واقعا با صابرینه برادر عزیز

    حکایت شما حکایت همون گنجشکیه که رو درختی لونه ساخت و تخم گذاشت تو لونش و رفت

    واسه پیدا کردن غذا ، وقتی برگشت دید باد لونش رو انداخته زمین ولی تخمهاش سالمن...

    روکرد به آسمون و گفت خدایا همین یه لونه کوچیک رو هم نتونسنی ببینی که دید 1 ماری اون

    طرف بالای درخته و اینور نمیتونست بیاد...شرمنده شد...فهمید خدا باد رو فرستاده تا جوجه

    کوچولوها رو از نیش مار و خورده شدن نجات بده...

    گاهی تو کارهای خدا که به ظاهر بد میان توش خیری نهفتس که ما بعدا می فهمیم

    پس دلتون رو به خدا بدید و از نو شروع کنید

    شما میتونید

    موفق باشید


  18. 7 کاربر از پست مفید bahar.shadi تشکرکرده اند .

    bahar.shadi (پنجشنبه 07 مهر 90)

  19. #10
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    چهارشنبه 21 دی 90 [ 13:20]
    تاریخ عضویت
    1390-7-06
    نوشته ها
    6
    امتیاز
    1,134
    سطح
    18
    Points: 1,134, Level: 18
    Level completed: 34%, Points required for next Level: 66
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    1 year registered1000 Experience Points
    تشکرها
    28

    تشکرشده 28 در 6 پست

    Rep Power
    0
    Array

    RE: تحمل زندگی برام سخت شده.. دلم مرگ میخواد

    از همهء شما عزیزان کمال تشکر رو دارم که وقت با ارزشتون رو به این حقیر دادید. از دیشب حالم بهتر شده با خواندن مطالب شما عزیزان.. امیدوارم در فرصتی که به خودم داده ام بتونم به زندگی برگردم. با خوندن مطالب شما بسیار امیدوارتر شدم. اگر هم نتونستم که دیگه برای همتون بهترین ها رو از خدا میخوام و آرزوی شادی و کامیابی براتون دارم. من سعی کردم بخشی از دلتنگی ها و مشکلاتم رو اینجا بیان کنم.. اما حس میکنم ماجرای من خیلی فجیعتر از این حرفاست. در زندگی کمتر روزهای خوش داشتم. همیشه سعی کردم شرایط خوشی را برای اطرافیانم فراهم کنم و خودم محروم شدم از شادی. اینکه میگم روزهای خوبی داشتم شاید بهتر بود میگفتم روزهای خوبی رو برای خانواده و دوست دخترم فراهم کردم اما خودم کمترین بهره رو بردم. ظاهری شاد و درونی غمگین داشتم . همیشه عاشق محبت و نیکی کردن به اطرافیانم بودم و کمتر کسی رو دیدم که قدر محبتم رو بدونه. ببخشید که یکم زیادی دارم به مشکلاتم تکیه میکنم .. اما خیلی خسته ام. هر چه میدوم به جایی نمیرسم. اگر عزیزی مطلبی نوشت که نتوانستم جواب بدهم به بزرگواری خودش من رو ببخشه.. تا جایی که توان داشته باشم و بیام اینجا حتماْ جواب محبت تک تک شما عزیزان رو میدم. باز هم سپاسگذار همدردی تک تک شما عزیزان هستم.
    به امید دیدار مجدد . خدا نگهدار همگی شما عزیزان

  20. 4 کاربر از پست مفید iranboy تشکرکرده اند .

    iranboy (پنجشنبه 07 مهر 90)


 
صفحه 1 از 3 123 آخرینآخرین

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

علاقه مندی ها (Bookmarks)

علاقه مندی ها (Bookmarks)
Powered by vBulletin® Version 4.2.5
Copyright © 1404 vBulletin Solutions, Inc. All rights reserved.
طراحی ، تبدبل ، پشتیبانی شده توسط انجمنهای تخصصی و آموزشی ویبولتین فارسی
تاریخ این انجمن توسط مصطفی نکویی شمسی شده است.
Forum Modifications By Marco Mamdouh
اکنون ساعت 23:41 برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +4 می باشد.