درود خدمت همه عزیزان
راستش رو بخواید بنده هم در گوگل راههای خودکشی را سرچ کردم و به اینجا رسیدم. مشکلات زیادی تو زندگیم دارم و حقیقتاْ تنها هستم. میخوام یه تصویری از حال حاضرم بدم شاید که بتونم اینجا به نتیجه ای برسم.
بنده یه جوون ۲۵ ساله از تهران هستم. نزدیک به ۴ سال هست که پدرم رسماْ خانواده رو رها کرده و بار زندگی با این وضعیت گرانی بر دوش بنده به تنهاییست. زمانی درآمد میلیونی بسیار خوبی داشتم و کمک کردم برادرانم نیز به یه سطحی از زندگی برسن و بتونن کمی سر و سامان به زندگیشون بدن. خودم هم در شرایط بسیار خوبی بودم. ماشین شصت میلیونی و خانه بهترین جای تهران و ... خلاصه طعم زندگی نسبتاْ خوب را چشیدم و همهء اینها را با عرضه ای که داشتم مهیا کردم. اما در برهه ای با شریک کاریم دچار مشکل شدم و زندگیم رو تا حدودی نابود کرد. زیرا که اسناد در دست ایشان بود و بنده به دلیل اعتمادی که داشتم لایق خیانت شدم. این وسط دوست دختری هم داشتم که بیش از ۳ سال باهام بود تا همین ۴-۵ روز پیش. در واقع یکی از دلایلی که باعث شده دیگه احساس کنم که نمیتونم ادامه بدم ترد شدن از سوی دوست دخترم هست..! کسی که همه عشق زندگیم بود.. زندگیمو به پاش ریختم. به قدری با هم احساس خوبی داشتیم که حاضر نبودم ۱ثانیه از با اون بودن رو با چیزی عوض کنم. به ۱ باره به دلیل ۱ اشتباه من زد زیر همه چیز و گفت دیگه من رو نمیخواد...خیلی سخته .. حتی نوشتنش برام سخته. ۳سال هر لحظه برام میمرد و براش میمردم. حس میکردم خیلی ها به رابطمون حسودیشون میشه اما به یکباره چنان شوک بدی بهم وارد کرده که دیگه نای زندگی کردن ندارم. بهش که زنگ میزنم خیلی بد باهام صحبت میکنه.. میگه برو بمیر.. میگه دیگه نمیخوام ببینمت.. برو بمیر و یه کاری کن خبر مرگتم بهم ندن که اصلاْ حوصله ندارم ۱ لحظه به فکرم بیای.. چنان من رو تو این ۴-۵ روز ویران کرده که ۳-۴ کیلو وزن کم کردم. فهمیدم با شخصی آشنا شده که طرف در رده جوانان یک تیم لیگ برتری فوتبال بازی میکنه و گویا به قدری دل ایشان رو برده که اصلاْ این ۳سال رو یادش نمیاد. میگم بابا ما این همه لحظه های خوب داشتیم.. میگه فراموشی گرفتم...! ایشان در خانوادشون اصلاْ شرایط خوبی نداره و همیشه من پشتش بودم. همیشه میگفت تنها امیدش منم.. همیشه میگفت فقط من رو داره.. تو هر شرایطی پشتش بودم.. صرفاْ به دلیل یک اشتباه که دروغی گفته بود و بهش ثابت کردم دروغ گفته دیگه من رو نمیخواد...
پدرم نیست.. برادرانم به راه خودشون رفتن.. من موندم و نداشتن درآمد و مادر و خواهر و برادری که تنها امیدشون منم و منم که خانواده رو اداره میکنم... سال قبل موقعیتی برای مهاجرت به سوئد داشتم.. اما دوست دخترم بیقراری کرد و حتی فکر مهاجرت رو هم به عشقش از سرم بیرون کردم.
این رو هم بگم که من شدیداْ احساساتی هستم و حتی کودکان کاری که پشت چراغ قرمز شیشه ماشین ها رو تمیز میکنن اشکم رو درمیارن. خیلی به اطرافیانم اهمیت میدم و یه جورایی سنگ صبور همه هستم و غصه همه رو میخورم و کمکشون میکنم.. اما همیشه خودم تنهام. یه زمانی پیش دوست دخترم دردل میکردم.. اما دیدم اون هم مشکلاتش زیاد هست و این کار رو هم نکردم و فقط سعی میکردم شرایط شادی رو براش مهیا کنم. خیلی طولانی شد.. نمیخوام بگم که چه کارهایی براش کردم.. اما در یک جمله همه زندگیم رو ریختم به پاش و عشقم رو دادم بهش.
الان در شرایطی هستم که میبینم اون رفته با یکی دیگه.. از طرفی تنها شدم و مشکلات خانواده ام امانم رو بریده و کسی نیست که یاریم کنه. مادرم دچار بیماری شده که عمل جراحی پشت عمل جراحی داره. خلاصه خیلی داغونم و حتی نمیتونم تو خونه دپرس باشم چون مادرم ببینه غم دارم غصه اش میشه و این بیش از همه چیز آزارم میده.
خلاصه اینکه خیلی خسته شدم و شرایط برام غیر قابل تحمل شده. میدونم اگر من نباشم پدرم دوباره برمیگرده.. اون رفته چون با من اختلاف داشت.. چون من در جلوی دیکتاتوریش سینه سپر کردم و اجازه ندادم که به مادر و خواهرم با دیکتاتوری فرمانروایی کنه.
امیدوارم بتونم دلیلی برای ادامه پیدا کنم وگرنه تا چند روز دیگر بنده هم مسافر خواهم بود و برای همیشه این دنیای دروغ و خیانت رو ترک میکنم..
ببخشید سرتون رو درد آوردم. فدای همگیتون.![]()
علاقه مندی ها (Bookmarks)