خیلی وقت بود با خودم درگیر بودم که نیام یه تایپیک جدید بازکنم ولی دیگه آخرش ناچارشدم.می خوام براتون بنویسم تاشاید ازیکیتون جمله ای ببینم که یه کم آرومترم کنه.نمی دونم میتونم تمام اون افکار واحساساتی رو که باهاشون درگیرم بیان کنم یانه.ولی خب سعی خودمو میکنم.
ببینید،چند وقتیه دچار یه سری افکاری شدم که به شدت آزارم میده طوری که زندگی عادیمو دچار مختل کرده.قضیه ازوقتی شروع شد که توی شهرمون زلزله 5 ریشتری اتفاق افتاد.خیلی ترسیدم واون ترس تو وجودم رخنه کرد.اون موقع خیلی هم سر این موضوع مریض شدم ولی گذشت زمان فقط یه کم حالم رو خوب کرد.این اواخر هم وقتی اخبار گوش میدم واز شرایط مردم غزه،لیبی، سومالی و... چیزی می شنوم بی اختیار دلم میگیره وغم تمام وجودم رو برمیداره .وقتی میشنوم جایی زلزله شده یا سیل ، دوباره همین احساسات بهم غلبه می کنه.وقتی فکر می کنم چه فاجعه ای ممکنه تو شهر همه ماها اتفاق بیفته ،ووقتی به عمق این فاجعه میرم وخودمو تو این شرایط قرارمیدم ،وقتی فکر می کنم آدم چقدر می تونه بد باشه ،چرا نمیتونه حال هم نوع خودش رو درک کنه، چرا به خاطر مال وقدرت دنیا خون وخونریزی به پا می کنه واقعا حالم بد میشه.ضربان قلبم چندبرابر میشه ویه گوشه کز می کنم .این افکارواحساسات درست بعد لحظه غروب بهم دست میده وتا موقعی که بخوابم حالمو گرفته.خیلی سعی می کنم فکرمو مشغول کنم ولی حتی اگه خواب باشم ولحظه غروب بیدارشم بااینکه نمیدونم ساعت چنده ولی اون حالت بد رو تو وجودم احساس می کنم.
دوستان اگه چیزی به ذهنتون رسید دریغ نکنید.قضیه خیلی جدیه.
علاقه مندی ها (Bookmarks)