سلام دوستان عزیزتصمیم گرفتم تجربه ای که برای خودم اتفاق افتاده رو اینجا بگم.
من سه سال پیش یه هم کلاس داشتم که خیلی سعی میکرد خودش رو به من نزدیک کنه و چون درسش خیلی خوب بود من تو یه مورد درسی ازشون کمک خواستم و یه پروژه با هم کار کردیم که شد مقدمه آشنایی بیشتر.اول این رو بگم که من هرگز فکرش رو نمیکردم که تو محیط دانشگاه همچین روابط و آدمهایی وجود داشته باشه،یه جورایی خیلی خام بودم.خلاصه اینکه این آقا یک روز بی هیچ مقدمه ای خیلی از من تعریف کردن و بعد هم خواستگاری مستقیم و گفتن که خانوادشون هم در جریان هستن و همینطور هم بود.من چند تا هم اتاقی داشتم که موضوع رو می دونستن و من هم خواسته این آقا رو بهشون گفتم و اونها به من گفتن که میتونی یه مدت روی شناخت بیشتر باهاش در ارتباط باشی اما سعی کن وابسته نشی.یک ترم گذشت و ما به خاطر پروژه مون چند ساعتی رو تو در روزدر دانشگاه با هم بودیم ،من دختر مذهبی بودم و خیلی چیزها رو رعایت میکردم اما گاهی میدیدم که دوست دارن خیلی راحت با من باشن که خب اجازه نمیدادم،اون ترم ،ترم آخر دانشگاهمون بود و من از الان خیلی بچه تر بودم اصلا نمیدونم چه طوری بگم هیچ آدم بدی تو زندگی ام ندیده بودم و همه رو خوب میدیدم اما خدارو هزار مرتبه شکر دوستای دلسوزی خدا سر راهم قرار داده بود ،دوستام حس میکردن که من دارم بهشون وابسته میشم و موقعی که قرار بود از هم جدا شیم(پایان دانشگاه) محکم به من گفتن که وقتش شده خانواده ات رو در جریان بگذاری و اجازه بدی رسما بیاد خواستگاری ات،من به دوستام میگفتم که این آقا نه درسش تموم شده،نه خدمت کرده نه شغل داره و....
چه طوری خانواده خودم و اون میتونن قبول کنن،اما اونها حرف خودشون رو زدن که اگر این آقا جنس درستی داشته باشه تحت نظر خانواده ها اگر چند سال هم بگذره میتونید همه مشکلات رو حل کنید و...
من هم خیلی محکم به اون آقا گفتم که از این پس نمیتونم باهاتون در ارتباط باشم و شما میتونید برای خواستگاری بیاین منزل ما.(البته خودم هم عذاب وجدان میگرفتم اگر میخواستم تلفنی یا ... رابطه ای با این آقا میداشتم چون یه جورایی خیانت و ناشکری به زحمات پدرم می دونستم).
خلاصه دوستای خوبم موضوع آشنایی مارو به مادرم گفتن،پدر و مادرم همیشه به من اعتماد داشته و دارند و خیلی خوب و راحت پذیرفتن ،اون آقا با خانواده شون اومدن خواستگاری و بعد از اون رفتن و هیچ خبری ازشون نشد،بعد از یک ماه پسرشون به من زنگ زدن و گفتن که بیاید مثل سابق با هم دوست باشیم و درس بخونیم و خانواده من میگویند که شرایط ازدواج رو ندارم و ....
من با خانواده ام در میان گذاشتم و جوابشون منفی بود،و طی تحقیقاتی که خانواده ام انجام داده بودن فهمیده بودن که عموو برادرهای این پسر مشکلات اخلاقی و قتل بر خاطر مسائل ناموسی داشته اند و فهمیدم که خانواده شون رو از همون اول جلو میندازند که بعدها روابطشون درد سر ساز نباشه ،من هم تو این مدت 5 ماه فقط به خاطر حرفهای چرب مادرشون اعتماد کرده بودم که خب دوستای من زرنگ تر بودن.
خلاصه من یه مدت کمی ناراحت بودم فقط به خاطر چرب زبانی خانواده و خودشون اما خیلی اتفاقهای بد میتونست رخ بده .من همه چیز رو فراموش کردم و قطع ربطه به طور کامل به زندگی ام چسبیدم و روز به روز موفق تر بودم.
بعد از سه سال خدا یه بار دیگه نیت اون آقا و خانواده شون رو برای من روشن تر کرد یعنی دو ماه پیش این آقا به من ایمیل دادن که ما میتونیم با هم دوست باشیم و چه اشکالی داره و از این حرفا ...
که من هیچ پاسخی ندادم و پیش خودم گفتم تو این مدت مشکل شغل و درسشون رفع شده اما جنس نداشتن و نخواهند داشت و هنوز درخواست دوستی دارن!!!! پس چه خوب که من گول خودش و خانواده اش رو نخوردم وگرنه خدا میدونه چند سال دیگه چهره واقعیشون برام نمایان میشد و اون موقع شاید دیگه راه بازگشتی نداشتم.
نتیجه:من به سبب گوش گرفتن حرفای دوستام ،خانواده ام در جریان قرار گرفتن و من در مسیر صحیح قرار گرفتم،یاد گرفتم هیچوقت نباید برای یه پسر نامحرم دل سوزاند چون خودم مهم تر هستم(از اونجایی که اون آقا گریه و زاری زیادی میکردن و همینطور ابراز علاقه و اینکه نمیتونن به زندگی ادامه بدهند و این حرفا)،فهمیدم که هرگز دلسوزتر از پدر و مادرم انسانی نخواهم دید .
علاقه مندی ها (Bookmarks)