می خوام راجع به یه مساله ای نظر شما رو هم بدونم!
1- حقیقتش من از زمان مجردی یه خونه داشتم که تا الان و سالهای آینده باید قسطش رو بدم. 1.5 سال اول زندگی اونجا زندگی کردیم و البته شوهرم تو پرداخت قسطهاش کمکم می کرد. ولی زندگی مشترک تو خونه من بعنوان زن زندگی خیلی مشکلات داشت. تا اینکه تصمیم گرفتیم که از اون خونه بریم و جایی رو رهن کردیم (البته من بنام خودم یه وام گرفتم که پول پیش خونه تامین بشه و قسطهاش رو شوهرم می ده)
2- تصمیم گرفته بودیم که برای سال آینده یه خونه بخریم. که البته شوهرم پس انداز کنه و هم وام بگیره و از طرفی من هم خونه ام رو بفروشم و نصف نصف یه خونه بخریم بزرگتر بخریم. البته من به شوهرم همون اول تصمیم گفته بودم که وضعیت کاری من مشخص نیست و اگه من نتونم برگردم سر کار، نمی تونم این خونه رو از دست بدم و یه جورایی منبع درآمدمه و باید با اجاره اش اقساطم رو بدم!
3- این نکته رو هم باید بگم که شوهرم با وجود 37سال سن، دست خالی اومد تو زندگی و می دونم برای خانواده اش خیلی مایه گذاشت. حتی اون اوایل عقدمون خانواده اش سریع خونه شون رو عوض کردند و خود شوهرم گفت که مادرم گفته که تو برای ما خیلی زحمت کشیدی و من حتما یه بخشی از خونه رو به نامت می کنم که این اتفاق هرگز که نیفتاد هیچ، حتی سند خونه رو هم برادرشوهرم از روش وام گرفت و الان شوهرم دربدر دنبال یه کسی می گرده که سند بزاره تا وام بگیره. (البته بگم که شوهرم هم کاملا به خانواده اش حق می ده و بابت رفتارشون از اونها دفاع می کنه)
4- دیروز شوهرم می گفت که بهتره ما سال آینده یه خونه کوچک بگیرم (هم متراژ خونه فعلی من) و من با باقیمانده پولم یه مغازه بگیرم. اینجوری منفعتش بیشتره. من هم گفتم هر مغازه ای سود نداره و ... خلاصه نظرم با خونه بزرگتر بود.
امروز به موضوع که عمیقتر فکر کردم و زندگیمون رو مرور کردم، دیدم این مساله صلاح نیست و بهش گفتم که زیاد روی خونه من حساب نکن به همون دلایلی که با رنگ قرمز تو آیتم 2 نوشتم.
خیلی ناراحت شد و آخرش گفت موفق باشی.
اما حالا چرا من این حرف رو زدم و این تصمیم رو گرفتم:
اولا شوهرم تو این چند سال زندگی نشون داد که من براش تو حاشیه هستم. چه به حق و چه به ناحق سر هر موضوعی من رو بخاطر خانوادش قربانی می کنه. وقتی می گه بیشتر از هرچیز خانواده ام برام مهمه، هنوز که هنوزه خانواده اش پدر و مادر و خواهر و برادرهاشه و من یعنی زنش، خانواده اش نیستم.
دوما بسیار بسیار تاثیر پذیره از خانواده اش و حرفشون. اونها هم که کاملا دشمنی شون رو با من نشون دادن.
سوما تجربه یکی دوسال اول زندگی نشون داد که زندگی کردن تو خونه من به نفع زندگیمون نیست.
چهارم اینکه من بابت شراکتی خریدن خونه راضی شده بودم چون که فکر می کنم بدون اطلاع من بعنوان شریک قاونا هرگز نمی تونه اون خونه رو بنام کس دیگه ای بکنه.
ولی اگه یه مغازه بخره کلا بنام خودش می تونه هر زمان که دلش خواست و احیانا خانوادش زیر پاش نشستند که راهش و رگ خواب شوهرم رو بخوبی بلدن، تو گوشش بخونن و مغازه رو به اسم خودشون کنند.
پنجم با این اوصاف و عدم اعتمادی که من به شوهرم دارم و همواره می ترسم که تو آینده دور یا نزدیک هرچی بنامش هست رو دو دستی تقدیم خانواده اش بکنه، تصمیم گرفتم که با نظرش در آیتم 4 یعنی خرید مغازه با بهانه ای که قبلا گفتم، مخالفت کنم.
بدون اینکه اصلا بخوام بررسی کنم که آیا واقعا از لحاظ مالی به نفعمونه یا نه. چون همونطور که گفتم شوهرم تا الان فقط بهم نشون داده که خانواده اش براش تو الویت هستند و من اصلا نمی تونم بهش اعتماد کنم.
شما جای من بودید چه تصمیمی می گرفتید؟
علاقه مندی ها (Bookmarks)