سلام به همه دوستان
خیلی وقت بود دلم می خواست حرفای دلمو بگم.یکی بشنوه.راهنماییم کنه.
من اسمم ترنمه.26 سالمه و یه خواهر بزرگتر از خودم دارم.پدر و مادرم وقتی ما کوچیک بودیم از هم جدا شدن.البته نه خیلی کوچیک.چون دعواهاشون خوب یادمه.بعد از طلاق پدرم گذاشت و رفت و ما با مادرمون زندگی کردیم.اون تنهایی ما رو بزرگ کرد و انصافا بیشتر چیزهایی که نیاز داشتیم برامون فراهم کرد. هردومون درس خوندیم.من کارشناسی ارشد گرفتم و خواهرم کارشناسی.
ولی کم کم اخلاق مادرم عوض شد.مخصوصا از دوران دبیرستان.هر کاری می گفت باید انجام می دادیم.کم کم خونمون تبدیل به یه زندون شد که مامانم زندانبان بود و ما زندونی.ارتباطمونو با همه قطع کرد.با فامیل، دوست، آشنا، همسایه، حتی تلفنی هم بیشتر از دو سه دقیقه نباید حرف می زدیم.
تنها دل خوشی من شده بود خواهرم.که حداقل اونو دارم.تا اینکه خواهرم درسش تموم شد و رفت سرکار.کارش شیفتی بود.اون که به جای محیط خونه می تونست بیشتر بیرون باشه عمدا شیفت زیاد می گرفت.تقریبا بیشتر وقتها خونه نبود من تنها شدم.
خواهرم تو محیط کار چند تا خواستگار داشت (البته راجع به اونا زیاد با من صحبت نمیکرد وقتی رفت سر کار خیلی زود منو فراموش کرد ولی من به شدت بهش وابسته بودم چون غیر از اون کسی رو نداشتم).مادرم وقتی حرف خواستگار شد سخت گیریهاش بیشتر شد. کلا تا امروز هیچ خواستگاری رو خونه راه نداده. ولی خواهرم خودش واسه زندگیش تصمیم گرفت و یکی رو انتخاب کرد و باهاش ازدواج کرد.مادرم تو هیچ مراسم خواهرم شرکت نکرد.
اما مشکلات من بعد از ازدواج خواهرم خیلی بیشتر شد.خواهرم نزدیک یکسال و نیمه که ازدواج کرده و من تو این مدت تبدیل شدم به تنها زندانی مادرم.پارسال درسم تموم شد و از اون به بعد تو خونه هستم.هر چی دنبال کار میگردم پیدا نمیکنم.از تنهایی دارم دیوونه می شم.هر روز تنها.هر شب تنها.بعضی وقتا با خودم حرف می زنم که از بی حرفی نمیرم.دیگه نمیدونم چکار کنم.خواهرم هم اصلا انگار نه انگار که یه روزی توی همین خونه تو چه شرایطی بود یه کم منو درک کنه. هرچی می گم تنهام حتی یه شب نمیاد پیشم. دیگه هیچ انگیزه ای برای زندگی ندارم.
خیلی به خودم گفتم باید صبر کنی باید توکل کنی اما باور کنید صبر حدو اندازه ای داره. من همه اینار رو میدونم اما دیگه نمیتونم. خیلی دوست دارم ازدواج کنم اما هیچ موقعیتی پیش نمیاد. البته حق می دم کم پیدا می شن که بخوان با یه دختر از خانوده طلاق ازدواج کنن. تازه ما با هیچ کس رفت و امد نداریم
ولی من یه سوال دارم گناه من این وسط چیه؟توروخدا اگه کسی حوصلش گرفت درد و دل منو بخونه بگه من چکار کنم؟خواهش میکنم راهنماییم کنید
علاقه مندی ها (Bookmarks)