من دختر 23ساله ای هستم که نیاز به کمک فوری و شاید به یه توصیه قاطع واسه تصمیم گیری دارم.قضیه مربوط به من و پسرعمم شهابه.
از بچگی دوسش داشتم یعنی شاید بهتر باشه بگم دوسم داشت اما من بخاطر اینکه همیشه بهش به عنوان یه دوست یا یه پسرعمه عزیزتوجه می کردم هیچ وقت این حسو خوب تشخیص نمی دادم .مشکل از اینجا شروع میشه که مسیر زندگی ما از هم جدا شد من از اول بچه درسخونی بودم و خیلی هم بلند پرواز اما شهاب که از اول تو فاز درسو مشق نبود بعد از گرفتن دیپلم البنه اونم زورکی رفت دنبال کسب و کار که البته تو این زمینه ادم زرنگیه و شمه اقتصادی خوبی داره. به هر حال زمان گذشت و من دانشگاه قبول شدم ... سال اول دانشگاه بودم ویه مدت بود که
Smsبازیمون گل کرده بود که تعداد smsهای lovesh زیاد شد اما من چون دوست نداشتم قضیه به اینجاها بکشه همیشه بحثو یجور عوض می کردم تا اینکه بالاخره اس ام اسی تمام احساسی که نتونسته بود مستقیم ازش حرف بزنه گفت. بااینکه من خیلی ام از احساساتش بی خبر نبودم اما راستش خیلی مطمئن نبودم واسه همین فکر کردم smsبازیام زیادی بوده وشاید باعث شده سواستفاده کنه.به هر حال اصلا حس خوبی نداشتم, بعد از اون smsخودش تماس گرفت و گفت که پشیمون شده که منو ناراحت کرده اما این حرفی بوده که سالها تو دلش بوده و بالاخره جرات کرده حرف دلشو بزنه وراستش اون موقع من خیلی حرفاشو جدی نگرفتم, شایدم به احساسات یه پسر 19 ساله خیلی مطمئن نبودم و سعی کردم به کسی چیزی نگم شاید به خاطر شهاب شایدم به خاطر خودم!به هر حال یکسال و نیمی از این ماجرا گذشت و تو این مدت شهاب رفت سربازی والبته تو این مدت سعی کرد نظر منو جلب کنه ولی دیگه حرفی بطور صریح مطرح نکرد تا اینکه بالاخره عمم موضو رو خیلی جدی با مامانم درمیون گذاشت اما بابام در کل از صحبت کردن در مورد هر خواستگاری مخالف بود. مامانم در کل از این پیشنهاد راضی بود و معتقد بود که من باید در مورد شهاب جدی فکر کنم چون هم شهاب پسر خیلی خوبیه و هم به دلیل اینکه من دیابت دارم و خانواده عمم این قضیه رو می دونن و باهاش راحت کنار اومدن برای من مزیت محسوب میشه.اینطوری شد که تصمیم گرفتم درباره شهاب فکر کنم راستش تو این مدت فهمیده بودم که این حس یه طرفه نیست و منم به اون علاقه دارم ولی همونطور که اولش گفتم تحصیلات برای من فاکتور مهمی بود و متاسفانه از این لحاظ راه ما از هم جدا بود.این شد که ازش خواستم تا باهم در این مورد حرف بزنیم تا بیشتر از این کار به خانواده ها نکشه و موضوع تموم شه. اون روز که همدیگرو دیدیم من سعی کردم که شهابو متوجه اهمیت تحصیلات از نظر خودم بکنم اما اون تو تصمیمش خیلی مصمم بود و نمی خواست بهونه دستم بده واسه همین شرط ادامه تحصیلشو مطرح کرد.من که می دونستم که این شرط چقدر واسه شهاب فراری از درسو مشق, اونم بعد از یه وقفه چند ساله سخته ولی خوب منم دلم نمی خواست به این راحتی از دستش بدم برای همین قبول کردم اما ازش خواستم اول به این قضیه خوب فکر کنه بعد تصمیم بگیره.بعد از 2روز smsداد که می خواد درس بخونه اما ازم خواست کمکش کنم من که حسابی جا خورده بودم واسه این که فرصت بیشتری داشته باشه که فکر کنه جوابشو ندادم و حتی ازش خواستم ارتباطمون کمتر شه تا احساساتمون خیلی به منطقمون غالب نشه اونم با اینکه اصلن از تصمیم من راضی نبود ولی قبول کرد. تا اینکه یه مسافرت 9 روزه خانوادگی واسمون پیش اومد که شهابم بود راستش این مسافرت فرصت خوبی بود تا بیشتر شهابو بشناسم البته موضوع خاصی پیش نیومد ولی من تو این مدت حس کردم که شهاب هنوز یکم بچس و حالا دیگه غیر از قضیه تحصیلات این قضیه هم آزارم می داد برای همین تصمیم گرفتم که بلافاصله بعد از مسافرت بهش بگم که دیگه تحصیلات شرط کافیه من نیست هر چند روم نشد به خودش بگم و غیر مستقیم به خانوادش گفتیم .اما برای یه مدت طولانی هیچ خبری از شهاب نشد و واکنشی نشون نداد البته شاید بد نباشه که بگم تو این مدت من پیشنهادای زیادی داشتم که موقعیتشون هم شاید بهتر از شهاب بود اما نمی دونم چرا وقتی می خواستم بهشون فکر کنم حس می کردم تعهد قلبی به شهاب و یا اینکه تو دلم یجورایی شهاب رو ترجیح می دادم مانع تصمیم گیریم می شد تا اینکه نز دیک عید پارسال شهاب با هام تماس گرفت و خواست که همدیگرو ببینیم.
اولش می خواست نظر منو راجع به مسافرت تغییر بده که من خیلی قانع نشدم و گفت که دیگه شرط ادامه تحصیل واسش ممکن نیست و می خواد بچسبه به کسب و کار.من که می دونستم دلیل اصلی منصرف شدنش از درس خوندن عدم حمایت من و بهونه جویی هام بود که دلسردش کرده بود اما دلیلی واسه تشویقش نداشتم و خیلی جدی بهش گفتم که این شرط واسه من خیلی مهمه و بدون انجام اون دیگه دلیلی واسه ادامه ندارم.شهاب ازم خواست یکمه دیگه ام فکر کنم ولی خیلی اصرار نکرد.حس شکست و ناراحتی رو میشد کاملن تو نگاهش حس کرد ولی من خیلی خونسرد بودم تا اینکه از ماشین پیاده شدم و خداحافظی کردیم یه لحظه حس کردم دل منم با خودش برد, یهو بیقرار شدم, تا اون مو قع باور نمی کردم برای همیشه ازش جدا شدم هیچ وقت فکر نمی کردم انقدر دوسش دارم, انگاری چشام سوراخ شده بود و یه بند می بارید. چند باری خواستم بهش زنگ بزنم و ازش بخوام درس بخونه تا منم بهش کمک کنم اما جلوی خودمو گرفتم .چند ماه بعدش عمم اومد و گفت که شهاب کاملن بهم ریخته و این چند وقته خیلی اذیت شده اگه پریسان کمکش کنه و بهانه دیگه ای نداشته باشه درسشم می خونه ولی من زیر بار نرفتم. چون هنوز به عدم تناسب رفتاریمونم نا مطمئن بودم هر چند اونم دیگه تماسی نگرفت. تو این مدت سعی کردم به هدفای دیگم فکر کنم.الانم یه رتبه خیلی خوب برای فوق لیسانس اوردم اما هر چند وقتی یادش میفتادم و بهش فکر می کردم و دلم خیلی واسش تنگ می شد و اصلن دلم نمی خواست که کس دیگه ای وارد زندگیش بشه.تا اینکه یه بار واسم smsتبریک بابت قبولی کنکور فرستاد و ازم خواست که به بهونه شیرینی کنکور منو ببینه اما من گفتم که نظرم عوض نشده و با اینکه خیلی دلم می خواست ببینمش موضوع تحصیلاتو پیش کشیدم و درخواستشو رد کردم ولی اون بهم گفت که دوباره می خواد درس بخونه بهش گفتم بهم زمان بده تا فکر کنم اما راستش اینجاس که بریدم, من دارم به دکتری خیلی جدی فکر می کنم و شهاب هر چقدم که الان بخواد ادامه تحصیل بده باز اختلافمون زیاده چون اساسن شهاب اهل مطالعه و درس و مشق نیست و می دونم که نمی تونه خیلی ادامه بده راستش واسه همین از خیلی چیزا می ترسم: از دلزدگی خودم, از اینکه نتونم باهاش کنار بیام یا حتی از بهانه تراشی های شهاب و حساسیتی که ممکنه بعد از ازدواج واسش پیش بیاد و مانعم بشه. از طرفی نمی تونم از کنار این همه احساس پاک و تناسب خانوادگی که داریم راحت بگذرم.با اینکه 2 روز بعدش بهش smsدادم و گفتم که دیگه نمی خوام واسه خاطر من درس بخونی اما جوابی نداد تو این یه هفته دیگه خانوادش وارد عمل شدن و می خوان که با بابام حرف بزنن, شنیدم که بعد از اون اس ام اس خیلی اذیت شده و خیلی تو خودشه, رفته دفتر چه کنکورم گرفته و پست کرده. واسش نگرانم! تو رو خدا کمکم کنین. چیکار کنم, همینجور سر حرفم وایستم و بگم نه و همه چیو تمومش کنم یا اینکه ازش بخوام بریم پیش مشاور???? ولی خوب می ترسم بازم بیخود کش پیدا کنه به نظرتون اصلن باهاش حرف بزنم!!!???
علاقه مندی ها (Bookmarks)