سلام دوستان عزیز
این اولین پست من در این سایت هست.
از اولین روزی که با این سایت آشنا شدم (جستجوگر گوگل - عبارت : ازدواج - دوستی - روابط) واقعا خوشحال کننده و هیجان انگیز بود، سایتی بزرگ و مرجع، برگرفته از کاربرانی فهیم و دوست داشتنی.
سایتی کامل از لحاظ مطالب و نوشته ها و کاربران خوش برخورد آن.
و همچنین از ساعت اولی که سعی بر خواندن تعدادی از مطالب را داشتم، واقعا صمیمت بین مدیران و کاربران را به خوبی حس کردم.
من را هم از این پس به عنوان عضوی از این خانواده ی بزرگ بپذیرید.
سعی می کنم در کنار دیگر دوستان، تجربیات و معلومات خودم را به اشتراک بگذارم.
تشکر و قدردانی از محبت و زحمات بی دریغ مدیران و کاربران سایت همدردی.نت
حدودا دو سال قبل، اوایل پائیز به وسیله ی موبایل با دختری آشنا شدم.
دختری افسرده، مشکلات روحی، زندگی به کام اش تلخ می آمد.
او را مانند خواهر خودم عنوان کردم و تمام سعی ام را کردم تا امیدواری به او ببخشم و در حد توان ام کمک اش کنم تا به زندگی باز گردد و از همه زیبائی ها لذت ببرد.
مدت 3 ماه با صحبت ها و دلگرمی ها و راهنمائی های من گذشت. واقعا سخت گذشت، اما موفق شدم.
یک ماه دیگر هم گذشت، به طرز عجیبی گذشت، آن یک ماه، ماهی بود که هر دو نمی دانستیم که باید چه کاری انجام بدیم، در واقع من و او حالا چه هستیم؟. احساس می کردم که دیگر کار من پیش او تمام شده است.
من او را خواهر عنوان می کردم و چندین بار هم به خودش گفتم؛ اما این رو قبول نمی کرد و نظر دیگری داشت.
مدت دیگری گذشت و در یک شب بارانی با او مشغول صحبت بودم، حال عجیبی داشت، انگار طاقت اش سر آمده بود.
حدودا پنج ماهی از رابطه ی من و او گذشته بود، و آن شب بالاخره سفره ی دل اش را باز کرد و ..
" از روزی که با تو آشنا شدم شب و روز خدا رو شکر کردم و هر شب از خوشحالی گریه کردم..
تو واقعا فرشته ی نجات من بودی، من هیچ کسی رو نداشتم که حرف های دلمو بهش بزنم و ..."
او به من گفت که دوست ام دارد، باور نمی کردم، من از این دوستی فقط قصد کمک و راهنمائی را داشتم.
هیچ وقت نمی خواستم که عشق و علاقه وارد این رابطه شود، من در گذشته شکست را تجربه کردم، نمیخواستم بار دیگر این موضوع تکرار شود.
مدتی رابطه ام را کمرنگ کردم و برخوردی سرد و جدی را دنبال کردم.
اما نتیجه بلعکس شد و او هر روز بیشتر به من علاقه پیدا می کرد، در واقع حریص تر از دیروز سعی در ارتباط با من داشت.. تنها راه ارتباطی من و او فقط تماس های تلفنی بود.
تا اینکه یک شب با چندین پیامک دل ام را به لرزه انداخت، او سعی بر خودکشی داشت، یک تهدید.
بار دیگر با او هم صحبت شدم و ساعت ها تلفنی صحبت کردم تا منصرف اش کردم و امید بخشیدم.
رابطه ی ما دوباره مانند گذشته از سر گرفت، اما اینبار او اعتراف کرده بود که دوست ام دارد، و مسلما انتظاراتی هم از من داشت..
مدت 4 ماهی گذشت، احساس کردم من هم او را دوست دارم، صداقت کلام و پاکی او علاقه و دوست داشتم را در من ایجاد کرد.
رابطه جدی تر شد، ما تو این مدت هر شب ساعت ها تا صبح تلفنی صحبت می کردیم.
وابستگی به وجود آمد، اگر یک روز صدای اش را نمی شنیدم، احساس می کردم چیزی را گم کرده ام.
من و او در این مدت برای هم فقط یک صدا بودیم. فقط یک ارتباط تلفنی، نه بیشتر.
پائیز از راه رسید، به اواخر پائیز رسیدیم و او به سفری رفت، شهری نزدیک به شهر خودشان.
او به همراه خواهرش رفته بود، خانه ی یکی از اقوام شان مهمانی بودند و چند روزی آنجا بودند.
دو روزی از سفر او گذشته بود، تا اینکه یک شب تلفنی صحبت می کردیم و به او گفتم
" دوست داشتم الان کنارت بودم و با هم از جاهای دیدنی و گردشگری بازدید می کردیم "
من فقط احساس ام را بیان کردم، این را می خواستم؛ اما فکر نمی کردم به واقعیت تبدیل شود.
بعد از کمی صحبت قرار بر این شد که فردا بلیطی تهیه کنم، و روز اول هفته به آن شهر سفر کنم.
خیلی راحت، با گفتن یک جمله ی احساسی همه چی عوض شد، مسیر تغییر کرد...
به راحتی همه چی برای یک سفر یک روزه فراهم شد، به طرزی که اصلا باور نمی کردم که اینقدر سریع همه چی مهیا بشود، واقعا هنوز هم به این ایمان دارم که خدا کمک مان کرد تا همدیگر را از نزدیک ببینیم.
روز اول هفته راه افتادم، 10 ساعت در راه بودم تا بالاخره رسیدم.
چند ساعتی با هم بودیم و قدم می زدیم و صحبت می کردیم، وقتی با او صحبت می کردم نگاه ام به چشمان اش بود، اما او نه...
در آن چند ساعت رفتار او به شکلی بود که احساس می کردم از من خوشش نیامده.
بعد از آن چند ساعت از من خواست که بلیطی تهیه کنم و به خانه باز گردم، اما این کار را نکردم و در مسافرخانه ای واقعا بی ستاره، در اتاقکی خفه و وحشتناک اقامت کردم.
آن شب بعد از دو ساعتی مکالمه، او خوابید، اما من تا صبح بیدار ماندم.
با او تلفنی قرار گذاشتم که 6 صبح بیدار شویم و ساعت 8 هم را ببینیم.
او 100 کیلومتری از شهر دور بود، و این موضوع نگران ام می کرد.
با تمام خستگی ها و بی خوابی های شب قبل سفر و خستگی های سفر 10 ساعته و ساعت ها قدم زنی در شهری غریب و بی خوابی های شب تا صبح ام در مسافر خانه، ساعت 6 رسید و آماده شدم و بیرون رفتم.
آن شب در مسافرخانه برای من مانند 1 شب اقامت در سیاه چالی تاریک و کشنده بود.
واقعا دیوانه شده بودم، نمی دانستم چه حسی دارم، اما آن حس من را به هم می ریخت و بی اختیار می گریستم. آن شب تک تک ثانیه ها انگار سالها می گذشت.
آن روز صبح متوجه شدم که سرمای شدیدی خوردم و حال ام مساعد نیست.
آن شهر منطقه ای کوهستانی بود که همه جا پوشیده از برف بود و سوز سردی داشت.
آن روز، روز تعطیل بود، فکر می کنم عید غدیر بود. همه ی مغازه ها تعطیل بود و همه جا سوت و کور.
تقریبا دو ساعتی را خیابان ها را با پای پیاده بالا و پائین رفتم تا مغازه ای را پیدا کنم و هدیه ای برای تشکر و قدردانی از خواهر و دختر خاله ی او تهیه کنم، آنها واقعا زحمت کشیدند.
حتی برای شام ام تعدادی ساندویچ تهیه کرده بودند که در مسافرخانه بخورم، اما شام هیچی نخورده بودم و آن روز صبح همانطور آن ها را بیرون ریختم.
بالاخره هدیه ای تهیه کردم و کنار خیابان ایستاده بودم تا با من تماس بگیرد.
ساعت 9 رسید و خبری از آن نبود. بارها تماس گرفتم، اما جواب نداد.
بارها و بارها تماس گرفتم، از موبایل، از کیوسک ها، از تلفن مغازه ها، اما خبری نبود.
ساعت 1 ظهر شد و من با آن حال خراب و آب ریزش بینی عذاب آورم در خیابان ها پرسه می زدم.
شک و تردید کشنده ای عذاب ام می داد، وقتی یاد رفتار دیروز اش می افتادم این شک و تردید تقویت می شد.
با خودم هزاران فکر و خیال می کردم، می گفتم شاید از من خوشش نیامده.
اما من عاشق او شده بودم...
ساعت ها گذشت و هوا تاریک شد، هیچ خبری از او نبود.
در این مدت باز هم بارها و بارها با او تماس گرفته بودم، این بار خیالات دیگری در ذهن ام ساخته شد که شاید در راه آمدن به اینجا تصادف کرده باشد.
این فکر بعد از چندین ساعت یک دفعه به ذهن ام رسیده بود.
کنار خیابان تعدادی تاکسی ایستاده بودند و مسافر سوار می کردند، با تعداد زیادی راننده و راننده تاکسی صحبت کردم و سوال کردم منطقه ای که 100 کیلومتر از اینجا دوره کجاست؟
او تلفنی اشاره کرده بود که داخل شهرکی اقامت دارند.
هر چه می دانستم را به راننده ها می گفتم و هر کدام یک جائی را می گفتند.
دیگر طاقت نداشتم، به حرف یکی از آنها اعتماد کردم و راهی شدم، در راه خوب جاده را زیر نظر داشتم و هر اتوبوسی رد می شد داخل اش را نگاه می کردم و تمام جاده را زیر نظر داشتم.
به مقصد رسیدم و کنار میدانی که ظاهرا میدان اصلی بود ایستادم و مانند دیوانه ها به ساختمان ها نگاه می کردم و با او مدام تماس می گرفتم و تماس ام بی پاسخ می ماند...
نزدیک شب بود و باید جائی اقامت می کردم، جائی ارزان قیمت پیدا کردم و صبح ها تا عصر بیرون می آمدم و اطراف را می گشتم تا او را پیدا کنم..
دو روزی به این روال گذشته و من واقعا دیوانه شده بودم.
دیگر پولی برای اقامت در مسافرخانه برایم نمانده بود و ناامید و افسرده بلیطی تهیه کردم و به تهران برگشتم.
نزدیک های تهران داخل اتوبوس بودم که موبایل ام زنگ خورد و یک شماره ی ناشناس بود.
پاسخ دادم و صدای خودش بود...
با آن ناز و عشوه ی همیشگی اش صحبت می کرد و هیچ حرفی از این مدتی که ازش خبری نبود نزد.
مدتی صحبت های عادی با او کردم و دیدم انگار او نمی خواهد چیزی بگوید.
عصبانی و پرخاشگر اما با صدایی آرام تمام زخم هایم را تازه کردم و همه چیز را گفتم و منتظر شدم تا جوابی بدهد.
او خیلی راحت گفت که موبایل ام را دزدیده بودند...
همانطور داشت صحبت می کرد که موبایل را خاموش کردم تا به خانه برسم.
وقتی به خانه رسیدم موبایل ام را روشن کردم و با او تماس گرفتم و ساعت ها با بحث و جدل و ناسزاگوئی حرف هایم را زدم، واقعا دیوانه شده بودم و انگار در آتش می سوختم و عذاب می کشیدم.
بعد از چند روز جر و بحث های مداوم، بالاخره تمام شد و ما هر دو عاشق هم شده بودیم.
از آن اتفاق تا به امروز خیلی به او حساس شدم، و این حساسیت هر روز بیشتر تقویت می شود.
محل زندگی او کیلومتر ها از من دور است و 12 ساعت از هم دور هستیم.
ما عاشق هم هستیم، هر دو تنها هستیم و فقط هم رو داریم.
اما این فاصله ی بسیار زیاد واقعا کشنده است، احساس می کنم هر روز ذره ذره در حال نابود شدن هستم.
ولی از آن اتفاق تا حالا هر روز و هر شب با هم جر و بحث و ناسزاگوئی داریم،
بخاطر کوچترین و ناچیزترین مسئله هم با هم بحث می کنیم و ساعت ها با هم قهر می کنیم.
و این حساسیت ها هر روز و هر روز بیشتر و بیشتر می شود.
احساس می کنم او در آن جا کارهائی انجام می دهد که از من مخفی می کند، یا با کسی در ارتباط است.
همین مسئله و شاید خیالات باعث می شود تا به کوچکترین عمل مشکوک اش اعتراض نشان بدهم.
ما با هم تضاد فکری و اخلاقی هم داریم.
اخلاقیات و تفکرات و اعتقادات او با من یکسان نیست.
در واقع ما با هم تفاهم نداریم.
از رفتار های او احساس می کنم که دوست ندارد در مسائل شخصی و خانوادگی او دخالت کنم.
حتی چندین بار غرورم را شکست و به او گفتم " چرا هرجا میری و هر کاری می کنی چیزی به من نمی گی؟"
و او هم چندین بار قول داد که چیزی را مخفی نکند و بگوید..
اما باز هم....
اتفاقا ساعتی پیش دوباره چیزی را مخفی کرد و باز هم جر و بحثی پیش آمد و تا ساعتی دیگر قهر خواهیم بود.
از آن دیدار تا به امروز بحث ازدواج بین من و او زیاد پیش آمده، اما مسئله ی دیگری وجود دارد..
مذهب ما با هم متفاوت هست، و خانواده های ما فکر نمی کنم با این شرایط رضایتی به ازدواج داشته باشند.
او حتی چندین بار از من سوال کرده "بخاطر من حاظر هستی مذهب ات رو تغییر بدی؟"
هربار در جواب این سوال طفره رفتم و بحث را عوض نکردم، خودم نمیدانم چه جوابی دارم.
اما چندین بار هم من این سوال را از او پرسیدم، اما او در جواب خندید و جوابی نداشت.
تمام قضایا را برای شما دوستان گرامی از اول تا زمان حال تعریف کردم،
امیدوارم که شرایط این رابطه و حال و روز من را درک کنید و کمک و راهنمائی ام کنید.
من واقعا نمی دانم که ادامه ی این رابطه صلاح است یا نادرست؟
متشکر و سپاس گذارم که مطلب ام را خوانید.
موفق باشید.
علاقه مندی ها (Bookmarks)