مخالفت خانواده با ازدواج ( سیر تا پیاز)
سلام.
من یک جوون 23 ساله هستم که دوسال پیش با خانمی که 10 ماه کوچیکتر از من هستش و همرشته و هم ورودی هم هستیم در دانشگاه آشنا شدم.تنها دختر چادری ورودیمون بود.درسته یکم بازیگوش بود ولی خب مثل خیلی ها بدحجاب و ... نبود.
رابطمون اوایل دانشگاه حتی در حد سلام هم نبود.حتی من تا ترم سه حدودا نمیدونستم مثلا فلان خانم اسمش چیه و این خانم مثلا اسمش چیه.اما بعد از یک نمایشگاهی برگزار شد که من مسئولش بودم و ایشون هم اومدن برای همکاری و من ارتباطم باهاش برای اولین بار در حدودا ترم چهار برقرار شد دیگه این ارتباط ادامه دار شد.
نمایشگاه یک هفته بود.و هر روز تا 8 شب هم ادامه داشت.خیلی از روزها اون هم بود.و هرشب بعد از نمایشگاه به بهانه های مختلف کار نمایشگاه باهاش حرف میزدم.کم کم از بعضی بازیگوشی هاش توی نمایشگاه ناراحت میشدم و حتی باهاش توی شب ها صحبت میکردم و یادمه دعوا هم کردم باهاش که خیلی هم تعجب کرده بود.ولی گفتم نمیخواد بیاد دیگه.ولی باز بعد یجورایی منت کشی کردم و اومد.
این ارتباط ادامه پیدا کرد تا یک هفته بعد از تموم شدن نمایشگاه.و همچنان باهم در مورد مسایل مختلف حرف میزدیم که الان یادم نمیاد چی بود.
تا بلاخره یه روز گفت دیگه فکر میکنم نمایشگاه تموم شده و این همه صحبت رو جایز نمیدونم.و منی که بهش خیلی وابسته شده بودم یه احساس خلا شدید کردم و بهش گفتم دوستش دارم.اولش که خیلی عصبانی شد ولی بعدش یکم نرمتر شد.
اما من شرایط ازدواج رو نداشتم.و هیچ هدفی هم نداشتم.فقط یک احساس خیلی خیلی شدید داشتم برای داشتنش.با همکلاسی مشترکی بین من و ایشون که دوستش بود راضی شد که باهم در ارتباط باشیم تا منو بشناسه و بعد به خانواده بگم.
تقریبا همیشه باهم حرف میزدیم.پیامکی البته. توی دانشگاه هم زیاد نمیدیدمش.اصلا هم آدمایی نبودیم که بتونیم ده دقیقه باهم حضوری حرف بزنیم.اما توی محیط مجازی اولا زیاد صمیمی نبودیم و کم کم صمیمی شدیم و بعد دو سه ماه به اسم کوچیک همدیگرو خطاب میکردیم.
اون خیلی توی محیط مجازی بود و چت میکرد.و من از این بابت خیلی دلخور بودم ازش و خیلی بابتش دعوا کردیم.تا اینکه بلاخره راضی شد و قانع شد که بذاره کنار و انصافا این کارو با تمام وجود انجام داد.بابت اکانت فیسبوکش هم خیلی ناراحتی و دلخوری داشتیم که اونم بست.
توی همین مسایل بودیم که یک دفعه واقعا ازش ناراحت بودم و میخواستم دیگه ارتباطمونو قطع کنیم.که بطور ناگهانی گفت بهم علاقمنده و دوستم داره.خیلی لحظه ی سنگینی بود. چون من بخاطر اون مسایل اون احساس قبلو نداشتم و احساسم دچار تردید شده بود.
اون خیلی دختر پاک و معصومی بود اما من یک ارتباط نادرست ایجاد کرده بودم و به خودم وابستش کرده بودم.
حالا از اینا که بگذریم.بعد این ارتباط ادامه پیدا کرد و اونم از محیط مجازی جدا شد.
اما این بار مشکل جدیدتری بوجود اومد.اومد توی محیط واقعی و همکاری کردن با من توی دانشگاه.که توی اون محیط درسته اکثرا خانم بودن ولی یکی دوتا آقا هم بودن که اونا باهاش شوخی میکردن. من حتی از سلام کردنش به بقیه ناراحت میشدم و توی حدود 5 ماهی که توی اون محیط همکاری میکرد بارها و بارها دلخوری و ناراحتی داشتیم و بعضی هاشو که الان یادم میاد بازهم شدیدا ناراحت میشم.من خودم بعضی وقتا چون محیط خانم زیاد داشت اشتباهاتی میکردم و شوخی ای میکردم و یا اونا شوخی میکردن و میخندیدیم که(البته همه ی اون همکاران از دوستای خودش بودن) و اون که این رفتارا رو از من میدید و بخاطر اون گیرهایی که من بهش میدادم باهام لجبازی میکرد و تلافی میکرد.سر هر مسله ای تلافی میکرد و میرفت مثلا با آقایی چت میکرد و متنشو برام میفرستاد و .... .و تا اینکه از اونجا هم اومد بیرون.و منم اومدم بیرون ولی خب یکم دیرتر.
تقریبا از یک سال پیش که تقریبا میشه توی همون دورانی که هنوز توی دانشگاه همکاری میکرد من از بودن همچین دختری با خانوادم صحبت کردم.
اما اینجا بود که شوک بزرگی بهم وارد شد.واونم مخالفت خانواده با ازدواج من بود.به خاطر سربازی و نداشتن شغل و ... .من هر چند و قت یکبار باهاشون صحبت میکنم و بازم مخالفت میشنوم.
منو اون هم همچنان باهم در ارتباط بودیم.اونم نه روزی یکی دو ساعت.فقط وقتی کلاس داشتیم یا خواب بودیم حرف نمیزدیم.بعضی وقتا هم دعوامون میشد و تمومش میکردیم بخاطر مخالفت خانواده و .... اما باز من با یک بهونه ای ارتباط برقرار میکردم وبعد اون مدت نبودنمون با هم ارتباط صمیمانه تری برقرار مشد.
تا جایی که دیگه تونستیم وقتی همدیگرو میبینیم باهم حرف بزنیم.و مثل قبل قلبمون نیاد توی دهنمون.
این خلاصه ای از گذشته بود.
اما الان.
الان که فکر میکنم میبینم خیلی وابستم شده.و من درمقابلش مسولیت دارم.
اما در مقابل مخالفت خانوادم هنوز پابرجاست.و با اون هم مخالف نیستن چون واقعااا دختر خوب و با خانواده و دوست داشتنی ای هستش و تا الان خواستگار هم زیاد داشته. اما خانواده من کلا با من مخالفن.
وسطای تابستون بود که دیگه تصمیم گرفتیم که کلا تمومش کنیم به دلیل اینکه اون میخواد کار کنه و من اصلا نمیتونم تحمل کنم که اون توی محیطی کار کنه که ممکنه یه آقایی بهش سلام کنه یا حتی ببینش.ولی این تموم شدن حدود 4 ماه طول کشید فکر کنم.اما من هیچ وقت از فکرش بیرون نیومدم.رفتم به راه های ناجور و از اون موقع تا الان 180 درجه تقریبا عوض شدم.دیگه کم کم داشتم فراموشش میکردم تا اینکه باز حدود یک ماه و نیم پیش به شکلی ارتباطمون برقرار شد و یک دفعه گفت دلم برات تنگ شده.و منم که هنوز احساسی داشتم هرچند آسیب دیده در طول این دوسال ولی بخاطر احساس پاکش دوباره ارتباطمون شکل گرفت و همچنان ادامه داره.
اما به قول خودش من اون آدم دوسال پیش نیستم.و خودمم اینو حس میکنم.من کسی بودم که نماز اول وقت اعتقاد داشتم اما الان دیگه نمیخونم.میگه تو تمام بدی های منو بهم گفتی و درست کردم خودمو ولی خودت حالا به کجا رسیدی.(همین الان پیام داد خیلی دوستت دارم)
میگه من تورو انتخاب کردم و بهت پایبند و متعهدم.اما من لیاقتشو انصافا ندارم.
الان هردو میخوایم کنکور ارشد بدیم.من قصد دارم انشا... تا دکترا بخونم.خانوادم راضی نمیشن.کار هم نمیتونم بکنم که خانواده رو راضی کنم.اونم میخواد ارشد بخونه و آینده حتما باز میگه ارشد خوندم که توی خونه بشینم مگه و منم نمیتونم کار کردنشو تحمل کنم.الانم خواستگار زیاد داره.میگه نمیتونه زیاد خانوادشو نگه داره که کاری نکنن و اصلا هم دختری نیست که بگه کسیو دوست داره.
بخاطر احساس علاقش هم نمیخوام تمومش کنیم.و اونم نمیخواد.الان هردمون موندیم این وسط.و تنها کارمون شده حرف زدن و گاهی دعوا و دلخوری و باز منت کشی.خیلیییییییی هم حساس شده و به هرچیزی گیر میده.حتی یک بار از سرکلاس پیام داد و پرسید چکار میکنم.گفتم تو چکار داری و به درس گوش کن.اگه بدونین چکار کرد.یادم میاد تنوبدنم میلرزه. منظورم اینه که اینقدر حساس و عاطفی هستش و لطفا نیاید بگید باید تمومش کنی و ... .
ببخشید زیاد حرف زدم.شاید خیلی چیز ها رو هم نگفته باشم یا از قلم انداخته باش.
حالا شما بگید من چکار کنم.