شوهرمو دوست ندارم، دارم زندگی مونو تحمل می کنم!
سلام دوستان عزیز همدردی، من پینار هستم و بیست و هشت سالمه، همسرم هم سی و شش ساله هست. ما ده ساله که ازدواج کردیم و حاصل ازدواجمون یه پسر هشت ساله ست. همسرم مرد خوب و زحمتکشیه. اما من اصلا هیچ علاقه ای نه به اون و نه به پسرم ندارم. در واقع حس می کنم میتونستم ازدواج خیلی بهتری داشته باشم. منتها عجله کردم. همسرم اصلا هیچ تناسبی با من و روحیات من نداره. از نظر روحی خیلی خیلی به من وابسته ست و مدام گله می کنه که چرا من بهش محبت نمی کنم و چرا برای اون و پسرم کم میذارم. الان مدتهاست که به من اصرار می کنه بریم پیش مشاور. ولی من نمیدونم برم پیش مشاور چی بگم؟ بگم از این که با همچین مردی هستم خوشحال نیستم. بگم دوسش ندارم و ازش فرار می کنم؟ من با ظاهر و موقعیتی که داشتم میتونستم انتخاب بهتری داشته باشم. شش ماه پیش من دور از چشم همسرم و اول از طریق اینترنت و بعدها چندبار حضوری با یک آقایی قرار گذاشتم. بعد متوجه اشتباهم شدم و رابطه رو قطع کردم. اما صبح تا شب من دارم به اون شخص فکر می کنم و احساس می کنم دوستش دارم. اون آقا قبلا یک بار ازدواج کرده و جدا شده. اما ادامه رابطه با توجه به شرایط من درست نبود. هد چقدر بیشتر از همسرم فاصله می گیرم اون بیشتر خودشو به من می چسبونه. واقعا نمیدونم باید با زندگیم و شوهرم و پسرم چی کار کنم. وقتی همسرم منو در آغوش می گیره برام بزرگترین عذاب دنیاست. وقتی بهم محبت می کنه حالت تهوع می گیرم. ولی میدونم نمیشه و نمیتونم ازش جدا شم. چه خاکی به سرم کنم؟ از زندگیم متنفرم