از مادر بودن خسته شدم ("مادر بودن" برای نزدیکان و عزیزانم)
سلام
من مشکلی دارم که امیدوارم با کمک شما بتونم حلش کنم.
من تقریبا در تمام طول عمرم یه مادر بودم. از روزی که خودم و خاطراتمو یادم میاد وظیفه مادری داشتم.
فرزند اول یک خانواده کوچیک با مشکلات بزرگ هستم. 5 سالم که بود مادر شدم , مادر خواهر کوچیکم. و این حالت تا الانم که 26 سالمه با من هست. مواظبشم, نگرانشم, و همیشه همراهش. رشته تحصیلیم با خواهرم خیلی فرق داره ولی تقریبا منم با اون همه درسا را خوندم تا بتونم کمکش کنم.
این مسئله باعث شده که خواهرم هم تو کارا همیشه نیاز به یه همراه داشته باشه و بدون تایید کسی از کارش مطمئن نباشه. آدم موفقیه ولی تا مهر تائید از کسی راجع به کارش نگیره استرس داره.
از طرفه دیگه اینکه من علاوه بر مادری کردن برای اون الان می بینم که برای پدر و مادرم هم دارم مادری می کنم. برنامه ریزی, مدیریت, نحوه پس انداز, نحوه دخل و خرج تو همه چی دخیلم و تصمیم نهایی را می گیرم.
راستش انگار این مادر بودن در من نهادینه شده. هر کسی که تو زندگی برام ارزش داره بعد یه مدت میشه فرزند من. مثلا اگه یه دوست برام خیلی عزیز بشه بعد چند وقت میبینم دارم در حقش مادری می کنم و رابطه از حالت دوستی خارج شده.
دوست دارم از بار این مسئولیت فارق بشم, تو زندگیم نقش های دیگه را تجربه کنم. لطفا اگه تمرینی , روشی به ذهنتون میرسه به من بگین تا از این حالت راحت بشم.
RE: از مادر بودن خسته شدم
:46::72:
با سلام
رویا جون اینکه خیلی خوبه این یعنی اعتماد بنفست خیلی زیاده:104::104::104: چیزی که من کم دارم یعنی از فکرت به موقع استفاده کردن و از احساست در کنار فکرت استفاده کردن واینا چیزایین که خودتم میدونی اما از لحن نوشارت پیداست که واقعا خسته شدی و باید صبر کنی که یکی از کارشناسان بیان همدلی و همدردی و راهنماییت کنن من فقط میتونستم همدردی کنم:72:
:310:
راستی ازدواج نکردی؟
به نظرم این همه نگرانیت به خاطر وابسته بودن دیگران به خودتته وشایدم فراموش کردن خودت تا حدودی
اگه از این حست خسته ناراضی نبودی ازت میخواستم واسه منم نه مادری بلکه دوستی کنی و شاید با تدبیری که داری بتونی کمک کنی و بری تو قسمت سایر مشکلات خانواده گی و موضوع مطمئنم سلامت روانی ندارم یه نظری بدی:46::72:
RE: از مادر بودن خسته شدم
ممنون آوا جون از اینکه به این موضوع توجه کردی.
راستش من اصلا مشکل عدم اعتماد به نفس ندارم. خیلی وقتا به زندگیم که نگاه می کنم، میبینم دو برابر سنم تجربه دارم. از خودم و موقعیتم تو زندگی راضیم ولی دوست دارم نقش خودمو داشته باشم.
این تجربه ها و نگاه مادرانه باعث شده کمتر از زندگیم لذت ببرم. نمی دونم تا حالا دقت کردی آدما هرچی سنشون بالاتر میره سخت تر خوشحال می شن، منم این جوری شدم. نسبت به همسن و سالام کمتر از زندگی لذت می برم.
ضمن اینکه بیش از اندازه بار مسئولیت رو دوشمه.
اگه کسی تمرینی به ذهنش می رسه ممنون میشم کمکم کنه.
RE: از مادر بودن خسته شدم
کسی که هنر زندگی کردن را بلد باشد در هر سنی از زندگی خودش لذت می برد . چون می داند که زندگی گوهر ارزشمندی است که برای یکبار به او هدیه داده شده است و زندگی را فرصت می داند .
http://www.hamdardi.net/thread-13689.html
http://www.hamdardi.net/thread-8591.html
RE: از مادر بودن خسته شدم
Royya جان
به تالار همدردی خوش آمدی
خانمی نگرانیهایت را درک می کنم ، احساس مسئولیتهایت را می فهمم و می دانم چه بار سنگینی بر دوش خود گذاشته ای .
اما دختر خوب و عزیز ، این مادری کردن نیست . این وابسته سازی هست . در واقع شما بخاطر افراط در احساس مسئولیت که ریشه در دلسوزی ذاتی شما دارد که به افراط رفته ، افراد را به خود وابسته می سازید . در مواجهه با آنها ناخودآگاه خود را مسئول می دانید و در همه کاری در واقع درکارشان عملاً دخالت می کنی . که در جایی که آنها خود مستقل نباشند و شما هم برخلاف روحیه و نظرشان آنها را ساپورت نکرده باشی . خوششان هم می آید اما حتماً آسیب می ببینند . در این میان کسانی که نظراتشان با شما فرق می کند و طور دیگری فکر و عمل می خواهند بکنند حتماً با شما برخوردهایی داشته اند و خواسته اند دخالت نکنید . و شما متعجب شده ای که چقدر دلسوزی کرده اید و قدر دانسته نشده .
عزیز جان . نیاز هست روی شخصیت و نگرش خود کمی کار کنید . این روند هم به کسانی که شما باهاشون ارتباط دارید آسیب زده و میزند هم به خودت .
خواهرت را می بینی ؟ رویه شما باعث شده نتونه به خود متکی باشه ، اعتماد به نفسش ضعیف شده ، و قدرت تصمیم گیری در او مختل گشته و همه اینها او را از نظر روانی دچار اضطراب و .... نموده که تبعات جسمی هم دارد از جمله اینکه گاه سر به وسواس میزند .
خودت را هم ببین ؟ احساس خستگی می کنی . از زندگی لذت نمی بری و راضی نیستی . و انرژی روانیت کاهش پیدا کرده و ..... ترس و دلهره از بعضی اوضاع و وضعیت کسانی که در ارتباط باهات هستند معمولاً گریبانت را می گیرد .
این روند و این شیوه تعامل با اطرافیان معیوب هست و نیازه اصلاحش کنی . تا هم خود رهایی پیدا کرده و از آسیبهایش نجات پیدا کنی هم دیگران .
در صورتی که به این باور رسیدی که نیاز هست تغییر ایجاد کنی . تاپیکی با موضعیت چگونه احساس مسئولیت افراطی را در خودت رفع کنی را می توانی باز کنی تا دوستان یاریت کنند . همچنین مشاوره حضوری نیز بسیار کمک می کند .
موفق باشی
.
RE: از مادر بودن خسته شدم
دوست عزیز
توصیه میکنم حتما پیش روانشناس برید چون این موضوع باید ریشه یابی بشه و چیزی نیست که توقع داشته باشید به صورته مکاتبه ایی کاملا حل بشه.
RE: از مادر بودن خسته شدم ("مادر بودن" برای نزدیکان و عزیزانم)
ممنون از توجهتون
بله آنی جان اگر روش زندگی درست باشه هر کسی در هر سنی می تونه خوشحال باشه. اما به نظر من در سنین پایین به خاطر فارق بودن از مسئولیت شادی بیشتره. ضمن اینکه یک دختر 26 ساله وقتی مسئولیت یک زن و مرد 56 ساله را یک جا داره مسلما کمتر از زندگی لذت می بره.
فرشته جان کاملا به اینکه این روش تو زندگی اصولی نیست و به خودم و اطرافیانم آسیب می زنه واقفم. برای همین درخواست یاری کردم.
اما دلیل این مداخله ها به خصوص در ارتباط با پدر و مادرم اینه که اگه من مسئولیت سامان دهی به زندگی را به عهده نگیرم همه چی بهم ریخته می شه و اونا هم عملا بی خیال مسئولیت هاشون می شن. پس در هر صورت من مجبورم تا حدودی توی مسائل اونها دخیل باشم ولی می خوام این حالت افراطی از بین بره.
شاید باور نکنی ولی مادر من بعد این همه سال هنوز هم نمی تونه یه مهمونی را مدریت کنه. اگه همراهیش نکنم یک ساعت مانده مهمونا بیان با تپش قلب و اضطرات شدید تازه یادش می افته مهمون داره میاد. پدرم که دیگه نور علی نوره.
در رابطه با خواهر خیلی ناراحتم. همیشه مسئولیت مواظبتش با من بوده ولی من با زیاده رویم بیشترین آسیب را به اون زدم. به شدت به من وابسته است و از خودش نا مطمئنه.
خیلی وقتا تصمیم گرفتم به حال خودش بزارمش و کمکش نکنم ولی با استرس ازم کمک می خواد.
فکر نمی کنم مشکل من صرفا مسئولیت پذیری افراطی باشه، من تا حدودی حالت کنترل کننده هم دارم. این مسئله بیشتر تو موقعیت های اجتماعی برام پیش میاد که دوست دارم همیشه شرایط تحت کنترل من باشه وگرنه بهم می ریزم.
تماس جان چندین بار پیش روان شناس رفتم ولی جلسات مشاوره فقط جلسات درد و دل بوده و هیچ راه کار عملی به من نداند. می دونم مشکل من پیچیده است ولی گفتم شاید کسی تجربه مشابه داشته باشه یا کارشناسا روشی داشته باشن.
به هر حال اگه تونستم اینجا راهی پیدا کنم که چه بهتر وگرنه بازم ازتون ممنونم که وقت گذاشتین.
RE: از مادر بودن خسته شدم ("مادر بودن" برای نزدیکان و عزیزانم)
دوست عزیز
شاید پیش روانشناس خوبی نرفتید تا اونجا که من اطلاع دارم دادنه شماره یا میل در تالار ممنوعه وگرنه حتما بهتون معرفی می کردم.
شاید خود من تا حدودی این تجربه رو دارم اما نه به شدته شما.من سابقا بیش از حد سعی می کردم به بقیه کمک کنم ولی الان تا حد بسیار زیادی رفتار معقولتری دارم که بیشتر به خاطره بلاهایه که در این زمینه سرم اومده و تجربیاتیه که کسب کردم .http://www.hamdardi.net/thread-21799.html
البته بازم می گم مورد من کمی شبیه مورد شما بود.به هر حال اگر راهی برای دادنه ادرسه روانشناس پیدا کردید من با کمال میل در این زمینه بهتون کمک خواهم کرد.
RE: از مادر بودن خسته شدم ("مادر بودن" برای نزدیکان و عزیزانم)
کتاب وابستگی متقابل و کتاب زنان شیفته را تهیه کن و با دقت بخوان .