نقل قول:
به نظر می رسه که شما با خانواده همسرتون تفاوتهایی از نظر فرهنگی بخصوص فرهنگ معاشرتی و آداب رفتاری با دیگران ، دارید . همچنین به نظر میرسه شما از ابتدای تصمیم به چنین ازدواجی چندان با اعتماد به نفس آداب و روحیات اخلاقی و توقعات خود را به کسی که قراره بوده همسرتون بشه نگفتید که یا به دلیل این بوده که شما بنا به سن خانمتون فکر کردید ایشون عاقل و بالغه و خودش می فهمه یا به خاطر عشق و تفاهمی که بین شما و خانم بوده ، اهمیتی به بیان حریمهای مورد انتظار و روحیات معاشرتی و... خودبا دیگران ندادید
راستش من اهل مشهد هستم وخانومم اصفهانی به دلیل مسایل کاری و شغل پدر خانومم در اهواز زندگی می کنیم در مورد مورد معاشرت که فرمودید بنده زیاد اهل رفتو آمد نیستم شاید توی یک هفته من 1 تا 2 بار بیشتر خونه مادر خانومم سرنزنم قبل از ازدواجمون همسرم بیشتر خصوصیات و اخلاقیات منو می دونست
اگه برادر خانوم یک ماه خونه ما نیاد بعد از یک ماه بخواد بیاد دوباره همون حسو و حال رو نسبت بهش دارم وقتی هم که میاد خونمون اصلا باهاش حرف نمی زنم ساکتم به نظر خودم دلیل این همه مسایل نزدیک بودن خونه ما به خونه پدر خانومم هستش که باعث میشه وقت و بی وقت اینجا باشن
حس و حالی که من نسبت به برادر خانومم که 13 سالشه دارم خیلی فرق می کنه با اونی که 18 سالشه شاید از برادر خانومم 80 درصد بدم بیاد ولی از اون یکی دیگه 18 ساله 30 درصد فقط
هر چی هم که می خوام خودمو کنترل کنم که وقتی میان خونمون این حسو وحال رو نسبت بهشون نداشته باشم نمی تونم مخصوصا در مورد اونی که 13 سالشه
یه موضوع دیگه ای هم هست که شاید بشه گفت گیر دادن
چون خانومم رشته ای که خونده پرستاری بوده هر مشکلی که پیش میاد به همسرم می گن منظورم خانواده خانوم هست ولی خوب هر چیزی هم حدی داره می خوان برن دکتر به همسر من میگن براشون وقت بگیره خیلی ببخشید می خوان برن امپول بزنن همسرم باید باهاشون بره یه روز یه مشکلی برای برادر خانومم که 13 سالشه پیش اومد که دکتر 6 تا آمپول داده بود که باید هفته ای 2تا می زد هر وقت که می خواست بره دکتر هی زنگ میزد به همسر من ؛ خوب منم ناراحت شد گفتم یعنی کسه دیگه ای خونتون نیست که باهاش بره در صورتی که مادر خانوم پدر خانومم و حتی خواهر دیگه خانومم خونه بودن برادر خانومم تنا نمیرفت با برادر دیگه اش با ماشین میرفتن ولی بازم به همسرم میگفت اگه تو نیایی منم نمیرم خوب منم عصبانی میشدم میگفتم چه ربطی داره.
دیگه نمی دونم چیکار کنم:316::316:
خدايا دلم پر از آرزوهاي بزرگ است و دستم خالي...يا دستم را با کرمت پر کن ،يا دلم را از آرزو خالي..