-
دفــتر خـاطرات همدردي
<bgsound src="http://www.khatereh.net/weblogimages/monshizadeh.mid" loop="-1">
[align=justify]سلام خوبين؟ ايشالله كه خوب و خوش باشيد ، يه بار قبلا تو يه تاپيكي در مورد خاطره گفته بودم بازم ميخوام بگم آخه ما ايرانيا آدماي خاطره بازي هستيم ! چرا خاطره ؟! چرا دفتر خاطرات؟!
اصلا مگه خاطره چيه؟ چرا بعضي خاطرات خودشون رو مينويسن؟ آيا امكان داره آدمها از فرط بيكاري يا دلخوشي خاطره نويسي كنند؟ آيا حتما بايد افرادي كه خاطره مينويسند افرادي رمانتيك با احساساتي لطيف باشند كه براي اينكه در آينده براي اتفاقاتي كه يه ماه يا يه سال پيش براشون افتاده اشك بريزند و يا به شوق بيان خاطره مينوسن؟! چرا بعضي ها به جاي نوشتن خاطراتشون توي چند برگ كاغذ يا يه دفترچه خيلي قشنگ، وبلاگ يا فروم نويسي مي كنند؟ اونهم توي اين دوره و زمونه كه شركت مخابرات بهترين سود رو از رشد فرهنگ اينترنتي ميبره و خرج و مخارج زيادي رو به كاربران اينترنت و مخصوصا ايراني جماعت وبلاگ نويس و فروم نويس تحميل ميكنه. چه لزومي داره آدم وقت و پول و فكر خودش رو صرف چيزي بكنه كه خيلي از مردم دنيا بدون اينكار (خاطره نويسي) راحت و آسوده شبها به رختخواب ميرن و اصلا به ذهنشون هم چنين چيزي خطور نميكنه؟ آيا ما براي عبرت گرفتن خودمون از وقايع زندگيمون خاطره مينويسيم؟ آيا....
جواب به اين سوالات براي يه خاطره نويس خيلي مهمه. اما من ميگم:
از شما ميپرسم؟! شما تا حالا خاطره نوشته ايد؟ چرا نه؟ حالش رو نداشتيد؟ وقتش رو نداشتيد؟ خاطره نوشتن دل خوش ميخواد؟ شروع كرديد اما چيز جالبي از آب در نيومده؟ خاطره هاتون ارزش گفتن يا نوشتن ندارن؟ يه دفتر خاطرات خوب براي نوشتن سراغ ندارين؟ چيزهاي مهمتري توي زندگي نسبت به خاطره نويسي وجود داره كه اينكار بين اونها گم شده؟... اگه يه جواب همدردي پسند ! براي اين قسمت داشتين ميتونين بقيه مطلب رو بخونين!
خاطره يعني زندگي. زندگي يعني خاطره. نوشتن يا گفتن خاطرات مهم نيست. به نظر من به همون اندازه كه آينده براي ما ارزش داره --و به آينده به عنوان فرصتي بكر و ناب كه با اون هر كاري بخواهيم ميتونيم بكنيم نگاه ميكنيم-- گذشته هم ارزشمنده. لازم نيست كه من يادآوري كنم كه ديروز همون فردايي بوده كه پريروز انتظارش رو ميكشيدم. حالا كجاست اون ديروز و پريروز؟
توجه بكنين كه نميگم خاطره خيلي چيز خوبيه. نميدونم تعريف دقيق گذشته و خاطرات گذشته چيه. فقط اين رو ميدونم كه گذشته، يه شيشه شير تاريخ گذشته نيست كه اون رو توي چاه فاضلاب خالي كنيم. گذشته، يه كامپيوتر 486 نيست كه فقط به درد موزه ها بخوره. گذشته، يه دندون كرم خورده نيست كه مجبور باشيم هر چه زودتر اون رو دور بندازيم. خاطره يعني زندگي. زندگي يعني خاطره.
دوستان خوبم در تالار همدردي شايد شما هم دوست داشته باشيد گاهي احساسات خودتون رو در قالب خاطره بر روي كاغذ طراوش كنيد يا در جايي ثبت كنيد مهم نيست كه حتما به صورت آنلاين وصل شيد و شروع به خاطره نوشتن كنيد مي تونيد سر فرصت هر گاه حال و حوصلش رو داشتيد و به ياد يكي از خاطرات گذشته خود افتاديد با حوصله در فايل وورد تايپ كنيد و سر فرصت مناسب در اين تاپيك قرار بديد تا هم خاطرتون ثبت بشه هم ديگر دوستان از نوشته شما استفاده كنند .
منتظر خاطرات سبز شما هستيم:72: [/align]
-
RE: دفــتر خـاطرات همدردي
با سلام ديگر به شما عزيزان تالار همدردي ، خب مثل اينكه كسي فعلا قصد خاطره تعريف كردن رو نداره حالا چون خودم تاپيك رو ايجاد كردم با اجازه شما قصد دارم خاطراتي از زمان دانشجويي خودم رو براتون بگم كه خالي از لطف نيست . اميدوارم شما هم سر ذوق بياييد و خاطرات تلخ و شيرين و ملس خودتون رو تو اين تاپيك ثبت كنيد .:43:
خاطره اول :
مشكل ِ عبدالرضا
به ياد دارم زمان دانشجوييم كه تهران بودم تو يه شب زمستوني دوسه روز مونده به امتحانات پايان ترم بود كه به قصد درس خوندن از خوابگاه دانشگاه به سمت كتابخونه رفتم .
آخه اخلاقم اين بود تو جمع بچه هاي اتاق نمي تونستم درس بخونم و همچنين چون شب امتحاني بودم ! شبهاي امتحان رو مي رفتم كتابخونه درس مي خوندم ، تو كتابخونه يكي از دوستامو كه بچه بوشهر بود ديدم طفلك يه گوشه خيلي پكر و افسرده نشسته كتاب جلوشه ولي درس نمي خونه ! رفتم روبه روش نشستم صداش كردم، عبدالرضا سلام چيه چي شده ؟ كشتيات غرق شده؟ كجايي پسر؟ با لهجه بوشهري گفت نه سيد جان چيزي نيست يه كم بي حوصله ام . بعد هم آهي از اعماق وجود كشيد !!!
خلاصه منم كه سه چهار ترمي بود عبدالرضا رو مي شناختم و با هم دوست بوديم گفتم حيفه اينجوري دم امتحانا پكر باشه طفلك انگار مشكل مهمي داره بزار كمي دلداريش بدم اصلا ببينم مشكلش چيه ؟!
بهش گفتم عبدالرضا چرا درساتو نمي خوني ؟ چرا حواست به درس و مشقت نيست ؟ ترم قبل هم كه چند تا درس رو افتادي لا اقل اين ترم رو خوب بخون كه درساتو پاس شي وگرنه عقب مي افتي ها ؟
يه آه ديگه كشيد و چيزي نگفت اما تو چشاش غم رو احساس مي كردم ! خداييش منم دلم سوخت و شروع كردم به روضه خوندن براش:
ببين عبدالرضا همه ما كه اينجاييم يه سري مشكلات واسه خودمون داريم . مشكلات خانوادگي ،مشكلاتي مالي ، مشكل دوري از خانواده و غربت و... ولي اين مشكلات مقطعيه و حل ميشه نبايد غصه بخوري و بايد به خدا توكل كرد ، بايد مصمم باشي و تلاش كني اگه مشكل خانوادگي داري با مشورت كردن و با آرامش ميشه حلش كرد اگه مشكل ماليه كه خدا بزرگه و خودش حلش مي كنه منم اگه كمكي از دستم بر بياد واست انجام مي دم فقط بايد اميدوار باشي نبايد به خاطر يه سري مشكلات اينجوري روحيت رو از دست بدي كه به درسات لطمه وارد بشه بالاخره خانوادت به يه اميدي تو رو فرستادن درس بخوني واسه خودت كسي بشي و ........ خلاصه كلي براش صحبت كردم و منبر رفتم و بعدش گفتم : حالا نمي خواي بگي چي شده نمي خواي با من درد و دل كني؟ يه كم اِن و مِن كرد و گفت چرا ... منم واسه اينكه راحتتر حرف بزنه بهش گفتم اره اينهههههه پسرررر حرف بزن حرف دلتو بريز بيرون آدم صحبت كنه حداقلش اينه كه سبك ميشه بگووو ميشنوم عبدالرضا جان .بگو ببينم مشكلت چيه .
خلاصه يه كم مكث كرد و با حالت مغمومي گفت : راستش سيدجان چند وقته كه تيم استقلال خوب بازي نمي كنه!!! اين چند تا بازي آخرش رو فقط يه امتياز گرفته !!! اعصابم حسابي بهم ريخته فكرم مشغول شده !!!!
آقا اينو كه گفت داشت مغزم سوتتتتت مي كشيد بهش گفتم عبدالرضاااااااااااااا پاشووووو پاشووووووو از جلوي چشم دور شووو تا نكشتمت ........!!! دوساعتتتتتت واست منبرررررر رفتمم اونوقتتتتتتتتتت تو ميگي استقلاللللللللللللللللل بابا اينم شددددددد مشكل؟! اونم ديد خيلي عصبي شدم پابه فرار گذاشت و در رفت .
:72::72::72:
بله دوستان گاهي ما آدما اينقدر درگير مساله اي ميشيم كه ممكنه اصلا نشه اسمش رو مشكل گذاشت و از نظر ديگران كاملا خنده و دار عجيب به نظر بياد ولي ما اينقدر براي خودمون اون مساله رو بزرگ كرديم و غرقش شديم كه فكر و ذهن و روحمون رو مشغول مي كنه و ضرر و زيانهايي هم از اين بابت به ما مي رسه ! اما در عين حال از نظر عامه مردم كاملا مضحك به نظر مياد ! پس بهتره قبل از درگيري و مشغوليات ذهني اصلا ببينيم اين چيزي كه ما اونو مشكل مي دونيم يا مساله شده واسمون آيا ارزشش رو داره ؟ و اگه ارزش داره چقدر داره ؟!
اميدوارم از اين خاطره خوشتون اومده باشه ... منتظر خاطراتتون هستم
پس تا خاطره بعد خدانگهدار:72:
-
RE: دفــتر خـاطرات همدردي
واااااااااااای
زمان دانشجویی جزو بهترین دوران عمرم بود
این خاطره ای که تعریف میکنم مربوط به خوابگاه و ماه رمضونه
یه دوستی داشتم که خیلی با حال بود(البته الانم دارمش)
یه روز واسه سحری منو بیدار کرد که زود باش کم مونده اذان رو بگن ،خواب موندیم
بعد زود پا شدم و رفتیم غذا رو گرم کردیم و چای گذاشتیم و تند تند سحری میخوردیم
بعد که رفتیم چایی رو تو اشپز خونه سوئیت دم کنیم دیدم همه وضو میگیرن
پرسیدیم مگه اذان رو دادن؟ گفتن خیلی وقته که دادن
فهمیدم این دوست من یه ربع بعد اذان بیدارشده بود و اونطوری منو با عجله بیدار میکرد
و روزه مون هم باطل بود:D
-
RE: دفــتر خـاطرات همدردي
سلام...
با تشکر از آرمان عزیز که خاطرات سبز خود را با بازگویی سبزتر کردند...
گل مریم گرامی هم که روزشون باطل شد:shy:
تمام زندگی من خاطره هست نه اینکه پر از حوادث باشد بلکه ذهن من تمامی جلوه های روزگار را ذخیره کرده و همواره برایم تداعی می کند.
ولی بگذارید از خاطره "امروزم" بگم..درسته مربوط به موقعیت اصلی دوران دانشجویی نیست اما امروز صبح زود هنگامی که در حال رفتن به دانشگاه بودم و ساعت 7 امتحانی داشتم به نام آموزش افراد استثنایی که استاد هم فرموده بودند از یک فصل مهم به نام ""نابینایان"" و چند فصل دیگر امتحان خواهد گرفت.... :::
مرد نابینایی را دیدم که با آن اعصای سفیدش در حال ردیابی و گذشتن از خیابان بود.... رفتم و نزدیکش بعد از احوال پرسی گفتم: می توانم کمکتان کنم...و او نیز گفت : بله اگر زحمتی نیست.
بنده در طول گذراندن او از خیابان تمام ""واحد درسی"" خود را که شامل نحوی دست گیری ( مثلا اگر فرد کوتاه تر از شما باشد چگونه دست او را بگیرید).... عادی سازی (نشان دادن اینکه او هیچ فرقی با ما ندارد)....و روحیه دادن و سپاس از ایشان ...... را ""پاس"" کردم.
باورنکردنی بود :::
:305:در آخر فرد نابینا به من گفت: امتحان داری؟؟؟:300:
-
RE: دفــتر خـاطرات همدردي
خاطره دوم :
آ يو دي
با سلامي ديگر ، ابتدا معذرت مي خوام از حضور تمامي دوستان عزيز به خاطر عنوان اين خاطره ( آ يو دي = روش يا وسيله اي براي پيشگيري از بارداري ) و همچنين تا حدودي عدم رعايت عفت كلام اميدوارم بنده رو ببخشيد
سال سوم دانشگاه بودم كه توخوابگاه اتاق بغليمون يه چندتايي دانشجوي ترم پاييني تشريف آورده بودن كه بين اونا يه پسر كاكوي شيرازي بود كه قد كوتاهي داشت اما ادعاش زياد بود ! نه ادعاي زور و قدرتش بلكه ادعاي علم و دانش زياد مي كرد و به اتاق ما هم سر مي زد با ما بحث مي كرد خداييش تو بعضي موارد اطلاعاتش از ما خيلي بيشتر بود مخصوصا تو رشته خودش (شيمي ) خلاصه اين پسر شيرازي گاهي شبا مي اومد و با ما بحث مي كرد بعضي وقتا هم حرص ما رو در مي آورد چون نمي تونستيم محكومش كنيم مخصوصا تو رشته تخصصي خودش ما هم كه نا سلامتي دانشجوهاي ترم بالايي بوديم چشم ديدن اينو نداشتيم كه يه ترم پاييني بيشتر از ما بلد باشه ! اينجا بود كه با يكي از دوستام كه بچه قم بود تصميم گرفتيم هر جور شده اين پسره رو ضايعش كنيم ، البته خداييش از لحاظ علمي و تخصص خودش نمي تونستيم ، همين شد كه تصميم گرفتم ار روشي بس ناجوانمرادنه استفاده كنيم !!! تا يك روز كه سر كلاس تنظيم خانواده بودم جرقه اي در ذهنم ايجاد شد و شبي كه قرار بود اين پسره بياد به دوست قمي خودم گفتم ببين هر چي من امشب ميگم تو تاييد كن . گفت آخه چي مي خواي بگي ؟ جريان چيه ؟!! بهش گفتم تو هيچي نگو فقط تاييد كن حواست باشه نخندي ها ! گفت باشه حله تو فكر نباش آرمان جان .
خلاصه شب شد و پسره اومد طبق معمول شروع كرديم به بحث كردن خاصيت محيطهاي دانشگاهي و خوابگاهي هم همين بحثاست ما هم كه الحمدالله الذي هدانا لهذا بچه هاي مثبت و اتوكشيده اي بوديم و اهل بحث هاي سازنده .... بله سرتون رو درد نيارم بحث در مورد نانو فناوري شد يادمه اون موقع تازه بحث فناوري نانو رو زبونا بود و خيلي ها هم اصلا نمي دونستن نانو فناوري چيه ! وسطاي بحث بوديم كه من بهش گفتم ببينم تو كه اينقدر ادعات ميشه در همه زمينه ها مخصوصا رشته خودت اطلاعات داري آيا مي دوني كه جديدا يه دستگاهي تو ايران اومده واسه تجزيه مولوكولي كه تو صنعت نانوفناوري كاربرد زيادي داره ؟! گفت نه نمي دونم اسمش چيه ؟ بگو شايد شنيده باشم . منم گفتم اسمش آ يو دي هستش شنيدي ؟! گفت آ يو دي ؟ نه نشنيدم چي هست حالا ؟ منم گفتم اِِِِِِِِِاِ زرنگي ؟! تو كه ادعات ميشه چطور اينو بلد نيستي ؟ گفت خب نشنيدم ديگه منم گفتم خب سوال كن اونم از دوستم پرسيد دوستم هم كلي تاييد كرد و گفت اره منم شنيدم ولي خب نديدم ولي فكر كنم يكي از استادامون باهاش كار هم كرده گفت جديييييييييي اون استاد كيه ؟ منم گفتم ارهههه راست ميگه استاد رضواني باهاش كلاس داري ؟ گفت اره فلان درس رو باهاش گرفتم اين ترم .
ما هم كه ديديم فرصت مناسبه گفتيم خوبه آفرين كي باهاش كلاس داري گفت دوشنبه صبح
منو دوستم كه لبخند موزيانه اي به لب داشتيم گفتيم خوبه ما هم مياييم تو كلاس ! سوال كن ما هم يه چيزي ياد مي گيريم و به اطلاعاتمون افزوده ميشه . قرار شده دوشنبه با هم بريم و روز دوشنبه شد و من و دوستم پچ پچ كنان در كنار پسر شيرازي به سمت كلاسا مي رفتيم استرس هم داشتيم كه آخرش چي ميشه .
نشستيم سر كلاس من و دوستم رديف چهارم بوديم و پسره شيرازي هم جلوي ما نشسته بود .
استاد اومد و بعد سلام و احوال پرسي شروع كرد به درس دادن فكر كنم متوجه حضور ما نشده بود چون ما اصلا اين درس رو باهاش كلاس نداشتيم و مربوط به رشته ما نمي شد .فقط استاد چون يكي از نخبه هاي دانشگاه بود به اين خاطر مي شناختيمش .
آقا استرس عجيبي ما رو گرفته بود كه تقريبا آخراي كلاس ديگه پرسش و پاسخ شروع شد و همه سوالاي مختلف مي كردن . بلههههه دوست شيرازيمون پا شد با لهجه قشنگ شيرازي گفت اووستاااااد ببخشييييد يه ي سوال داشتم .
استاد گفت بفرماييد جانم .
پسره گفت اوستااااااد ببخشييييييد آ يو دي مي دونيد چيه ؟ استاد گفت چييييييييي ؟ پسره گفت استااااااد آ يووو ديييييييي استاد شما خودتون آ يو دي استفاده كرديد ؟؟؟؟ ميگن باهاش كرديد راست ميگن ؟؟؟؟ ميگن تازهههههه اومده !!!!!!
استااااااااد قرمز شد و با حالت عصبانيت گفت : چي ميگييييييييييي بي شعووووووووررررررر مسخره ميكني ؟!!!!
آقاااااااااااا ما هم ديگه نمي تونستيم خودمون رو كنترل كنيم به سختي سعي مي كرديم صداي خنده هامون بلند نشه دوستممممممممم كه خنده كنان از كلاس بيرون رفت منم پشتتتتت سرششش در رفتم ديدم دوستم كف سالن افتاده شكمشو گرفته بلند بلند دارههههههه مي خنده اي واييييييي نمي تونيد تصور كنيد اون لحظه چقدر خنديديم . و چه حالي داشتيم .
خلاصههههههه گذشت و از اون لحظه به بعد هر وقت اين پسره شيرازي مي اومد حرفي بزنه يا علمش رو به رخ ما بكشههههه ما مي گفتيم چيييييييييييييي ميگييييييييييي ****** ؟ مسخرهههههه مي كني ؟
بله دوستان ديگه دير وقته نتيجش رو خودتون برداشت كنيد لطفا.
-
RE: دفــتر خـاطرات همدردي
سلام شب و روزتون بخير :72:
مث اينكه كمند كساني كه با خاطره نويسي ميونه خوبي دارن ؟!!
خب چه ميشه كرد شايد وقت و حال و حوصلش رو نداريد شايدم چيزي به ذهنتون نمياد اما به هر حال هر لحظه از زندگي ما يه خاطره مي تونه باشه .
خب يه خاطره كوتاه ديگه از دوران دانشجوييم ميگم .
تو يه روز پاييزي تقريبا سرد كه خواب بعد از ناهار هم خيلي مي چسبيد ، به خاطر اينكه تا ساعت 4 عصر كلاس نداشتم تو اتاق خوابگاه تك و تنها خوابيده بودم ساعتم رو تنظيم كرده بودم واسه يه ربع به چهار اما از بس خسته بودم صداي ساعت رو نشنيدم يهووو بيدار شدم يه نيگا به ساعت انداختم اوووووووه ساعت از چهار گذشته بود بايد سريع بيدار مي شدم ، از تخت پريدم پايين و سريع لباس پوشيدم و جزومو دستم گرفتم و راه افتادم به سمت كلاس .
همينجور راه مي رفتم و خشش برگاي پاييزي رو زير پام حس مي كردم . نسيم خنكي هم مي وزيد، اين طبيعت و آسمون با ابراي قشنگش عقل و از سر هر انساني مي ربود . هواي تهران اون روز خيلي مطبوع بود و من همينجور كه راه مي رفتم غرق در تفكرات خودم بودم ، تا اينكه رسيدم و نشستم سرجام .:18:
ولي بازم در افكار خودم غوطه ور بودم و انگار در دنيايي ديگه سير مي كنم ..........:33:
كه در يك آن با صدايييييييييي به خودم اووومدم ! واي ي ي ي ي خداي من اينجاااااااا كجاستتتتت ! من اينجا چي ميخواااااام .:162: يه كم بيشتر كه به خودم اومدم ديدم به به بلههههه به جاي اينكه بيام سر كلاس بشينم اومدم تو سلف دانشگاه :58: ساعت چهار و نيم عصررررررر هيچ كس هم تو سلف نيست تك و تنها نشستم كارگراي سلف هم داشتن كارشون مي كردن و با تعجب منو هم نگاه مي كردن من با سر و صداي جابه جايي ظروف بيدار شده بودم .:58: بله واقعا انگار كه تمام مسير رو تو خواب اومده بودم چون جسمم بيدار بود اما هوش و حواسم جاي ديگه بود، بله جوونيهه و عاشقي و حواس پرتي :P به هر حال اون روز به كلاس كه نرسيدم ولي خدا رو شكر به حضور غياب رسيدم و جلوي غيبت خوردنمو گرفتم :46:
عاشق و مـــــــــــوفــــــق و حـــواس جمع باشيد :43: :72:
-
RE: دفــتر خـاطرات همدردي
اقاارمان خیلی خاطرات باحالی دارین
ادامه بدین:73::73:
-
RE: دفــتر خـاطرات همدردي
سلام
سیگار
من میخوام از کلاس اول ابتداییم یه خاطره بگم . معلم کلاس اول ابتداییم یه خانمی بود که من به دو دلیل خیلی ازش بدو می اومد .یه دلیلش این بود که از نام فامیلیش خوشم نمی اومد که بنده خدا در این مورد اون بیگناه بود و مشکل از من بود که از فامیلیش خوشم نمی اومد .اما دلیل دوش این بود که اون با اینکه خانم بود اما سیگاری بود و هر وقت هوس میکرد ، یه سیگاتری می کشید و خستگیش رو بدر میکرد ! از این سیگار کشیدنش فوق العاده بدم می اومد .لب و لوچه اش سیاه و بد شده بود و من حالم ازش بهم میخورد .اصلا" دلم نمی خواست ببینمش .تا جایی هم که امکان داشت فقط سوالای درسی رو جواب میدادم و به سوالهای دیگه ش توجه نمیکردم و بهش بی محلی می کردم .اونم گاهی سرم داد میزد که فلانییییی ! اما من خونسرد و ریلکس کار خودمو میکردم .
هر چی هم می گفت بگو مادرت بیاد مدرسه نمی گفتم . آدرس هم میخواست نمی گفتم البته اون نمی دونست چرا چنین رفتاری باهاش دارم چون من هیچوقت روم نمی شد بهش بگم به خاطره سیگاره .
تا اینکه یه بار تصمیم گرفته بود وقت رفتن به خونه تعقیبم کنه ! وسطهای راه احساس کردم داره پشت سرم میاد و با اینکه متوجهش شده بودم اما خب چون بچه بودم نمی دونستم که راهم رو کج کنم به هدفش نمیرسه .راست راست رفتم خونه ! اما به محض ورور به خونه یه انباری تو حیاط داشتیم رفتم اون تو و درو از تو قفل کردم تا ریختشو نبینم. اومد خونه مون و چند دقیقه ای نشست .هر چی مادرم میگفت بیا بیرون مهمون داریم و معلمت اومده و ... فایده نداشت . تا آخر موندم اونجا. کلی ازم گله و شکایت کرده بود که هر چی صداش میزنم جواب نمیده و بی محلی میکنه و ... تازه بعدش فهمیدم داداشم رو فرستاده که براش سیگار بخره !!! اون دیگه بدتر عصبیم کرد .وقتی رفت اومدم بیرون و گفتم که به چه دلیل ازش بدم میاد .
-
RE: دفــتر خـاطرات همدردي
سلام
معمولا تمرکز روی یه مسئله ، به کلی ذهنم را از مسائل دیگر دور می کنه. وقتی برای کنکور درس می خوندم ، اغلب میرفتم کتابخونه.
یک روز در کتابخونه دیدم بعضی ها یه جوری به من نگاه می کنند و می خندند :122: ولی توجه نکردم و به درسم مشغول شدم. :18:
موقع برگشتن از کتابخونه وقتی سوار دوچرخه ام شدم یکدفعه نگاهم افتاد به پاهایم. ظاهرا من یک لنگه دمپایی خواهرم و یک لنگه دمپایی مادرم را تا به تا ، پا کرده و با عجله رفته بودم کتابخونه... وای که اگر جای من بودید چه حالی پیدا می کردید. ... تا رسیدم منزل.
-
RE: دفــتر خـاطرات همدردي
تفکر شطرنجی
یادمه 16 ساله بودم یه بار داییم که 6 سال از من بزرگتر هست اومد خونمون ,بهش
گفتم دایی یه قره قوروت دارم خیلی ترشه. خیلی خیلی!
می تونی بخوری ؟
اگر بخوری یه جایزه!
به شرطی که چشمها تو ببندی و حسابی ملچ و ملوچ کنی! .
داییم گفت قبول .اب توی دهنش کاملا جمع شده بودو چشماشو بسته بود که یه تکه بزرگ شکلات گذاشتم توی دهنش .:18:
طفلکی چه حالی شده بود ولی هیچی نگفت .(ولی پیش خودمون بمونه !این یکی تفکر شطرنجی خیلی خوب نبود چون خداییش ادم چه حالی میشه):47:
http://www.hamdardi.net/thread-125.html
-
RE: دفــتر خـاطرات همدردي
خواهرزاده ی من و زلزله تهران
شاید این خاطره خنده دار نباشه اما برای من خیلی جالب بود .
حتما اون روز که تهران زلزله اومد رو یادتون هست . این خواهرزاده من که پنج سالشه اون روز خونه ی ما بود و مادرش هم برای کاری رفته بود بیرون و ما دو تا تو خونه بودیم . تو پذیرایی بودیم و همین که احساس کردم خونه داره تکون می خوره محکم دستش رو گرفتم وکشیدمش گوشه دیوار دیدم رنگش پرید اما به سرعت دستش رو کشید و دو دستی چسبید به زمین ، محکم به زمین چسبیده بود و به من نگاه می کرد و با صدای بلند می گفت : خاله نترس هیچی نیست ، هیچی نیست ، به خدا هیچی نیست ، همسایه ها بودن هیچی نیست . منم حسابی خندم گرفته بود از این حالتش که حسابی ترسیده اما به من دلداری میده تا ترس خودشم از بین بره .
یک بار که خیلی کوچولو بود زلزله اومده بود اما فکر می کنم که این اولین باری بود که با عقلش می فهمید که یک اتفاقی افتاده که زمین داره تکون می خوره .
-
RE: دفــتر خـاطرات همدردي
سلام
یه خاطره دیگه :
زمان دانشجویی یه پسر اصفهانی تو کلاسمون بود که خیـــــــلی شیطون و بازیگوش و ... بود قد بلندی هم داشت و ظاهرا" از بقیه هم بچه تر بود . انقد سر کلاسها بچه بازی در می اورد که منظمترین و خشک ترین استاد مون رو هم از رو برده بود طوری که دیگه کاری به کارش نداشت ! یه بار چند روز غیبش زد البته فکر کنم می اومد دانشگاه اما سر کلاسها حاضر نمیشد یا اینکه تو خوابگاه بود . چند روز بعد که اومده بود دیدیم لباس مشکی چوشیده و به هر بدبختی بود خودش رو یه خورده غمگین نشون میداد . دوستاش هم یه متنی رو تایپ کرده بودن و زده بودن پشت در کلاس به این مضمون :
کُلِّ نَفسٍ ذائقَةٌ الموت
جناب آقای ................ غم از دست رفتن دایی بزرگوار شما را تسلیت عرض نموده ، و از خداوند منان برای آن مرحوم علو درجات و برای بازماندگان آن عزیز صبر جمیل مسئلت داریم.
از طرف دانشجویان ............
وقتی اومدیم بریم کلاس همه متوجه این نوشته شدیم و دیگه چاره ای نبود باید حتما" بهش تسلیت میگفتیم چون زشت بود چیزی نگیم ! اینم بگم که اون پسر شیطون همیشه میخواست سر به سر خانمها بذاره اما جز امثال خودش کسی توجه نمیکرد .
یکی یکی بهش تسلیت گفتن . من و چنتا دیگه از دوستان هم به اکراه رفتیم و تسلیت گفتیم .اما متوجه شدیم که دوستاش یه جوری برخورد میکنن که انگار کاسه اس زیر نمی کاسه ست . و بالاخره فهمیدیم که اینا همش یه نقشه و بازی بوده برای اینکه کل بچه های کلاس مخصوصا" دخترهای مثبت کلاس ! تک تک برن و بهش تسلیت بگن و اینطوری اون و دوستاش تا مدتی یه موضوع برای خندیدن و مسخره کردن دشته باشن .
از اون به بعد دیگه تصمیم گرفته بودیم اگه حتی پدرش هم جدی جدی فوت کنه بهش تسلیت نگیم !
-
RE: دفــتر خـاطرات همدردي
سلام سال دوم دانشگاه بودم و یه استاد جوونی داشتیم که خیلی مورد توجه بچه بخصوص دخترای کلاس بود
کلا چند سال با بچه ها تفاوت سنی داشت به همین خاطر دخترای کلاس همیشه بیشتریت مشکلات و سوالای درسی رو از این استاد داشتند
یه هفته استاد نیومد که فهمیدیم عروسیش بوده خلاصه بعد از یه هفته اومد سر کلاس خیلی تمیز و لباس مرتب و بوی عطشم راه رو رو پر کرده بود
صورتشم کامل اصلاح کرده بود جوری که فکر می کردی کرم پودری چیزی زده
فکرشو بکنید روی اون صورت سفید که تازه اصلاح شده بود کنار گوشش به سمت گردن جای یه رژ قرمز رنگ بود
همین که وارد کلاس شد همه فهمیدن و حالا مگه می شد بچه ها رو ساکت کرد
یکی دوتا از بچه ها بهش تبریک گفتن خیلی خشک و رسمی برخورد کرد چون کلا استاد بداخلاقی بود
شده بود سوژه تا اینکه بعد از کلاس یکی از پسرهای کلاس که خودشم متاهل بود رفت بیرون و بهش گفت
فکر می کنم صبح که داشته از خونه بیرون می اومده خانومش حسابی بدرقه اش کرده بود
-
RE: دفــتر خـاطرات همدردي
خاطرات فرار از مهد كودك و امادگي و.....از جمله خاطراتي هستن كه هيچ وقت يادم نميره....
من اصولا ادمي نيستم كه كاري رو بر خلاف ميل باطنيم انجام بدم...از جايي هم كه خوشم نياد يه لحظه هم تحملش نميكنم و فرار ميكنم
يادمه موقعي كه به مهد كودك ميرفتم هميشه دوست داشتم علاوه بر تغذيه اي كه مامانم برام ميذاره يه چيزي هم توي كيفم باشه كه بين بچه ها تقسيم كنم!!چون مدير مهد خاله نازنين بنده بودن هر روز به جاي كلاس درس در دفتر ايشون جلوس ميكرديم:Dو ايشون هم هر روز يه جايزه به من ميدادن و من هم به ارزوم ميرسيدم و بين دوستام تقسيم ميكردم
يه روز كه به خاطر جلسه كاري خاله ام توي مهد نبود و من هم جايزه نداشتم به سرم زد كه برم از بيرون مهد خوراكي بخرم براي بچه ها!!!!!!!!
يادم نيست چند سالم بود اما كامل يامه كه كيفمو جمع كردم و زدم بيرون.....خيابوني كه مهد ما بود خيابون خيلي شلوغ و پر رفت و امدي بود و چون يه طرفه بود ماشين ها به سرعت از اون رد ميشدن!!!!!يادم نيست چه طور از اون خيابون كه الان ازش ميترسم رد شدم و رفتم يه بقالي پيدا كردم...
حالا حساب كنيد توي مهد بين مربي ها و معاون ها چه غوغايي به پا بود خواهر زاده مدير از مهد فرار كرده!!!خالم برگشته بود....
ميدونستم اگه برگردم دعوام ميكنن به خاطر همين رفتم زير پله خونه ايكه چسبيده به مهدمون بود غايم شدم ميديدم كه هر 5 دقيقه يه بار مربي يا معاون يا خالم مان بيرون نيگا ميكنن و برميگردن توي مهد اما ميترسيدم برم تو!!
بلاخره با خودم كنار اومدم و خودمو زدم به كوچه علي چپ رفتم يهو پريدم وسط و بلند سلام كردم!!همه اومدن ببينم طوريم نشده كه...منم با پررويي تمام گفتم بابا رفته بودم براي بچه ها خوراكي بخرم(يادم نمياد اصلا چي براشون خريدم:shy:)خلاصه همه از سالم بودنم خوشحال بودن و واقعا نتونستن چيزي بهم بگن بس كه خونسرد و بي خيال بودم همه رفتن دنبال كارشون
البته فكر كنم مستخدم هاي مهد توبيخ شدن كه چرا در مهد رو باز گذاشتن و حواسشون به بچه مردم نبوده:305:
دفعه بعد فرار از امادگي رو مينويسم
-
RE: دفــتر خـاطرات همدردي
اين خاطره راستش بيشتر شبيه سوتيه تا خاطره ...
چون هروقت منو دوستام يادش ميوفتيم از تصور اون روز از شدت خنده به گريه ميفتيم.... موضوع
مربوط ميشه به ترم اول دوران طلاييه دانشگاه .... خودتون بهتر ميدونين كه آدم وقتي ترم يكيه
چقدر جوگيره و سوتي ميده....
من ترم يك دانشگاه نيشابور بودم .... مجتمعي كه كلاسهاي ما برگزار ميشد به دانشگاه بالا
معروف بود كه توي جاده اي بود كه هيچ ماشيني غير از سرويساي دانشگاه از اونجا عبور
نميكرد.... و خوابگاه ما درون دانشگاه رشته هاي ديگه اي بود كه به دانشگاه پايين معروف بود....
اون روز ظهر بعد از نهار كلاس زبان داشتيم ..... چون ناهارمون طول كشيد از سرويسا جا
مونديم....
ميخواستيم از دانشگاه پايين به دانشگاه بالا بريم... كلاسمون دير شده بود....
من بودم و دو تا دوست هم اتاقيم... همينطور كه دعا ميخونديم كه يه سرويس بياد....
يهو يه خورده جلوتر چشممون افتاد به استاد زبانمون (كه البته آقاي جووني بود و البته خشك و
رسمي) كه داشت ماشينشو روشن ميكرد كه بره به دانشگاه بالا سر همون كلاسي كه ما
باهاش داشتيم...
اونم چشمش افتاد به ما و فهميد كه ما از شاگرداشيم... بنابراين تو آيينه بهمون با سر اشاره
كرد كه بريم سوار شيم و يه بوق هم زد.... و البته ما سه تا كه دستپاچه شده بوديم بهم يه
نگاهي كرديم و مونديم چكار كنيم بريم .... نريم .... اما چون ما دختراي "محجوبي!" بوديم بهم
گفتيم بهش محل ندين بچه ها..... بهش محل نديدن....
و در حاليكه سرمونو متكبرانه بالا گرفته بوديم بدون اينكه به استاد محل بذاريم از كنار ماشين رد شديم....:D
قيافه استاد ديدني بود .... چنان تعجب زده و با چشماي از حدقه دراومده به ما خيره شده بود
كه از جاش تكون نخورد.... باورش نميشد ما همچين كاري بكنيم .... و با كمال عصبانيت گاز داد
و رفت....
ما سه تا هم مثل پت و مت و خواهرشون (چون سه تا بوديم..) تونستيم نيم ساعت بعد با يه
ژيان قراضه كه مال يكي از بچه هاي دانشگاه بود به مجتمع و كلاس استاد مزبور برسيم....
خودتون تصور كنين نگاه تحقير آميز استاد گرامو وقتي ما سه تا رو ديد كه اجازه ورود
ميخوايم....:D:D:D
-
RE: دفــتر خـاطرات همدردي
سال ها قبل از انقلاب ، وقتی هنوز نو جوان بودم ، روی جلد یکی از شمارگان مجله “توفیق ” که از نشریات پر فروش طنز و فکاهی و سیاسی آن دوران بود ، کاریکاتوری از” کاکا توفیق ” سمبل طنز آن روزگاران ، منتشر شده بود که با زدن چوب حراج به ظرف گرانقیمتی فریاد می کشید ، حراج … جراج ، همه چیز حراج است ، وطن …خانه …
آن روز ها از آن کاریکاتور به جز طنز بودن آن درک درستی نداشتم اما امروز با بر باد دادن همه لحظات عمرم که مدام در پی سراب بودم ، واژه حراج برایم یک مفهوم مصداقی است که آن را با پوست و استخوانم احساس می کنم چرا که این بار دوم است که عمرم را به حراج گذاشته بودم
بیادم هست به دورانی که ندانسته چوب حراج به دل و جان و عمرم می زدم آرزو های محال می کردم مثلا همیشه دلم می خواست یک تکه ازآسمان آبی را بنام خودم دیوانه می کردم ، و یا در سیاره ای که اهل من است یک " تو " پیدا می کردم تا تمام “من” برای “تو ” میمرد و آنگاه ” تو” ، دور تنم طواف تفرد می کرد . از این دست آرزو ها ی محال زیاد داشتم که امروز جز خاطره اتم محسوب می شوند ، حالا دیگر آرزو نمی کنم چه رسد به آرزو های محال چون حالا پائیزی شدم ، پائیزی ها هم که می دانید ، خورشید را دوست ندارند چون روی کنگره هایش انتظار میمیرد ،
-
RE: دفــتر خـاطرات همدردي
تاپیک خوبیه! به روز رسانی! :)
من هم یک خاطره می گم :) البته خاطره زیاد هست...
وقتی بچه بودیم، حموم توالت خونه مون تو یک راهرو بودند. یعنی اول وارد راهرو می شدی، بعد سمت چپ توالت بود و رو به رو حموم. خواهرم همیشه وقتی از دست شویی میومد بیرون، سریع از راهرو هم خارج می شد. به این خاطر که از تاریکی حموم می ترسید.
یک شب من تصمیم گرفتم که خواهرم رو بترسونم!
وقتی رفت دستشویی، من هم یواشکی رفتم تو حموم. گفتم وقتی از دستشویی اومد بیرون، من از تو حموم می پرم جلوش! :)
خواهرم که از دستشویی اومد بیرون، چراغ رو خاموش کرد. یک دفعه توی حموم تاریک شد! من اینقدر ترسیدم! سریع دویدم از حموم بیرون. همون موقع خواهرم منو دید و جیغ کشید و شروع کرد فرار کردن.
من هم پشت سرش می دویدم! اون فکر می کرد یکی داره دنبالش می کنه، نگو من خودم دارم از حموم فرار می کنم! :311:
چقدر جفتمون ترسیدیم و گریه کردیم! :311:
چاه نکن بهر کسی، اول خودت، بعداً کسی! :)
-
RE: دفــتر خـاطرات همدردي
نقل قول:
نوشته اصلی توسط hamed65
تاپیک خوبیه! به روز رسانی! :)
من هم یک خاطره می گم :) البته خاطره زیاد هست...
وقتی بچه بودیم، حموم توالت خونه مون تو یک راهرو بودند. یعنی اول وارد راهرو می شدی، بعد سمت چپ توالت بود و رو به رو حموم. خواهرم همیشه وقتی از دست شویی میومد بیرون، سریع از راهرو هم خارج می شد. به این خاطر که از تاریکی حموم می ترسید.
یک شب من تصمیم گرفتم که خواهرم رو بترسونم!
وقتی رفت دستشویی، من هم یواشکی رفتم تو حموم. گفتم وقتی از دستشویی اومد بیرون، من از تو حموم می پرم جلوش! :)
خواهرم که از دستشویی اومد بیرون، چراغ رو خاموش کرد. یک دفعه توی حموم تاریک شد! من اینقدر ترسیدم! سریع دویدم از حموم بیرون. همون موقع خواهرم منو دید و جیغ کشید و شروع کرد فرار کردن.
من هم پشت سرش می دویدم! اون فکر می کرد یکی داره دنبالش می کنه، نگو من خودم دارم از حموم فرار می کنم! :311:
چقدر جفتمون ترسیدیم و گریه کردیم! :311:
چاه نکن بهر کسی، اول خودت، بعداً کسی! :)
پس کلی اسکل شدید جفتتون :311:
چقد شما فان بودید :311:
-
RE: دفــتر خـاطرات همدردي
مثل اینکه کسی خاطره نمی نویسه، فقط باید خودم بنویسم :)
شما هم بنویسید دوستان!
وقتی از ایران خارج شدم، کلاس اول راهنمایی بودم.
نه زبان بلد بودم، نه کسی رو می شناختم. همینطوری در عرض یکی دو هفته همه چیز عوض شده بود. رفتم سر کلاس.
هیچی نمی فهمیدم که چی میگن! فقط لبخند می زدم.
همون اوایل بود که سر کلاس تاریخ اینها راجع به مصر باستان صحبت می کردند. یک فیلمی گذاشته بودند که نشان می داد مصری ها 3000 سال پیش با خر و الاغ بار جا به جا می کنند. چندتا از بچه ها من رو نگاه کردند، گفتن ایران، ایران! :)
فکر می کردند ایران هم همینطوره!
نمی دونم بخندم یا ... :)
یا بعد از اولین زنگ ریاضی، چند تا از بچه ها جمع شدند و من رو بردند پای تخته. معلم هم بود.
یکی شون روی تخته نوشت (حالا ارقام رو درست یادم نیست، ولی حدوداً اینطوری بود):
3 + 4 = ؟
من جواب رو نوشتم. برام دست زدند!!! :311:
بعد نوشت:
13 + 7 = ؟
جواب رو نوشتم. دست زدند. خیلی بهم برخورده بود! ما تو ایران تقسیم اعداد اعشاری هم کار کرده بودیم.
یک تقسیم اعداد اعشاری چند رقمی نوشتم. بیچاره ها موندند که اصلاً این چیه! معلم هم خیلی تعجب کرد! :311:
جلسه بعدش امتحان ریاضی داشتند، من 98% نمره رو آوردم! تلافی کردم! :)
ولی بقیه ی درسها رو می شدم 0! آخه هیچی نمی فهمیدم! :311:
از چند ماه بعدش هم تو امتحان های ریاضی یک مسئله هایی می دادند که متن چند جمله ای داشت. باز چیزی نمی فهمیدم. نمره ام خراب می شد.
عجب روزگاری بود، یادش بخیر!
-
RE: دفــتر خـاطرات همدردي
یه شب من وخواهرمونامزدش رفته بودیم خونه ابجی بزرگم وشبوتصمیم گرفتیم اونجابمونیم.نصف شب بودکه یهوخواهرم جیغ بلندکشیدوچون همه جاتاریک بودمنم فقط ازترس چشمامومحکم بسته بودم وفقط به صدای جیغ ابجیم جیغ می کشیدم.یهودیدم نامزدابجیم ودامادبزرگمون هردوتاشوت پریدندتواتاقوچراغهاروروشن کردند.ماکه تازه به خودمون اومدیم به ابجیم گفتیم چی شده ،گفت چشاموبازکردم دیدم یه ادم جلوم وایساده یه دفعه هممون چشممون به چوب اویزلباس افتاد،دیدیم دامادمون چوب اویزلباس وبرداشت گذاشت توی حیاط.ونامزدابجیمم اومد ابجیموبردپیش خودش .منم که تنها مونده بودم ازترس تاصبح نخوابیدم.وهمش دعامی کردم صبح شه برم خدمت ابجیم برسم.:311:
ولی دیگه، ابجیم بینمون نیست.افقط خاطراتش باهامونه ای کاش ابجیم الان پیشم بود.می پریدم بغلشومی بوسیدمش.:302:
-
RE: دفــتر خـاطرات همدردي
سرود دسته جمعی
http://www.hamdardi.net/imgup/27603/...d0891fea63.gif
برای اینکه برم سر اصل ماجرا،باید یه پیش در امدی در مورد ادمای ماجرا بگم:):
داداشای من وقتی بچه بودن،خیلی خیلی شیطون بودن،البته من نه به اونصورت:D، من بابام کلکسیونی از نوارهای کاست(از سرودهای حماسی و انقلابی و
موسیقی سنتی اون دوران،که خداییش واقعا اون حماسی ها رو تا حالا من هیچ جا نشنیدم،خیلی واقعا قشنگ و پر احساس بودن)داشت،که خیلی روشون حساس بود
و وقتایی که خونه بود هر از گاهی بهشون گوش میکرد و خودشم زمزمه میکرد،خلاصه
که این نوارها مثل بچه هاش بودن.
ماجرا هه:یبار ما که تو خونه حوصلمون سر رفته بود و بابا و مامانم هم خونه نبودن ،فک کنم سر ظهر هم بود گفتیم چیکار کنیم چیکار نکنیم سرمون گرم بشه تا اینکه یه فکری بذهنمون رسید(البته به ذهنشون رسید،چون من خیلی فسقلی بودم مامانم میگه
تو این خرابکاری که کردیم من بیشتر از 5-6سال نداشتم،ولی خودم فک کنم 7-8سالم بود،من کوچکتر بودم و چاره ای جز تبعیت نداشتم ،همین هم که این لطفو میکردن و منم وارد گروهشون میکردن
کلی ذوق میکردم )
خلاصه ما فک کردیم که یه سرود دسته جمعی بخونیم(سه تا داداش بزرگم و من)و برای اینکه ببینیم صدامون چطوری از اب در میاد،صدامونو ضبط کنیم،نوار خالی
نداشتیم،پس تنها راهمون این بود که رو کاست پر صدامونو پیاده کنیم،پس کاستی
که تو ضبط صوت بود همونو انتخاب کردیم،رفتیم یه کتاب سرود هم داشتیم اونو اوردیم
حالا میخاستیم انتخاب کنیم کدوم سرودو بخونیم،سرود "22 بهمن روز از خود گذشتن روز پیروزی ما..."موفق شد که رای بیشتری بیاره،تو کاغذ هم یکی دو تا از رو شعره نوشتیم
تا همه خراب نشن رو سر یه کتاب،فک کنم
من هم بلد بودم بخونم چون تو نواره صدای من هم بود که با تمام قدرتم میخوندم که کم نیارم جلوی داداشام:D(بچه ها وقتی دسته جمعی یه شعری بخونن،اگه دقت کرده باشین، چنان از ته دل جیغ میکشن که صداشون از بقیه بلندتر باشه و شنیده بشه،منم همینکارو میکردم)
خلاصه بعد خوندن و تموم کردنش ،با ذوق و شوق نوارو گوش دادیم
ببینیم اثری که خلق کردیم چی از اب در امده،و واقعا خیلی
رضایت داشتیم از کارمون :D،حالا بعد اینکه دیگه جذابیت قصه یکم در نظرمون
کم رنگ شد تازه داداشام تو این فکر افتادن که حالا اگه بابا بفهمه چی میشه،خیلی
میترسیدیم،اخه از بابامون حساب میبردیم و بابام رو وسایلش حساس بود و یه دیسیپلین خاصی تو خونه حکمفرما بود،کار خاصی هم نمیتونستیم بکنیم کاری که نباید میشده
شده بود و نمیتونستیم نوارو قایم و یا سربه نیست کنیم،چون بابام امارشونو داشت و محال بود که نفهمه یکی از کاستا نیست،و یه نوار که مثلا ده دقیقش
نباشه بهتر ازین بود که کلا نباشه،پس چاره ای نداشتیم که صداشو در نیاریم تا وقتی که خود بابام متوجه بشه.
خلاصه یه روز بابا اومد این کاستشو گوش کنه،دید وسط اهنگ یه مکثی شد و بعدش
صدای چند تا بچه فسقلی بجای صدای مثلا شجریان پخش میشه:311::311:
من دیگه عکس العمل بابام تو اون لحظه یادم نیست،ولی بیچاره واقعا ناراحت و متعجب شده بود و دعوا کرده بود داداشارو،چون از قضا
اون نواره یکی از بهترین و محبوبترین نوارهاش بوده،خدا ما رو ببخشه و از سر تقصیراتمون بگذره:323:
البته درسته بابام اونموقع ها ناراحت شده بود ولی بعدها بعنوان یه خاطره خنده دار تو بین فامیل این قضیه رو تعریف میکرد و فامیل هم خوششون اومده بود از شیرین کاریمون و هر وقت اونموقع ها میومدن خونمون میخاستن نوارو بزاریم تا گوش بدن،الان هم بعضی وقتا این خاطره رو میگیم و میخندیم که چجوری
داشتیم با جون و دل سرودو میخوندیم انگار که تو گروه ارکستر سمفونیک هستیم:311:
«پایان»
چقدر دلم خواست برم ببینم میتونم نواره رو پیدا کنم و گوش بدم.
-
RE: دفــتر خـاطرات همدردي
ما هم یک نوار کاست قدیمی داریم که آهنگه. بعد یک دفعه وسطش آهنگ قطع میشه و صدای من میاد که میگم:
وااااااای. خاک تو سرم. نوار اشتباهی گذاشتم! :311:
بعد دوباره آهنگ پخش میشه! :311:
حالا که اینجام، یک خاطره دیگه هم من تعریف کنم :)
یک دوستی دارم که فارسیش زیاد خوب نیست و کلاً با ایرانی ها سر و کار نداشته.
اصلاً نمی دونه "تعارف" چیه!
یکبار با چندتا از بچه ها رفتیم بیرون، این دوستم رو هم بردم.
موقع خداحافظی یکی از بچه ها برگشت به تعارف به من گفت: خونه ی ما هم بیاین.
من هم گفتم: باشه، حتماً مزاحم میشیم.
و رفت.
بعد این دوستم برگشت گفت: خب الآن ما میریم خونه شون؟!
گفتم: نه! چطور؟
گفت: بابا خودش الآن گفت بیاین.
گفتم: بابا این تعارف بود.
عصبانی شده بود. گفت اَااااه. من از کجا باید بفهمم کی تعارف می کنند، کی جدی می گن؟! :311:
بعد بهش گفتم: کلاً الآن هم که نمی شه. دیروقته. بعد هم خواهرش خونه شونه. زیاد جالب نیست چند تا پسر بریم اونجا. مزاحمیم.
گفت: چرا؟ چه ربطی داره؟
منم گفتم بابا بیخیال. حالا تا من بیام این رو به تو توضیح بدم... :311:
پسر ساده ایه :)
یکبار اومده ایران. از یک مغازه یک چیزی گرفته. فروشنده بهش گفته مهمون ما باش.
این هم تشکر کرده اومده بیرون!!! :311:
فروشنده رفته دنبالش، گفته مرد حسابی پولش رو بده :)
یکبار هم داشتیم می رفتیم رستوران ایرانی. گفت بریم یک دوغ بخوریم.
گفتم آره، یک دوغ مشتی!
گفت مگه دوغ مشتی با دوغ چه فرقی می کنه؟! :311::311:
-
RE: دفــتر خـاطرات همدردي
یک خاطره ی خنده دار از روزهایی تلخ:
اواخر زندگی مشترک پدر مادرم بود. اوضاع مالی هم به هم ریخته رود. توی اون شرایط ماشین هم خراب شده بود و دائم جوش می آورد. پدرم خیلی با احتیاط عمل می کرد و وقتی اینطور می شد، اول یک دستمال می آورد و می انداخت روی در رادیاتور، بعد به من می گفت مواظب باش و برو عقب. بعد یواش یواش و با احتیاط درش رو باز می کرد که یک وقت آب جوش روی کسی نریزه.
یکبار من و پدرم و مادرم سوار ماشین بودیم. ماشین جوش آورد.
من و پدرم پیاده شدیم. پدرم دلا شده بود و سرش رو آورده بود درست بالای رادیاتور و داشت یک چیزی رو بررسی می کرد.
همون موقع مادرم اومد و از من پرسید چی کار باید بکنیم؟ گفتم باید این در رو باز کنیم.
گفت: "اینو؟" و همون موقع سریع دستش رو آورد جلو و در یک حرکت در رادیاتور رو باز کرد!!! :311:
پدرم این صحنه رو که دید، از ترس اینکه الآن آب جوش بریزه تو صورتش، یک متر پرید رو به عقب!!! :311: :311:
البته خدا رو شکر آبی نپاشید و اتفاقی نیفتاد. :)
پدرم شدیداً عصبانی بود! ولی اینقدر با هم قهر بودند که اصلاً با هم حرف نمی زدند. برای همین چیزی نمی تونست بگه!
الآن که اون روزها گذشته، هر چند وقت یکبار یاد این اتفاق می افتم و کلی خنده ام می گیره :)
-
RE: دفــتر خـاطرات همدردي
بچه که بودم وقتی از دست بزرگترا ناراحت میشدم به خصوص وقتی میخواستن بهم آمپول بزنن خیلی محترمانه بهشون فحش میدادم:
شما خرید... شما گاوید و.........
فعل و ضمیر جمع به کار میبردم که خیلی بی احترامی نشه!
البته الان بچه مودبی شدم و سالهاست دیگه فحش نمیدم.
دیروز به مامانم گفتیم : مامان کی میخواید برید پیش فلانی؟
گفت:" انشالله به امید خدا گوش شیطون کر چشمش کور... هنوز معلوم نیست!!!:311::311:
نمیدونم براتون جالب بود یا نه ولی ما که تا ده دقیقه میخندیدیم.:311::311:
-
RE: دفــتر خـاطرات همدردي
يك فيلم داخلي در جشنواره ي فيلم ...كانديد جايزه اي بود !و...... .... در آن روز در خدمت يكي از عوامل فيلم بوديم و او از قبل كلي براي ديدن فيلم تبليغ كرده بود و تا مثلا نظر خواهي و تائيد و ....جمع كند .
در جمعي كه بوديم خانمي مسن حضور داشتند . هر ثانيه از فيلم كه مي گذشت سرشان را به گوش من نزديك مي كردند و مي گفتند : ....تو چيزي مي فهمي ؟! :311:
خلاصه فيلم با هزار بدبختي و رنج تمام شد .
يك دفعه همان خانم مسن بلند برگشتند گفتند آخيش تمام شد ! ما كه نفهميديم چي به چيه و كي به كيه :311:اما هيئت داوران خوب فهميدند پولت را دور ريختي و....به پول، براي همين بهت جايزه دادند !.....:311::311:
-
RE: دفــتر خـاطرات همدردي
در خانه ام بنايي داشتم و ....
زماني به پايان كار نمانده بود يكي از كارگرها با زبان شيرين افغاني رو به من گفتند : خانم جان كار تمام شد به ما عصرانه مي دهيد ؟!( با گويش زيباي افغاني بخوانيد )
قدري فكر كردم و يادم آمد در يخچال .... دارم گفتم :بله . حتما .
در مرحله ي بعدي به يادم آمد كه .... نان مي خواهد و من كه نان ندارم ؟!
گفتم . ببخشيد غذا دارم اما ناني كه شما مي خوريد را ندارم .
گفتت : مگر شما چي مي خوريد؟
گفتم : نان جو خشك :227:
و....خواست كه نان را ببيند و نشانش دادم
با تعجب و صداي كشددار و با همان لهجه ي قشنگ افغاني رو به من گفت : شما ااااا جو مي خوريد !!:311:
از خالت قشنگ حرف زدنش و تعجبش از خنده غش كرده بودم ....توي دلم گفتم تازه خبري نداري با جو ، چي مي خورم :311::311::311::311:
-
RE: دفــتر خـاطرات همدردي
یه بار یکی از آشنا ها تعریف میکرد که:
" پسرم بدنش جوش های زیادی زده بود و با مصرف دارو هم خوب نشد و یکی بهمون گفت از عطاری عنبرنسارا(املاش رو بلد نیستم) بگیرید ما هم گرفتیم و قدرت خدا اثر کرد و زود خوب شد"
چند وقت بعدش سر کلاس شیمی سوم دبیرستان معلممون تو هم بود. من عاشق اون معلممون بودم. بچه ها گفتن چیه خانم؟ ناراحتید؟
گفت:" پسرم چند روزه بدنش ریخته بیرون و هرچی بردیمش دکتر بهتر نشده"
منم با کلی ذوق که یه راه حل به این خانم عزیز دلم بدم گفتم:
" خانم اجازه؟! عنبر نسارا بگیرید دم کنید بهش بدید خوب میشه"
دیدم کل کلاس از خنده رفت رو هوا.........:311::311::311:
به جون خودم من نمیدونستم عنبر نسارا خوراکی نیست و اصلا چیه؟:311::311::311:
یادم که میاد نمیدونم گریه کنم یا بخندم!!!
-
RE: دفــتر خـاطرات همدردي
سلام،
یک خاطره از منفعل بودن من! :)
یکی از دخترهای فامیل ازدواج کرده بود. رفتم برای اولین بار آقا داماد رو دیدم. خیلی خوش برخورد بود و خیلی زیاد من رو تحویل گرفت. بعد از یکم وقت گفت که من یک جایی کار دارم، باید یک چیزی بخرم. میای نیم ساعت بریم و بیایم؟ منم گفتم باشه. بریم.
سوار ماشین شدیم رفتیم، خریدش رو کرد. بعد گفت که میای بریم محل کارم رو نشونت بدم؟ من گفتم خیلی طول می کشه؟ آخه من اومدم مهمونی که بعد این همه وقت همه رو ببینم، خوب نیست بیرون باشیم. بعد دیدم خیلی دوست داره محل کارش رو نشون بده و با من راجع به اونجا صحبت کنه. گفتم باشه. رفتیم محل کارش. یک نیم ساعتی اونجاها رو به من نشون داد (حالا منم اصلاً علاقه نداشتم). بعد گفت استاد فلانی اومد. بیا ببرمت پیش استاد فلانی، رئیس اینجاست. رفتیم تو دفتر طرف. هیچی، حدود یک ساعتی اینها صحبت می کردند. دیگه هوا تاریک شده بود. اومدیم بیرون، یکی از همکارهاش رو دید. جلوی در ساختمون فقط 30-45 دقیقه با اون صحبت کرد. :311: حالا منم هی این پا اون پا می کردم، خسته شده بودم!
بالاخره اومدیم سوار ماشین شدیم. فکر می کنم ساعت 9 شب بود.
بعد یک دفعه گفت که، ببین، من خیلی وقت خونه ی فلان فامیلم نرفتم. همین نزدیک هاست. بیا یک دقیقه بریم، ازش می خوام برات یک چیزی بگیرم!
منم بدجور توی رودربایستی گیر کرده بودم...
داماد جدید، نمی شه هم چیزی گفت!
گفتم باشه!
حالا بماند که کلی ترافیک بود تا رسیدیم 10 شب خونه طرف.
1 ساعت هم اونجا نشستیم :311:
دیگه داشتم از گرسنگی می مردم.
ساعت 11 بود اومدیم بیرون. حالا حدوداً نیم ساعت هم تا خونه راهه.
دیگه بنده خدا دستش درد نکنه، وسط راه گفت غذا بگیریم بریم خونه بخوریم.
حدوداً ساعت 12 شب تو خونه غذا رو خوردیم.
شب قرار بود خونه اونها بخوابم.
من هم خیلی خیلی خسته بودم. رخت خواب رو انداختم که بخوابم، یک دفعه دیدم که از تو اتاق صدام کرد. گفت یک دقیقه بیا.
رفتم، گفت تو فیلم های فلان کارگردان رو می بینی؟ گفتم نمی شناسم.
بعد یک فیلم گذاشت، گفت ایناها، ببین این تیکه اش چقدر باحاله.
سرتون رو درد نیارم. اون شب تا ساعت 3 صبح، 3 تا فیلم برای من گذاشت!!!! البته روی دور تند. یعنی هی می زد تیکه تیکه بره جلو :311:
از این فیلم های عجیب غریب بود که من اصلاً دوست ندارم.
دیگه داشتم می مردم از خواب. به زور شب به خیر گفتم خوابیدم. گفت که بخواب، صبح که بیدار شدی، برنامه دارم! :)
شب خوابیدیم. صبح بیدار شدم، دیدم تو اتاق داره راه میره.
با خودم گفتم من خودم رو اینقدر می زنم به خواب تا این از خونه بره! :311:
و موفق شدم! :311:
خلاصه این جریان آشنایی ما با یکی از دامادها بود. واقعاً خوش قلب و مهربونه، ولی از مهربونی زیاد آدم رو گاهی اذیت می کرد. دیگه از اون موقع ازش فراری شدم :311:
حالا می دونم که تقصیر خودم بوده، آدم نباید اینقدر منفعل باشه!
-
RE: دفــتر خـاطرات همدردي
تو بچگی یه رفیقی داشتم آخر شیطونی بود. یکی از شیطنت های ما رفتن به اتاق برادر بزرگه اون و فضولی بود.
یادمه داداشش یه پاکن خیلی خوب داشت که ما هردو دوستش داشتیم. دوستم بهم گفت بیا اینو برداریم نصف کنیم.
منم گفتم باشه:163:
خلاصه خیلی طبیعی از اتاق اومدیم بیرون. بازی کردیم. موقع رفتن با داداشش اینجوری خداحافظی کردم: " خدافظ آقا .... ما که پاکن شما رو برنداشتیم!!!!"
بچه که بودم میدیدم یکی صندلی جلو میشینه به پشت سریا میگه "ببخشید پشتم به شماست"
منم یه مدت بود تصمیم گرفته بودم خیلی مودب باشم.
تو ماشین بودیم صندلی عقب بودم با مامانم. و مادر بزرگم صندلی جلو بود.
گفتم "مامانی ببخشید پشت شما به ماست".
-
RE: دفــتر خـاطرات همدردي
یه خاطره از روش تربیتی پدرم. پدرم راخیلی دوست دارم واون را گرچه یه ادم معمولی است ولی قهرمان زندگی ام می دونمش.
الان که بزرگ شدم متوجه می شم از لحاظ تربیتی چقدر قوی کار کرده اند.
بچه که بودیم اذان مغرب را که می گفتند همه نماز که می خوندیم بایددور هم جمع می شدیم و هر کس یک آیه از قرآن می خوندیم. یادم می یاد همون موقع هم برنامه کودک بود و ما بچه ها دوست داشتیم برنامه کودک ببینیم .
برای اینکه به برنامه برسیم سریع می رفتیم نمازمون را می خوندیم و جلسه را زودتر تشکیل می دادیم و تند تند پشت سر هم قرآنمون را می خوندیم تا به برنامه کودک برسیم.
الان آثار اون جلسات که هیچی ازش نمی فهمیدم برام مشخص شده.
-
RE: دفــتر خـاطرات همدردي
سلام،
پارسال تابستون رفتیم همدان، غار علیصدر. اول بگم که واقعاً جالب و زیباست و به همه توصیه می کنم که حتماً اونجا بروند :)
فقط موارد خوردنی با خودتون ببرید! یک دیزی اونجا خوردیم که اصلاً تعریفی نداشت و نانی هم که آورده بودند کپک زده بود!!
از یک مغازه می خواستم شکلات بخرم. بهم شکلات رو داد. دیدم که خیلی بسته بندی اش قدیمیه. تاریخ انقضایش رو نگاه کردم. درست یادم نیست. ولی مثلاً زده بود 07.2010. اون موقع که من اونجا بودم، ماه سپتامبر بود که می شه ماه 9 میلادی و مصادف با شهریور که بشه ماه 6 شمسی.
به فروشنده گفتم آقا این تاریخش گذشته. گفت بده ببینم. نگاه کرد. گفت این ماهه 7 زده! الآن ماه 6 هست!! (منظورش این بود که هنوز 1 ماه مونده به انقضا)
بلند گفتم آقا کجا ماه ششه؟ الآن ماه 9 هست!
بعد خودش یکطور عجیبی من رو نگاه کرد. چند نفر هم که اونجا بودند، همه برگشتند من رو یکطور عجیبی نگاه کردند...
شکلات رو پس دادم اومدم.
بعد فهمیدم که این بنده خدا حالا یا از قصد یا به اشتباه، تاریخ روی شکلات رو که به میلادی بوده، به شمسی در نظر گرفته. من هم وقتی گفتم الآن ماه 9 هست، منظورم میلادی بود. ولی بقیه مردم که نمی دونستند منظور من میلادیه. دیدند یک پسر جوون وسط شهریور و توی آفتاب داغ داره میگه الآن ماه 9 هست! :311::311:
پیش خودشون گفتند این دیگه کیه؟! :311:
-
RE: دفــتر خـاطرات همدردي
پدرم همیشه سعیش بر این بوده که دختراش مستقل بار بیاند. اینکه بعده ها نه محتاج پدر باشند نه محتاج همسر. بارها این رو به ما گفته.
الان که زن جوانی هستم نگاهی که به گذشته می اندازم می بینم از همان کودکی روی این قضیه کار کرده اند.
ایشون در خیلی از مسایل بهمون حق انتخاب می دادند و ما را با عواقب انتخابمون روبه رو می کردند.
اول رآهنمایی برخلاف اینکه نزدیک خونمون یه مدرسه بود از ایشون خواستم که برم یه مدرسه دیگه که باید با اتوبوس می رفتم و اون مدرسه خیلی بد مسیر بود و اتوبوس به راحتی گیر نمی یومد.
بعد از 1 ماه بالاخره صدام در اومد که من خسته شدم. و پدرم هم متذکر شد خوب این همون مدرسه ایی هست که خودت خواستی. و مجبور شدم تا آخر سال این راه دور را برم.
ویا اینکه یادم هست چهارم دبستان بودم که اولین سفر تنهایی ام را با هواپیما داشتم. گرچه در فرودگاه مبدا پدرم و مقصد فامیلمون بودند اما به هر حال اولین تجربه را به نظرم زود شروع کردم.
دبیرستان را در یک مرکز شبانه روزی گذراندم یک هفته نشده گریه هام سرازیر شد که من دیگه نمی خوام برم این مدرسه واین پدرم بود که گفتند انتخاب با خودته می تونی نری .
الان بهترین خاطراتم و اکثر موفقیت هام مربوط می شه به همون 4 سالی که در اون مرکز شبانه روزی درس خوندم.
-
RE: دفــتر خـاطرات همدردي
سلام،
ترم سوم رفتم قسطی یک نوت بوک خریدم. تابستون که رفتم ایران، نوت بوک رو با خودم بردم. رفتم خونه پدربزرگم. پدر بزرگم کامپیوتر دیده بود، ولی نوت بوک ندیده بود و نمی دونست چیه.
بعد گفت آقا این چیه؟
یکم برایش توضیح دادم.
بعد گفت آقا این رو چند خریدی؟
قیمتش رو بهش گفتم. یکم رفت تو فکر. گفت آقا چرا این همه پول دادی. قیمتش این نیست! الآن دختر خاله ات رفته نصف این پول رو داده، بهش به اندازه نصف اتاق دستگاه های مختلف دادند! :311:
دختر خالم رفته بود کامپیوتر خریده بود. کیس و مانیتور و ماوس و کیبورد و پرینتر و ... :311:
پدر بزرگم می گفت تو این همه پول دادی، یک چیز به این کوچیکی بهت دادند! ضرر کردی! :311:
-
RE: دفــتر خـاطرات همدردي
سلام دوستان،
منم می خوام یه خاطره بگم، البته هنوز 24 ساعت نشده که به خاطره تبدیل شده!:311:
یه پسر همسایه داریم، اول دبستانه، بعضی وقتا که چه عرض کنم، هر روز می یاد خونه ی ما، نیس هم قد و هم سن و هم بازیش هستیم:311:
خلاصه امروز اومده بود اینجا، می گفت فردا روزه خانومه!!!
:311::311:
گفتم یعنی چی؟
گفت فردا روزه خانومه و باید برا خانوممون کادو ببریم!:311::311:
بله! درس متوجه شدین، منظورش اینه که فردا روزه معلمه و باید برا معلموشن کادو ببره!!! معلموشون چون مؤنث هستش، بهش می گن خانوم! مثلاً خانوم اجازه!!:311:
بعدش گفت که ما رو بردن پارک بادی و گفتن برین خُشکِه رسانی کنید!!:163:
عمراً بتونید این یکی رو حدس بزنید!
منظورش!!!!! خوش گذرانی بوده!:311:
-
RE: دفــتر خـاطرات همدردي
من یه انسان بسیار بسیار خوش خوابی هستم، و از بزرگترین لذت های زندگی من، خواب هستش و نشده از خواب بیدار بشم و آه و ناله نکنم و با گریه نگم خوش به حال اصحاب کهف! روز رو به امید خواب شب، سپری می کنم و جالب این جاس که سره سه سوت خوابم می بره، هر موقعه ی روز که باشه! این از مزایای وجدان راحت داشتنه دیگه!:cool:
خلاصه، ما خونه ی خاله جون بودیم و خاله جون پا به ماه بود،:46: زدو همون روز می خواست فارغ شه و بردیمش بیمارستان و نی نی به دنیا اومد!:228:
دیگه قرار شد من شب پیشه نی نی و خاله بمونم و مراقبشون بشم!:D
بماند سره این بچه ی بیچاره، چه ها که نیوردم، خلاصه، آخر شب شد و همراه هم اتاقی خالم، گفت شما تا ساعت 3 بخوابید، من مواظب مامانا و نی نی ها هستم (بیمار من و بیمار خودش)، بعدش شما رو صدا می زنم و شما بیدار بمونید تا صبح!
منم گفت ای به چشم، رفتیم باند پرواز و یه دقیقه نبود که خوابیده بودم و چه خواب نازی هم بود، که دیدم پرستار می گه خانوم بلند شو، 7 صبحه دیگه!:163:
خدا می دونه خانومه چقدر من رو صدا زده و من جم نخوردم!:163:
از اون روز من به عنوان بهترین همراه بیمار انتخاب شدم و هر کی همراه می خواد، بش می گن بیا ایوب رو ببر!:311:
-
RE: دفــتر خـاطرات همدردي
با سلام
من هم یکی از خاطرات زمان دانشجویی رو می نویسم.
ماه رمضان بود و از طرف دانشکده برای افطاری دعوت شده بودیم. با یکی از دوستانم از خوابگاه به محل افطاری رفتیم. هم اتاقیهای من هم دانشکده ایم نبودند و اون شب دعوت نبودند.
خلاصه بعد از اذان مراسم خوردن افطاری شروع شد. پذیرایی نان و پنیر و سبزی و چلو کباب بود که همه شان خیلی با کیفیت بودند (برعکس چیزهایی که سلف دانشگاه به خوردمون می داد)
طعم پنیرش با اون نون بربری تازه فوق العاده بود من شخصا پنیر به اون خوشمزگی تا اون وقت ندیده بودم.انقدر خوشمزه بود که بیشتر بچه ها به همدیگه توصیه میکردند که کباب رو رها کنید و این پنیر رو بخورید.من تمام مدت چهره هم اتاقیهام جلوی چشمم بود آخه ما 4 نفر آدم خسیس و شاید بشه گفت به شدت اقتصادی بودیم که زیاد برای خوراک توی خوابگاه هزینه نمیکردیم و وقتی خونه میرفتیم خوراکیهای عادی هم به نظرمون خیلی فوق العاده میومد چه برسه به خوراکیهای خوشمزه.
خلاصه من تصمیم گرفتم از اون نون پنیر ها برای دوستام که تو خوابگاه بودند ببرم به دوستم گفتم گفت فکر نکنم بشه :81: من هم به کسایی که اطرافم بودند گفتم و همه گفتند ما هم چنین فکری داریم.
هوا سرد بود و همه سویی شرت داشتند خلاصه قرار شد اون نون پنیر رو دستمون بگیریم و سویی شرت رو روش بذاریم تا اگه کسی دم در بود آبرومون نره.
وقتی فکر میکردیم همه اساتید به خونه هاشون رفتند با این وضعیت از در بیرون رفتیم که چشمتون روز بد نبینه همه اساتید و همه دانشجویان مرد در مقطع دکتری دم در بودند.من یه سلام کوچک به همه دادم .اون شب یکی از اساتید در مورد یه کاری ازم پرسید :161:و من که از سرما هم داشتم میلرزیدم بهشون گفتم اگه اشکال نداره فردا توی گروه خدمتتون میرسم که شانس آوردم قبول کرد و من مجبور نشدم زیاد بایستم و احیانا لو برم.
بدبختانه راه خوابگاه از محل افطاری مستقیم بود و هیچ پیچی وجود نداشت که ما از دید اون آدما بریم.وای خدا می دونه چقدر به خاطر همون نون پنیرها اون شب از سرما لرزیدیم تا به خوابگاه رسیدیم.فردا و پس فرداش هم حالم زیاد خوب نبود و مجبور شدم برای گلو درد به دکتر برم:311:
ولی دوستای خوابگاهم با دیدن اون نون پنیرها اصطلاحا ذوق مرگ شدند و با شنیدن مشقاتی که برای اون چند لقمه کشیده بودم کلی خندیدند و تشکر کردند و هنوزم هر وقت با هم تماس میگیریم به عنوان بهترین سورپرایز خوابگاه ازش یاد میکنند:310:
-
RE: دفــتر خـاطرات همدردي
دلم واسه اول دبستانم تنگ شده که وقتی تنها یه گوشه ی حیاط مدرسه وایسادی یه نفر میاد و بهت میگه با من دوست میشی؟
http://www.hamdardi.net/imgup/19427/...e69470fa03.JPG