-
شمارو بخدا بگید چه خاکی بریزم تو سرم؟
سلام
امیدوارم کمکم کنید راه حل درست رو پیدا کنم.
من 25 سالمه .پدرم یه کار خوبه دولتی داره و مادرم خانه داره.پدرم ادم روشن و اهل مطالعه ای یه و عاشق منه.با اینکه دوست نداشت من کار کنم وقتی اصرارمو برا داشتن استقلال مادی دید بالاخره کوتاه اومد.از 18 سالگی همه خرجمو حتی دانشگاه خودم تامین کردم چون واقعا دل خوشی از اینکه از پدر یا بعدها از شوهر خرجی بگیرم نداشتم.شروع به کار بیمه ای کردم با کمک پدرم و بعد هم لیسانس گرفتم و هم تو یه سازمان دولتی مشغول بکار شدم.راضی بودم.پول خوبی هم جمع کرده بودم.دوست داشتم خونه و ماشین هم داشته باشم تا بخاطر پول زن کسی نشم.دلم می خواست با عشق ازدواج کنم با کسی که دلش پاکه و برا من ارزش قائله.روزای سختی هم داشتم.کار کردن با اون شدت تو سن کم برا دختر اسون نیست.پس اندازمو برا ساخت و ساز خونه جدیدمون به پدرم قرض دادم و قرار شد در عوضش سهمی از ملک اخر کار به اسمم کنه.تو همین موقع از طریق اداره باهاش اشنا شدم.پدرش از سرشناسان شهر بود و به خاطر کارای پدرش با سازمان خیلی در ارتباط بود و یه جورایی همکار بودیم.خلاصه تو محیط اداری اشنا شدیم البته من بعد پیشنهادش متوجهش شدم قبلش اصلا دقت نکرده بودم کیه و ....وقتی پیشنهاد داد و یه اطلاعات اولیه از خودش داد فهمیدم از من کوچیک تره مخالفت کردم و به همه مشکلاتی که ممکنه پیش بیاد اشاره کردم ولی گفت می دونه حتی با مشاوری هم مشورت کرده و چون محبت زیادی داره این چیزا مانعش نمیشن.اصرار زیادی کرد تا قبول کردم با هم برا اشنایی در ارتباط باشیم و حدود سه ماه به اصطلاح دوست بودیم.تو این مدت فهمیدم ترم اخره کارشناسیه سربازی نرفته ولی کمی معافیت داره و بعد درسش فقط 8،9 ماه سربازی داره.مطمئنم کرد که با داشتن مدرک و سربازی هم تو مدت خیلی کمی به اعتبار پدرش کار پیدا خواهد کرد تازه میگفت هیچ کاری هم نباشه تو مجموعه پدرش (یه مجموعه فرهنگی) کارش حاضره.کاملا منطقی بود گفته هاش و با توجه به پاکی و صداقتی که از روز اول ازش دیده بود قبول کردم.تازه من معتقد بودم که با طرف میخوام زندگی کنم نه پولش.از طرف دیگه مادرش املاک ارثی داشت که وقتی بحث ازدواج جدی شد قرار شد مادرش با فروش مقداری از اون زمینا براش خونه و ماشین هم بخره.منم پیش خودم گفتم که کارو سربازی که حله فقط یه کم صبر میخواد تازه فرضا که حل نشه همه سربازی میرن که کار گیر بیارن بعد کار میکنن خونه ماشین بخرن که اونم اینارو خواهد داشت پس با یه ذره تلاش میشه خرج زندگیمونم در بیاره.منم که اهل پول نیستم.موضوع که جدی شد پدرش مخالفت کرد.بدجور...گفت وقته ازدواجت نیست،درست تموم نشده، تازه بعد اینا هم من دختره فلان مدیر کل رو برات خواهم گرفت نه اینو.....هزار تا بهانه اورد .ولی اون کوتاه نیومد.به بدترین شکل ممکن با پدرش دعوا کرد و بالاخره مادرو تنها خواهرش اومدن خواستگاری.مادرو پدرم وقتی دیدن نه سربازی داره فعالا نه کار مخالفت کردن.هرکاری کردم قبول نکردن.گفتن با حلوا حلوا گفتن دهن شیرین نمیشه،تونمیفهمی، تجربه میگه نه!مادرش جلو افتاد و قول داد که مسکن و ماشینش حله دیگه چی میخواین؟یه سال یا نهایت دو سال نامزد بمونن هم بقیه اش حلله.بالاخره اینا هم قبول کردن ولی قرار شد مراسم عقد و عروسی و خرید و این چیزا بمونه واسه بعد نامزدی تا هم زمین فروش بره هم خودش کار پیدا کنه.منم قبول کردم.یه جشن نامزدیم پدرم برامون گرفت و پدرش هم با اکراه ازدواجمون رو قبول کرد.بعدها پدرش که منو از نزدیک شناخت عاشقم شد و همش تعریف من بود.ولی از همون روز اول مشکلاتمون شروع شد.پدرش که تا دو سه ماهه اول یخش اب نشده بود و هیچ پشتیبانی مالی یا غیر مالی ازش نمیکرد مادرش هم همه چیز رو منوط میکرد به فروش زمین.از روزه اول که واسه خواستگاری رسمی با پدرش اومدن جای انگشتر که رسمه یه ربع سکه اوردن و مامان منم ناراحت شد و گفت با اون همه سرشناسی و دبدبه همین؟!من که اهل این چیزا نبودم مامانمو راضی کردم که ساکت شه.برا خرید حلقه ازدواج که رفتیم یه پول خیلی کمی پیشش بود که بعدا فهمیدم اونم از دوستاش قرض کرده ولی چون منو دوست داشت میگفت هر چی میخوای بخر من برام پول مهم نبود ولی اینکه همچین خونواده ای حتی پول حلقه ندادن به پسرشون برام ناراحت کننده بود و همه اینارو متصل میکردم به اینکه منو نمی خوان.خلاصه پولی که اون اورده بود یک پنجم قیمت حلقه ای بود که من خریدم (تازه انقدر ناقابل بود که مامان خودش به مسخره گفت همین؟)بقیه پول رو خودم گذاشتم و برعکس اونا بهترین حلقه ممکن رو براش خریدم ولی وقتی بابام دید اونا نخریدن پولی به من نداد!در نتیجه از همون اول من تنها عروسی بودم که خودش واسه خودش و داماد حلقه خریده بود و منی که اصلا پی مادیات نبودم کم کم حساس شدم.هیچ وقت پی رسم و رسوماتم نبودم واسه همینم خیلی چیزا رو نمیدونستم که کم کم دونستم و بدبختانه حساس شدم.مراسمی پدرم برامون گرفت که تقریبا زبانزد شد و اونا نه خریدی کردن نه مراسمی گرفتن.خانوادم هم سر همین موضوعات شروع کردن به بد تا کردن با من.مثلا نگو رسمه که شاباشی که سر مراسم جمع میشه میرسه به کسی که مراسمو گرفته ولی شاباش مراسمه ما رو مادرو خواهرش همون روز تو شلوغی گذاشتن تو کیفشونو بردن خونشون.اون وقتی دید فعلا درامد نداره و باید خرج زندگی رو با حقوق من بدیم گفت هم کم خرج میکنیم هم یه حسابه مشترک باز میکنیم که هر دو پس انداز کنیم اونجا و با هم هم خرج کنیم منم که عاشق همچین تفاهمایی تو زندگی بودم قبول کردم.پول شاباش اولین پولمون بود که به زور از مادرش گرفت صبحش برد و به جای حساب مشترک اونو تو حساب خودش گذاشت.بابام هم تو سر من زد که بفرما... اصرارت واسه ازدواج با همچین خونواده ای بود که جلو مهمونا شاباش رو جمع میکنن میبرن خونشون منم به دروغ گفتم تو حساب مشترکمونه تا بابا راضی شه.اولین باری که اومد خونمون بابا به احترامه قدمش یه سکه داد بهش (پدرم کارمنده و اون موقع هم در حال ساخت خونمون بود و پول اضافی اصلا نداشت ولی فکر میکرد با خونوده سرشناسی طرفه و نباید کم بیاره)ولی از طرف اونا هیچی!این وسط اون داغون بود از این که درامد نداره تا به قول خودش به من برسه زجر می برد ولی من نازشو میکشیدم و میگفتم که برا من مهم خودشه مهم محبتمونه نه چیز دیگه.وضع بازار ملک خراب شد و اون زمین لعنتی فروش نرفت(بعدها فهمیدم بهانه بود)خرج زندگی با من بود منم از قبل چند تا وام و قسط داشتم و تهش پول زیادی نمیموند ولی همه خرج تاکسی غذای بیرون حتی پولتو جیبش حتی پول کادوی تولد مادر خواهر پدرش کادوی روز فلان قرضایی که از دوران مجردی داشت و خلاصه همه چیز با من بود...تازه این وسط تمام مدت مواظب بودم کاری نکنم چیزی نگم که به غرورش بر بخوره.تازه فهمیدم از درسش بیشتر از یه ترم مونده و یه سالی کار داریم فعلا.اونارم به بهانه اینکه پول ندارم اعصابم خرابه نتونست پاس کنه .این وسط یه دفعه تصمیم گرفت واسه ارشد بخونه.شروع کرد. در نتیجه دیگه اصلا برا باباش کار نکرد اونم دیگه پولی بهش نداد.من رفتم سره کار اون نشست تو خونه که بخونه ولی یا خواب بود یا بیرون با دوستاش یا میومد پیش من.مدارا میکردم تا حداقل روزی یکی دو ساعتم که شده بخونه.دریغ از یه جفت جوراب که خدای نکرده ازش بخوام.کیف میکردم که درکش میکنم که با همیم.پشته همیم.گوشی من جدیدترین مدل بود خودم خریده بودم نه بابام ولی اون همون گوشی رو هم که داشت سر یه بهانه الکی داد زد سرمو زد به دیوار و شکست بعدشم هی گفت زنم گوشیش فلانه منم هیچی ... اه کشید.دلم نیومد به بهانه تولدش یکی بالاتر از ماله خدمو خریدم براش.سه هفته بعدش سر اینکه نه پول دارم نه کار دارم نه کسی که ازم حمایت کنه شروع کرد ناله کردن هرچی نازشو کشیدم بدتر شد داد زد سرم گفت حالش خرابه گوشیشم که هدیه من بود باز زد به دیوار و خوردش کرد.خیلی بهم برخورد که سر هیچی داد زده سرم.تازه ارزشی برا هدیمم قائل نبود.از همون اول یکی از اختلافاتمون هم سر تفکرات مذهبی بود.اون میگفت باید چادر سرت کنی من اینجوری دوست دارم.منم نه خوشم میاد نه میتونم .اصلا درک نمیکرد که به پرو پام میپیچه سر کار .تازه اون منو همین جوری دیده و پسندیده بود و اولشم حرفامونو زده بودیم.اینم یکی از بهانه هاش بود و داد و بیداد راه می انداخت.منم رعایت میکردم.فقط سیاه رنگ بینهاین گله گشاد می پوشیدم جای روسری همیشه مقنعه سر میکردم راضی میشد بعد یه روز که میخواست از زیر درس در بره یا مسئله پولی داشتیم باز دادو بیداد میکرد.اولا نمیفهمیدم بعدا دیدم بهانست که کم نیاره.هم همه ازادیمو گرفته بود .حق نداشتم تنها حتی سر کوچه برم هم همه پولمو غیر مستقیم میگرفت و هم مینشست گریه میکرد که چرا من نباید پول و کار نداشته باشم که تو کار کنی و اذیت شی.منم که دوسش داشتم میگفتم وظیفه هر دومونه بهم کمک کنیم همه اول زندگی سختی میکشن.من باهاتم.من راضیم من....یکطرفه نمیگم ها...حرفه منم نیست.خدا شاهده بین دوستاش مشهورم از بس تعریفمو کرده همشون میگن کاش ما هم یه زن بگیریم نصفه زن تو درک داشته باشه.فامیلای مادرش وسطه یک مراسم یواشکی ازم پرسیدن واقعا با اینکه کارو پول نداره تحملش میکنی؟من در جواب لبخند میزدم که تحمل چیه ما عاشق همیم همه چیم داریم.شایدم دلم نمیخواست پیشه همه خورد بشم که اینارو میگفتم...نمیدونم.....حساسیتش به لباس و پوششم بس نبود ابدا با من بیرون قدم نمیزد که بده دستمو نمیگرفت که بده...یه اشناهایی که سره راه میدید معرفی نمیکرد که بده اخه زنم اخه جادری نیستم بده و ....سوار تاکسیم نمیکرد حتما دربست میگرفت که سریع تر بریم تو چاردیواری هر روز صبح وقت رفتن به اداره هر روز ظهر وقته برگشتن از اداره به اضافه همه رفت و امدمامون همه پول این دربستارم از حساب مشترکمون!!!! که به اسمه اون بود و من هر ماه همه پولمو میریختم توش میداد.عید قربان رسید شب یلدا اومد عید نوروز شد منم تازه عروس و نامزد همه فامیلای بی شعورمم چشم دوخته بودن به کادوهایی که واسم میاد اخه رسمه اخه نامزدیم...ولی خبری نبود...جوراب پارچه و خرت و پرتایی که بیست سال پیش مادرش از مکه اورده بود رو دادن دسته خودم تو خونشون که وردار ببر خونتون...رسیدم که خونه مامانم دید خودم واسه خودم هدیه اوردم اونام چیا....دیگه نتونست نق بزنه مثل همیشه نشست گریه کرد.دلم بدجوری گرفت.تازه متوجه شدم منم دخترم منم عروسم منم ارزو دارم منم دلم میخواد نامزدم که میاد شاخه گل بده دستم .....بابام که اینا رو میدید هیچی نمیگفت از عصبانیت سیاه میشد ولی خفه خون گرفته بود .دلم میخواست بزنه تو گوشم که خاک بر سرت با این انتخاب همسرت.ازادیت کو؟استقلالت کو؟کو محبت؟کو احترام؟کو عشق؟این بود؟بازم دلم خوش بود به نوازشاش به محبتاش به دوست دارم گفتناش به اینکه صبرکن ارشدو بدم صبر کن لیسانسمو بگیرم صبر کنم سربازیم حل شه سر کار برم عوض همه اینارو میدم بهت...من دوست دارم.....
منم باور میکردم.اصلا به عشق همینا زندگی میکردم.ولی...
مهمترین مشکلمون ماشین بود.اون منو پیاده هیچ جا نمیبرد که بده...خیلی جاها هم مجبور بودیم بریم هروقتم میرفتیم دعوامون میشد. خانوادشم که عین خیالشون نبود باباش پی دبدبه کبکبش بود مادرشم اه و ناله میکرد که ندارن اگه زمین فروش میرفت .....انقدر سر این موضوع زجرم دادن...اونقدر گریه کردم شبا تا صبح که همون ماهه دوم نامزدمون عین یه خر عینه یه گاو تو روی بابام ایستادمو گفتم یه مقدار از پولی که داده بودم بهش رو برگردونه بهم تا ماشین بخرم.اونم با اینکه تو همچین شرایطی نبود پسم داد و منم ماشین خریدم گذاشتم زیر پاش.خانوادش حتی بابت خرید ماشین تبریک هم نگفتن.خودشم گفت به غرورش بر می خوره ماشین زنشو سوار شه.خلاصه صبا منو میبرد اداره برمیگردوند بعد میرفت با ماشین هر جا که دلش می خواست البته هر روز عصر حتما یه دور منو بیرون میبرد و از عشقش بهم میگفت منم شیفته میشدم.مامانم بابام هرچی گفتن اختیار ماشینتو نده دستش داد زدم سرشون.تا جایی که تقریبا هیشکی جز خانواده اصلیمون نمیدونست ماشین ماله منه.من تو برف پیاده میومدم اداره تا با ماشین بره دانشگاه از درسش نمونه بهانه نیاره واسه کلاس نرفتن تا شاید این درس لعنتیش تموم شه.من پیاده خسته از سر کار بر میگشتم که اون مادرشو ببره شهرستان دیدن فامیلاش و.....و همون مادر یک روز که ما از بیرون رفتیم خونشون درارو قفل کرد و چراغارو خاموش و در رورمون باز نکرد که مثلا خونه نیستن ...از قضا اون کلید داشت باز کردیم رفتیم تو دیدیم خودشونو گم کردن وقتی پرسید این چه کاریه؟داد و بیداد خواهرش که 8 سال از من کوچیکتر بود شروع شد که ما خسته شدیم از نون دادن به شما ...تا کی غذا بپزیم براتون گم شین برین سر خونه زندگیتون(از روز عروسیم از اونجایی که اقا قلبش مشکی بود جزوقتی که اداره بودم و موقع گردش خودش منو تنها نمیذاشت 4 روز ناهار و شام خونه ما بودیم تو هفته دو روز خونه اونا یک روزم با پول من بیرون.خونه خودمون دست به سیاهو سفید نمیزدم حتی زمان مجردی.بیچاره مامانم.خونه اونا قسم به خدایی که باورش دارم یک وعده نمیشد ظرفارو جز من کسه دیگه بشوره.رسما کلفت خونشون بودم و در عین خریت سکوت کردم)دعوایی راه افتاد که از ترسم تا سه روز اداره هم نرفتم و گریه کردم و در نهایت بیرونمون کردن و اون هم با من گریه میکرد.چند روز بعد باز اشتی و همون کاسه.....من امتحان مهمی داشتم سر ظهر بود.نگو حال بابام بد میشه (دیابت و فشار خون داره)داداشم هم شهرستان تو دانشگاه بود.مادرم زنگ میزنه که بریم بابارو با ماشین ببریم دکتر.من سر امتاحانم و مبایلم خاموش و ماشین دسته اون.مامانم به اون خبر میده و اونم که قرار بوده بره خواهرشو از مدرسه (با ماشین من،که در دیده اونا به گفته خودشون من از یه خانواده فقیر بودمو لیاقت اونارو نداشتم)برسونه خونه که از وسط راه برمیگرده بابامو میرسونن بیمارستان....عصر منو که حالم خرابه به خاطر حال بابا میبره میگردونه و یه سرم میریم خونشون.خواهرش بدترین فحشایی که تو زندگیمن شنیدمو به منو برادرش میده که گه خوردیم نرفتیم دنبالش.داد و بیداد وقتی برادرش کوتاه نمیاد پرید روش و خفش کرد ناخونای بلندشو کرده بود تو گلوی داداشش که غلط کردی نیومدی دنبالم و مادرش داشت به من و ایل و تبارم فحش میداد و میگفت از خونم گورتونو گم کنین تو خونم دعوا میندازین!از من مغرور مستقل ازادی خواه فمینیست خبری نبود مثله همیشه گوشه راه پله زار زار گریه میکردم تا بالاخره بیاد بیرونو در بریم و تو راه از عشقش به من بگه وو از این که جز من کسی رو نداره...
ارشدم داد.باز سراغ کار نرفت که بذار جوابش بیاد.5 ماه هم اونطوری گذروند ولی دیگه من طاقتم تاق شد و کم کم تو روش وایسادم.حتی تصمیم به طلاق گرفتم نذاشت خواستم خودکشی کنم خلاص شم نذاشت گریه کرد که من بی تو هیچم ولی باز نرفت سراغ کار یا سربازی تازه هنوزم از درسش مونده بود.داد مادرم هم در اومد .چون دیگه من خونه اونا نمیرفتم همش خونه ما بودیم و مامانم اشپز و کلفتمون.جواب ارشد لعنتیرم دادن جزئ ذخیره ها شد معلوم نشد ترمه دیگه میتونه بره ارشد یا نه.دیوانه شدم خدا هم اذیتم میکرد.یه روز که باز قاطی کرده بودم و ساعتها با صدای بلند تو ماشین مثله هر روز وقتی رفته بودیم مثلا بگردیم زار زار گریه میکردم مثل همه 5 ماهه گذشته باز دعوامون شد این دفعه هم اخرش اون کوتاه اومد چون هیچی نداشت ولی من تو حال خودم نبودم او.نقدر گریه کردم که از حال رفتم اونم منو اورد خونمونو به بابام گفت که کسی رو نداره خونه نداره پول نداره کار نداره تا حالا همه خرجو من دادمو اعتراف کرد که همش ظاهرسازی بوده وو هرکاری کردم خودم واسه خودم کردم که سرکوفتم نزنن بابام دیوانه شد که اونا قول داده بودن تامینت کنن جلوی همه(حتی وقتی پدرم اصرار کرد که حداقل مهریه ام بالا باشه من خر نذاشتم و گفتم 14 تا سکه من مرد زندگی میخوام نه سکه بعد از طلاق،اون موقع برا اولین و اخرین بار پدرش جلو جمع گفت همه منو میشناسن تو این شهر .حرف من سنده . من جز این دو تا که بچه ای ندارم همه چیزم ماله ایناست،تازه یه خونه هم بهش میدم و کارو سربازیشم با خودم)ولی حالا که اون گفت کسی حمایتم نمیکنه بابام قاطی کرد دیابتش زد بالا لباش سیاه شده بود زنگ زد به باباش ،ایشون هم سر سخنرانی بودن قطع فرمودن،دوباره زنگ زد دوباره و دوباره تا اینکه برداشت و از اینکه سخنرانیشو قطع کرده بود بابابم عصبانی شد و هر چی از دهنش در اومد به بابام گفت .حتی گفت من شمارو نمیشناسم اصلا گم شین و....بابام داشت سکته میکرد که همچین ادمی همچیم حرفایی بهش زده. بابام زیر لب نفرین میکرد مامانم من اون خواهرم زار زار گریه میکردیم داداشم بهتش زده بود.اون دستامو که داشتم از حال میرفتم گرفته بود التماسم میکرد که تنهاش نذارم که نذارم کارمون به طلاق بکشه.اخرشم قرار شد پدرم همه جوره پشتیبانیمون کنه و اونم بره سر کارو خیلی خیلی زود یه جشنه کوچیک بگیریمو بریم خونمون که مامانمم اذیت نشه ما هم اواره نباشیم.حالا یک ماه ازین قضیه میگذره دنبال چند تا کار رفت ولی هنوزم بیکاره بهانه میاره واسه بعضیاش بعضیاشم نمیشه چون نه سربازی داره نه لیسانسش دستشه..کارتای جشنمونو پخش کردیم با وساطتت دیگران پدرش حاضر شده پول پیش خونمونو بده ولی خونه رو گرفتیم و تا این لحظه یه قرون نداده.بابام هم فکره ساخت خونست که زود تموم شه سهمه منو بده شاید فرجی بشه هم فکره جهیزییمه هم پول پیش خونه رو داده تازه بازنشسته شده خیلی وقته وو خرج داداشو خواهرمم هست. طاقت ندارم اونجوری تو فکر ببینمش.نه بعد این همه حرف و حدیث خودم طاقت طلاق و دارم (مادرم از حرفش سکته میکنه)نه اون با التماساش میذاره تازه بهشم عادت کردم اون همه هم دوسش دارم که تا اینجا صبر کردم ولی با یه همچین وضعی میترسم بریم خونه خودمون...اون هنوزم بیکاره..تا کی من خرجمونو بدم؟بعد ماشین که بدتر شد خونه بخرم بهتر میشه؟من گناه کردم باورش کردم؟اعتماد کردم؟کوتاه اومدم؟حالا چی کار کنم؟...چه خاکی بریزم سرم؟
-
RE: شمارو بخدا بگید چه خاکی بریزم تو سرم؟
سلام خواهر گراميcoyote_coquetry
من دردنامه شما را خواندم و از شما يك سوال دارم چند تا از خصوصيتهاي مثبت همسرتان را به بخاطر آنها او را پذيرفته ايي را نام ببر؟آيا شما در اين فرد و خانواده چه چيز مثبتي ديده ايي كه تا اين حد داري از خودت گذشت نشان ميدهي ؟چرا به خانواده ات كه يك عمر براي تو زحمت كشيده اند فقط براي دلخوشي شوهرت دروغ گفته ايي؟شما جذب مقام،شغل،امكانات مالي و موقعيت اجتمايي پدر اين شخص شده ايي و سعي نكرده ايي به به ماهيت اصلي او پي ببري و زماني كه خانواده ات مشكلات او را براي تو برشمردند سعي كرده ايي با وعده وعيدهاي سر خرمن مادرش متاسفانه هم خودت و هم خانواده ات را بفريبي چون با پسري آشنا شده ايي كه فكر ميكني ميتونه خوشبختت كنه!!!!! همه مشكلاتش را ناديده گرفته ايي اينكه شما عاشق اون هستيد براي يك زندگي مشترك كفايت نميكند.اين پسر نه كار دارد،نه سربازي رفته،نه درسش را تمام كرده،و با خانواده ايي كه شما از آن وصف كرده ايي اصلا در حد خانواده شما نيستند و هيچگونه سنخيت فرهنگي و اجتماعي با همديگر نداريد.خود فريبي و دليل تراشي تا كي؟چرا يه سري به تاپيك هايي كه بهضي از هم تالاري هاي محترم در اينجا ميگذارند نمي زني و ببيني بعضي از آنها هم مثل شما اين مشكل را داشته اند و به جاي اينكه به حل مسئله بپردازند فقط صورت مسئله را پاك كرده اند و هنوز در حل اين مشكلات مانده اند پس عقل سليم حكم ميكند كه ما از سرنوشت ديگران عبرت بگيريم نه اينكه خودمان /اينه عبرت ديگران باشيم خواهر عزيز تا زماني كه اين فرد درسش را تمام نكرده و سر بازي اش تمام نشده و سر يه كاري نرفته تحت هيچ شرايطي باهاش ازدواج نكن حتي اگر شده جدا بشي دست به همچين كاري نزن كه آن موقع تا آخر عمر پشيمان خواهي بود و هيچ وقت زمن به عقب باز نميگردد احساسات را كنار بگذار و در اين رابطه سعي كن فقط از عقلت دستور بگيري همين مساله چادري و بدبيني او از مشكلاتي است كه قبل از رفتن به زير يك سقف بايد ريشه ايي حل شود و گرنه در آينده آن خانه براي شما تبديل به جهنمي سوزان خواهد شد شما ازدواج ميكنيد كه به آرامش و پيشرفت دست پيدا كني نه اينكه پيشرفتي كه حاصل نشود هيچ تازه پسرفت هم بكني پس در آخر واقعا سعي كن مشكلات را آنچنان كه هست ببيني و با خودت صادق باشي قبل از هر تصميمي با يك مشاور خوب مسائل را بررسي كن و بعد تصميم بگير...موفق باشي
يه سري به تاپيك آريو عزيز بزن و سرگذشت اون را بخون قطعا براي شما خيلي مسائل را روشن خواهد نمود و درس خواهيد گرفت...موفق باشيد
-
RE: شمارو بخدا بگید چه خاکی بریزم تو سرم؟
سلام
انتخابهای احساسی، تحت تأثیر حرفا و بیانات دلبرانه یک پسر قرار گرفتن ، و مواجهه با عدم مسئولیت پذیری و رشد نیافتگی و ناپختگی و وابستگی هایش و به جای کنار کشیدن ، کوتاه اومدن و خلاف جهت حرکت کردن و بیشتر رشد دادن او در عدم مسئولیت پذیری و... همه اینها درد نامه های افراد متعددی هستند که نمونه آنها در این تالار را می توانی پیدا کنی .
دختر خوب
مطمئنم وقتی به عقب بر می گردی به خودت می گی اگه می دونستم اینطوره اصلا نمیذاشتم به عقد و نامزدی بکشه ، حالا هم بدون که بعد از عروسی خواهی گفت کاش برای عروسی عجله نمی کردم .
شما خودت و خانوادت رو در موضع تحقیر قرار دادی ، برای کی و برای چی ؟؟
برای پسری که مشخصه رو آوردنش به شما که بزرگتر از او بودید و مستقل و متکی به خود ، به خاطر خلاءهایی بوده که داشته ، اون یک تکیه گاه می خواسته نه همسر و این خلاء اون بوده ، و شما بی آنکه عاقلانه دوره ای را برای شناختنش به کمک یک مشاور قرار دهی و با تکنیکهایی که از یک مشاور دریافت کنی او را محک بزنی و بهتر بشناسی ، مدت دوستیتون ، فقط غرق ابراز احساسات او بودی ، و احتمال میدم که زبان فریبایی در ابراز عاشقی دارد ، یعنی از این بابت رمانتیک تشریف دارن ، و خلاء شما هم همین بوده که در مقابل این زبان و بیان ، مسخ شدید .
اما تعجبم از اینه که با این همه بلا ، چطور بدون در نظر گرفتن آینده ای که از همین الآن معلومه ، با عجله راه عروسی را در پیش گرفتین و از موقعیتی که می تونی با آن او را وادار کنی تغییر کنه ، و به خصوص نزد مشاور بره (چون مشکلاتش ریشه ایه )، داری این موقعیت رو هم از دست میدی .
با این روند ته این ازدواج طلاقه .
بهتره از طرف خودت و خانوادت شرط بزارید ، که تا سربازی رو حل نکردی و سر کار نری و مثل یک مرد رفتار نکنی و مشاوره هم نری از عروسی خبری نیست ، و ارتباطت با او را هم محدود کنی ، یعنی به نوعی تنبیه و تحریم براش قرار بدید که برای این کار خانوادت بیشتر باید قاطعیت نشون بدن و بعد هم خودت چنین باشی و این فرصت رو از دست ندید .
اولاً می تونید به بهانه ای به مهمونا خبر بدین که تاریخ عروسی به تعویق افتاده ، اگر هم نشد حداقل بعد از مراسم ، عملاً عروسی صورت نگیره تا شرطها رو عمل کنند .
عاقل باشید و لاقل با جلوتر نرفتن جبران غیرعاقلانه عمل کردن گذشته را داشته باش
-
RE: شمارو بخدا بگید چه خاکی بریزم تو سرم؟
دوستمون kolbeh چقدر قشنگ،چقدر خوب و چه با درايت وعاقلانه جواب شما رو دادند.بقول ايشون : ازدواج براي اينه كه به آرامش برسي،اينهمه ترس،اينهمه ترديد،اينهمه اختلاف نظر...رو چرا ميخاي به جان خودت بخري؟؟؟ بشين خونه بابات و روزي هزار بار خدا رو شكر كن كه هنوز باهاش ازدواج نكردي...سرگذشت من و دوستاي ديگه رو هم بخون.فراموشش ميكني هرچند سخته ولي بالاخره فراموشش ميكني چون شما نه اولين كسي بودي كه مجبور به اينكار شده و نه آخرينش.مادرتم بالاخره با اين موضوع كنار مياد،نگرانش نباش.بهتره نگران خودت و يك عمر زندگي با يه همچين آدم ويه همچين خانواده اي باشي.ببخش اگه بد حرف زدم اما تو رو خدا بيا و دست از اين اشتباهات كه همه ما دخترا مرتكب ميشيم بردار وعاقلانه تصميم بگير.
-
RE: شمارو بخدا بگید چه خاکی بریزم تو سرم؟
عزیزم گذشته ها گذشته و ازگذشته فقطدرس باید گرفت ،شما الان اینده ای پیش رو دارین که دست خودتونه و باید از حالت انفعالی بیاین بیرون ،من تعجب میکنم ازدختری که انقد اراده داشته و از 18سالگی با وجود رفاه و عدم نیاز خواسته رو پای خودش وایسته و هم کار کرده و هم درس خونده چطور در عرض یکی دو سال انقد منفعل عمل کرده؟
اون اقا متاسفانه هنوزباور نکرده که ازدواج کرده ،مسئولیت پذیر نیست و مهمترین شرط ازدواج مسئولیت پذیری هست ،پس اون حداقل در حال حاضر اولین شرط ازدواج رو نداره ،مهمترین مشکل شما دراین قضیه همین مورد هست وگرنه درسته که والدین درابتدایزندگی بهتره کمک کنند به زوجهای جوون ،ولی این اصلا دلیل نمیشه اینو یه وظیفه دونست ،شما رو شرایط شوهرتون باید حساب میکردید ،نه رو قول وقرارهای خانواده اش
الان هم هنوز وقت دارید از این راه اشتباه برگردید ،شاید فردا خیلی دیر باشه
به نظر من این خصوصیت اون اقا قابل رفع شدن نیست ،ویه مشکل اساسی هست
پس این مشکل رو جدی بگیرید
حتما با یه مشاور خوب هم دراین مورد صحبت کنید
موفق باشید
-
RE: شمارو بخدا بگید چه خاکی بریزم تو سرم؟
سلام
خواهر من همینکه خودتون تک تک اشتباهات مرتکب شده تون رو برشمردید ، یعنی اینکه میدونید الان باید چیکار کیند !!! دوستان قبل از من خوب راهنمایی تون کردن یعنی درواقع کاملا" مشخص و واضحه که شما باید چیکار کنید!
ایشون به درد شما نمیخورن و ازدواج با چنین شخصی اشتباه محضه و هرچه بیشتر جلو برید ، بیشتر زیان میبینید و پشیمان میشید .پس تا بیشتر از این دیر نشده لطفا" و خواهشا" کنار بکشید و همه چی رو فراموش کنید .شما هنوز کراسم عروسی نگرفتید و این یکی از الطاف بزرگ خداوند در حق شماست که باید بهش توجه کنید و از خدا تشکر کنید که آگاهتون کرده .
خواهر من از این جلوتر نرید که آسیب های جبران ناپذیری میبینید .............این کارو نکنید:305:.....
-
RE: شمارو بخدا بگید چه خاکی بریزم تو سرم؟
خيلي ببخشيدا نميخوام جسارت كنم اما واقعا چه هدفي از ادامه اين زندگي پر از غصه داري؟؟؟؟؟مرگ يه بار شيونم يه بار.....ببينم تا حالا فكر كردي كه چند سال زنده اي؟؟؟ادم مگه چه قدر زندس كه بخواد با اين همه زجر....و شكنجه با شوهرش زندگي كنه...........واااااقعا نميدونم بعضي ادما چه قدر ميتونن صبر داشته باشن.........!!!!اول و اخر اين براي شما شوهر بشو نيست يه كم به خودت قدرت بده كه بتوني قبول كني اين زندگي نه تنها براي تو بلكه براي همه خانوادت به يه مصيبت تبديل شده.......به نظر من بايد هرچه زودتر به اين كابوس خاتمه بدي!!!!!
با نهايت تاسف براي يه خانم فوق العاده موفق ولي كمي بدشانس...راه حل پيشنهادي من فقط يه كلمه اس::::طلاق
-
RE: شمارو بخدا بگید چه خاکی بریزم تو سرم؟
سلام! نامزد شما همونطور که گل مریم گفتن مسئولیت پذیری نداره! و این از هرچیزی برای زندگی مشترک مهمتره مسئله تنها مادیات نیست که شما فکر کردید این طوری از این آقا حمایت کنید مفهومش تفاهم و عشق بینتونه. مردها مسئولیت حفظ زندگی رو از هر نظر دارن. نه فقط در ایران که همه جای دنیا همین طوره و این اصلا ربطی به کار کردن خانم ها نداره. شما باید به این جنبه ها هم فکر کنید آیا همسر شما کسی خواهد بود که از شما در برابر مشکلات زندگی (تمام مشکلات، نه فقط مسائل مالی) بتونن مراقبت و حمایت کنن. شما زن هستین چرا برای ازدواح با این آدم می خواین نوع نقش خودتون رو در زندگی عوض کنین. هویت خودتون رو و شخصیتتون رو تغییر بدین تا ایده آل ایشون یا خانواده شون باشین به این بهانه ها که اون داره درس می خونه یا دنبال کار می گرده. اگر ایشون مسئولیت پذیری داشتن در کنار درس خوندن می تونستن کار هم بکنن حتی اگه خیلی راغب بودن که حتما ادامه تحصیل بدن که مثل اینکه این هم هدف و انگیزه واقعیشون نبوده که با وجود تمامی حمایت های شما موفقیت چندانی نداشتن! اگر ایشون به شما حساس هستن که مثلا تنها جایی نرین چطور حاضر می شن شما برین سرکار و ایشون خونه مطالعه کنن!!! مگه اگر توی خیابون تاکسی بگیرین شما می خواین کنار آقایی که روی صندلی عقب نشسته بشینین؟ فکر نمی کنید این رفتار نامزدتون که با پول شما برای شما دربست می گیره تنها یه عمل ظاهریه یه کار بچه گانه برای تظاهر کردن به علاقه و حساسیت به شما!؟ همسرتون این حساسیت هارو نشون می ده که شما نتونین بهش ایرادی بگیرین و البته نقطه ضعف شمارو فهمیده که با این اعمال شما فکر می کنید اون دوستتون داره! در حالی که این طوری دارین خودتون هم خودتون رو گول می زنین!! حرف های رمانتیک و عاشقانه هر چقدر با احساس گفته بشن معیار مطلق علاقه نیستن و نمی تونن باشن اعمال و کارهای همسرتون رو محک بزنین نه اون چیزی که به زبون میاره. شما در دوره نامزدی که تقریبا همه زوج های ایرانی بهترین ایام رو می گذرونن این طور اذیت شدین به این فکر کنین که بعد از عروسی دیگه قراره چی بشه؟؟؟
-
RE: شمارو بخدا بگید چه خاکی بریزم تو سرم؟
از مدير محترم تالار خوااااااااهش ميكنم به اين تاپيك سر بزنن.....
به قدري از خوندن متن شما متاسف شدم كه اصلا يادم رفت شما هنوز نامزدي!!!!!من فكر ميكردم ازدواج كردين....دربه همين خاطر با ترديد حرف از طلاق ميزدم.......حالا كه يادم افتاد نامزدين(البته مثلا نامزدين)بدون شك اگر من جاي شما بودم حتي 1 ثانيه هم به ادامه رابطه فكر نميكردم چه برسه به ازدواج!!!!
جلوي ضرر رو هر جا بگيري منفعته....ميخواي يه عمر به يه ادم بيمسئوليت تكيه كني و خودتو فريب بدي؟؟؟حرفاي عاشقانه براي شما نون و اب ميشه؟؟؟؟اين حرفا لازمهزندگيه اما نه جايگزين كار و پول و درامد مرد.....
اخه چرا دختراي جامعه ما انقدر بايد زجر بكشن چرا بايد تا اين حد تحمل كنن!!!!!
-
RE: شمارو بخدا بگید چه خاکی بریزم تو سرم؟
نمی دونم چقدر مطمئنید از اینکه همسرتون این دفعه می تونه یه کار خوب پیدا کنه یا نه؟ شاید به گفته ی خودتون و ایشون اگر لیسانس گرفته بودند و یه پشتوانه ی مالی هم داشتند میشد امیدوار بود که میشه، میتونه و گر صبر کنی ز قوره حلوا سازم! اما توی این شرایط ته دلتون چی احساس می کنید؟ شاید ده درصد بشه گفت که این زندگی درست میشه به شرطی که همسرتون بخواد! نه شما و نه شما و نه پدر و مادر شما! اگر همسرتون بخواد و عملا بخواد، نه حرفا و زبانا، و پدر و مادرش هم دلسوز زندگی و آینده ی پسرشون باشن! شاید اون وقت میشد گفت که با کمی صبر و همت همه چیز درست میشه! اما قبول کن! دختر خوب! قبول کن که این وسط این فقط تو هستی که می خوای این زندگی رو سرپا نگهش داری؟ میخوای که به خودت و به دیگرون وانمود کنی و اثبات کنی که همسرت هیچ عیب و ایرادی نداره و زندگیت هیچ کم و کاستی نداره و انتخابت درست بوده؟ شاید انتخابت درست بوده زمانی که به وعده و وعیدها دلبسته بودی و امروز زمان تحقق این وعده هاست!
تو دختر موفقی هستی، اما اون قدر به احساساتت بها دادی و داری فکر می کنی که همه ی منطق زندگی رو از یاد بردی! یه کم واقع بینانه تر نگاه کن! میشه بهم بگی که همسرت چند سال داره؟
شما در دوران نامزدی به سر می برید، فکر نمی کنم که منطقی باشه که دائم کنار هم باشید و این هاست که باعث شده که در ابتدای راه هر دو خانواده از دست شماها یه مقدار عاصی باشن! نامزدی دلتنگی های خاص خودش رو داره، دوری های خودش رو می طلبه، و حریم ها و احترامات خودش رو داره! در ضمن همسر شما اصلا نمی تونه منطقی باشه و عاقلانه فکر کنه و رفتار کنه، اگر ایشون یه کم منطقی تر بودند هیچ وقت اولا اجازه نمی دادند که این شرایط پیش بیاد که هر روز و هر روز شب و روز، که البته به غیر از اون ساعت هایی که شما اداره هستید کنار هم باشید که احترام ها و حریم هاتون شکسته بشه، در ضمن هیچ وقت اجازه نمی دادند که خواهر کوچکشون در زندگی شون دخالت کنن و حرفهایی رو که نباید بزنن، بزنن!
و یه نکته ی دیگه گریه کردن همسر شما همراه شماست! فکر نمی کنم این یه کم منطقی باشه که همسرتون به عوض اینکه عملا و رفتارا بخوان کاری رو انجام بدن، بخوان با روبرو شدن با مشکلات همراه شما دائم گریه کنن!
آیا واقعا شما فکر می کنید ایشون خیلی احساساتی هستند که این گونه رفتار می کنن یا نه! اگر بخوایم واقع بینانه نگاه کنیم شاید خیلی بچه و بی فکر هستند که این گونه رفتار می کنن در صورتی که می تونستند با اندیشه، بهتر و بهتر از این رفتار کنن، در ضمن با قاطعیت و با عمل به شما نشون بدن که دارن پیشرفت می کنن و به فکر این زندگی هستند و این زندگی و روابط برای ایشون هم مهم هست و می تونند که در آینده بهترین پشتوانه برای شما باشند!
امیدوارم که درک کرده باشید که من چی میگم. و اگر حرفی زدم که یه کم اذیتتون کرد، لطفا من رو ببخشید!
-
RE: شمارو بخدا بگید چه خاکی بریزم تو سرم؟
سلام
شما بی نهایت ترس از دست دادنه همسرتون رو دارید و این ترس از دست دادن باعث شده نتونید درست رفتار کنید
خانومی شما باید یکم سفت برخورد کنی بزار یکم ایشون هم ترس از دست دادن شما رو حس کنه شاید تلنگری بشه براش تا روی پای خودش بیاسته
من میدونم که شما به همسرتون وابسته هستین و دوستش دارین و حاضرین هر کاری بکنید که اون درست بشه ولی از دستش ندین راه حل اینکه ایشون زندگیشو یکم جدی بگیره اینه که شما یه مدت ایشونو رها کنید و حمایتتون رو قطع کنید من اصلا نگفتم که جدا بشین ولی بزارین این ترس درش بوجود بیاد که تنبلی ها و بی فکری هایی که کرده باعث شما شما رو از دست بده بزار برای دوباره بدست آوردنت یکم سختی بکشه اگر این کارو بکنی زندگیت یه عمر بیمه است ولی اگر باهاش راه بیایی هیچ وقت مسئولیت پذیر نمی شه
یه مدت بکش کنار بگو هروقت تونستی یه کار خوب چیدا کنی و تونستی یه زندگیه متوسط و معمولی رو بچرخونی بیا دنبالم منم قول می دم اون موقع باهات کنار بیام ولی با این شرتیط شما رو بخیر و مارو به سلامت
باور کن اگه دوست داشته باشه و نخواد از دستت بده خودشو به آب و آتیش می زنه تا نگه داره
موفق باشی
-
RE: شمارو بخدا بگید چه خاکی بریزم تو سرم؟
دوستان خیلی عاقلانه و منطقی پاسخهاشونو دادن ..از قدیم گفتند سالی که نکوست از بهارش پیداست ....
اغلب کسانی که بعد ها دچار مشکل میشن ..حداقل اوایل زندگیشون خوب و خوش شروع شده ..ولی اینجا افارد اون رفتارهایی رو که بعد از سالها زندگی ممکنه کسی از خودش بروز بده همون مدت کوتاه از خودشون بروز دادن .........:302:..متاسفم که باید بگم به نظر من هم جدایی در این مورد بهترین راه حله ..زندگی که آغازش با بی حرمتی و بی احترامی باشه ..حتی در حد بزرگتر ها مسلما آینده ی خوشی رو در پی نداره ..... طلاق اینجا خوشترین راه حله ....چرا عاقل کند کاری که باز آرد پشیمانی ..میتونی درس بگیری برای اینده ...دختر گل هنوز در آغاز راه زندگی هستی ....:305: مطمئنم با توصیفاتی که از خودت کردی خیلی زود با این جریان کنار میایی و خودتو جمع و جور میکنی و زندگیتو تو دستت میگیری .و افسارشو به دست هر نا کسی ..نمیدی ...مشکل اونا رو هم خودشون حل کنند .. شما که مسئول زندگی دیگران نیستی ..
-
RE: شمارو بخدا بگید چه خاکی بریزم تو سرم؟
سلام عزیزم
مطالبی که ارسال کرده بودی واقعا دردناک هست من تجربه ده سال زندگی مشترک را دارم و درکت می کنم همین طور که بقیه اعضا هم گفتند آخر این زندگی به درماندگی و نهایتا تصمیم شما به طلاق میرسه الان که نامزدی بهتره تمومش کنی
فکر کن یه بچه داشته باشی و اونوقت تو باید هم خرج خانه هم خرج بچه و هم خرج اون را بدهی و بعد شوهرت نه تنها ازت تشکر نکنه بلکه بکوید وظیفه ات هست خودت مرا همین جوری خواستی
اصولا مردها قبل از رسیدن به زن دلخواهشون همه جور قول و قراری می دهند و بسیار بی تابی می کنند ولی بعد از بدست آوردن زن دلخواهشون کمتر به عشق و دوست داشتن می پردازند
درمورد شوهر شما چون ایشون کار ندارند و این طور هم که پیداست بی مسئولیت هستند بعد از ازدواج سرخورده می شوند و احتمالا از زندگی فراری می شوند
مثلا ایشون نمی توانستند با ماشینی که شما تهیه کرده اید در یک آزانس کار کنند تا ثابت کنند که برای این زندگی به فکر هستند
نکته ی دیگری که باید توجه کنی این است که هیچ انسان خانواده اش را ترک نمی کند شاید در ابتدای زندگی این کار را بکند ولی بعدها به سمت اونها گزایش پیدا می کند و چون اونها تو رو نمی خواهند بزایت خیلی سخت می شود
به خدا توکل کن و از همفکری و مشورت خانواده ات کمک بگیر
موفق باشی
-
RE: شمارو بخدا بگید چه خاکی بریزم تو سرم؟
[align=justify]سلام دوست خوبم
من میخوام خدمت دوستان خوبم عرض کنم برخلاف اونا نمیتونم به راه حل طلاق فکر کنم. ما یک طرف قضیه هستیم و اصلا احساسات و عواطف این دوست خوب رو در نظر نیمیگیریم. اگر به دلیل قطع این ارتباط همین خواهرخوبمون دچار افسردگی بشه ایا پول بازهم ارزش قبلی رو داره؟ من فکر میکنم اگر هنوز هم عاشق همسرتون هستید فرصت بیشتری بهشون بدید. و حتما به یک مشاور خوب خانواده مراجعه کنید. خواهش میکنم این توصیه رو ازمن بپذیرید . گاهی ما با عمل مطابق خواسته افرادی که خیر ما رو میخوان ولی اطلاع علمی از وضعیت موجود ندارن (مثل پدر و مادر و یا دوستان دلسوز ) آینده سخت تر و وخیم تری رو برای خودمون رقم میزنیم . قبل از اینکه به جدایی فکر کنید (عاجزانه خواهش میکنم:203: ) به یک مشاور خوب خانواده مراجعه کنید . اگر همسرتون راضی نشد بیاد به تنهایی برین و از مشاوری متخصص بخواین راهنمایی تون کنه که ایا ادامه این زندگی به صلاح هست یا خیر
دعاگوی شما : النا[/align]
-
RE: شمارو بخدا بگید چه خاکی بریزم تو سرم؟
با سلام
اکثر راهنمایی های لازم را دوستان ارائه دادند. که جا دارد من واقعا از تک تک آنها تشکر کنم.
یکم :
مشکل اساسی شوهر شما عدم استقلال و عدم مسئولیت پذیری هست. متاسفانه نحوه برخورد شما این شیوه را شدت بخشیده است و اگر همین گونه ادامه پیدا کند یا عروسی سریع انجام گیرد بیم این برود که مشکل حاد و طلاق اجتناب ناپذیر شود.
دوم:
شما بیشتر از اینکه نقش یک زن را داشته باشید ، نقش یک شوهر را دارید و این بر می گردد به قبل از ازدواج. در واقع شما درون یک نمایشی قرار گرفته اید که پیشاپیش خواهان همین نقش بوده اید.
اما خطر واقعی زندگی شما نحوه تعامل شما با ایشون هست، شنیده اید که می گویند:
«حمایت افراطی، درماندگی می آموزد»
شما اگر چه در زبان طالبید ایشون فعال و مسئولیت پذیر باشند. اما عملا در حال تشویق ایشون به مسئولیت گریزی هستید.
راههای کاربردی عینی و مشخص برای شما:
یکم :عروسی شما به تعویق بیفتد.
دوم: بدون کمک شما (حتی یک ریال)، او باید منزل تهیه کند، کار شروع کند و حداقل 6 ماه از ثبات شغلی اش بگذرد. مهمتر از اینکه حتی اگر پدرش به او کار بدهد یا منزل برای شما تهیه کند هیچ فایده ای ندارد. مشکل زندگی شما پول نیست. ضعف در مسئولیت پذیری این آقاست.
سوم: ارتباط شما باید بسیار محدود باشد (فقط در حد آشنایی بیشتر)
چهارم: مسائل مالی خود را نزد خود نگه دارید و او با خبر نشود.
پنجم: اگر چه نسبت به او احساس دارید، اما اگر واقعا می خواهید این احساس را همیشه داشته باشید و در زندگی خوبی وارد شوید، فعلا او را کنترل کرده و از معرکه عقب نگه دارید تا اگر ایشان قابل درمان هستند ، درمان شوند.
ششم: از شروط خودتان بگذارید که طی این مدت حتما در جلسات مشاوره به صورت حضوری به اتفاق شما شرکت کند.
طلاق آخرین راه هست. که اگر شما نقش فعالی و حمایتی خود را کم کنید و او حداقل بین 6 ماه تا یکسال تن به کار و مسئولیت پذیری بدهد به آن (طلاق) نخواهید رسید.
لیکن طلاق شما به 2 پایه اساسی نیاز دارد:
1 - حمایت افراطی شما
2 - بی مسئولیتی ایشان.
-
RE: شمارو بخدا بگید چه خاکی بریزم تو سرم؟
بسيار بسيار ممنون از جناب سنگتراشان..........:72:
تمام مواردي كه ذكر كردين كاملا درست بود و مورد سوم فوق العاده بود.......:72:
-
RE: شمارو بخدا بگید چه خاکی بریزم تو سرم؟
دوست خوبم تو پاتو گذاشتی جای من به مراتب بدتر. برو پست های منو بخون .
1- من حساسم یا اون بی معرفته
2- من حساس نیستم او بی مسئولیته.
تمام دوستان جواب های خوبی دادند. جنای سنگتراشان هم حرف آخر رو زدن.
خواهرانه می گم عزیزم جلوی ضرر رو از هر جا بگیری منفعته.
-
RE: شمارو بخدا بگید چه خاکی بریزم تو سرم؟
سلام
دوست من چرا نمیگین چیکار کردین ؟
ما نگران شدیم ........... ما رو از نگرانی در بیارید لطفا" :302:
خواهر من شما تصمیم خیلی مهمی باید بگیرید حتی مهمتر از وقتی که میخواستید پیشنهاد ازدواج نامزدتون رو بپذیرید یا نه ! چون اون موقعه بدون مشکل میخواستید انتخاب کنید اما حالا مشکلات زیادی وجود داره که برای تصمیم و انتخاب درست همه اونها رو باید در نظر بگیری .شما خودتون فرد زحمت کش و فعالی هستید کسی هستید که استقلال و کار و فعالیت رو دوست دارید و در این زمینه از نوجوانی خودتون رو نشون دادید . اما این دلیل نمیشه که تا آخر عمرتون همینطور کارکنید و نیازی به کار و حمایت همسرتون نداشته باشید . ایشون بالاخره باید یه حرکتی انجام بدن و برای حفظ زندگی و عشق شما تکونی به خودشون بدن .و خلاصه اینکه اگه واقعا" شما رو میخوان ، باید اینو به همه ثابت کنن در غیر اینصورت لیاقت علاقه و عشق شما رو ندارن.
ما آدما گاهی که دو نفر رو یا خودمون رو با یکی دیگه مقایسه می کنیم میگیم من از فلانی بهترم یا فلانی از من بهتره .از لحاظ زیبایی یا مال و املاک یا تحصیلات یا غیره .اما کمی که فکر می کینم می گیم ولی شاید فلانی باطنش از من بهتر باشه یعنی خصوصیات اخلاقی بهتری داشته باشه .اما در مورد شما و نامزدتون اینطور که معلومه ایشون در این مورد هم به پای شما نمیرسن چرا مرد با ازدواج مسئولیت زن و در آینده فرزند رو می پذیره و شرعا" و قانونا" باید بتونه شماها رو تامین مالی و عاطفی و جنسی و .. کنه اما انگار ایشون بدون آگاهی اقدام به ازدواج کردن . برای حفظ آرامش زندگی مشترک تون و برای احترام به شما که همسرش هستید هیچ اقدامی نمیکنه . در حضور ایشون خونوادش به قول خودتون رکیکترین حرفها رو به شما میزنن و شما رو تحقیر می کنن .برای زحمات شما ارزشی قائل نیست اگه بود که به قول دوستمون با همون ماشینی که براش تهیه کرده بودید میتونست بره توی آژانس و کارکنه.
امیدوارم درست تصمیم بگیرید .
-
RE: شمارو بخدا بگید چه خاکی بریزم تو سرم؟
دوست خوبم نمی گی چه خبر؟ چی شد؟ چه تصمیمی گرفتی؟
-
RE: شمارو بخدا بگید چه خاکی بریزم تو سرم؟
همسر شما هنوز به این حد نرسیده که مسئولیت ها ی زندگی رو بپذیره و متاسفانه شما بیش از حد ایشون رو حمایت کردید که این باعث می شه در زندگی همیشه از شما توقع حمایت و پذیرفتن مسئولیت ها رو داشته باشه و به این روند عادت می کنه و زیر بار مسئولیت های زندگی نمی ره و در مشکلات زتدگی شما تنها هستید و شما باید مرد زندگی خودتون باشید پس باید خیلی با دقت تصمیم بگیرید.
-
RE: شمارو بخدا بگید چه خاکی بریزم تو سرم؟
از همتون متشکرم که جوابمو دادین.
تقریبا همه راهنماییشون یک کلمه بود طلاق
نمیتونم اخه.باورم نمیشه زندگیم به اینجا کشیده.میدونم اشتباه کردم.ولی خونه گرفتم. چیدم.مهمونا دعوت شدن.درسته هنوز 20 روزی وقت هست ولی نمیدونم چه بهانه ای برا این همه مهمون بیاریم؟حتی الان که تو اداره ام جلو همه نمیتونم جلوی گریه مو بگیرم.طلاق بگیرم؟؟خونه چی میشه؟لوازم و جهیزیه ای که اینهمه پول و زحمت پاش رفته؟مراسمو بزنیم بهم ابروریزی نمیشه؟دلم میخواد بزارم در برم.هیچکس رو نبینم.میدونم با اون زیر یک سقف رفتن غلطه میدونم حالا حالا ها چیزی عوض نمیشه ولی قدرتشو ندارم
تازه دوبار حرف طلاق رو اوردم،حتی قطع ارتباط کردم،نذاشته،نمیذاره،با خانوادم حرف زده هی اینو اونو مثال اورده که همه اول زندگیشون سخته چیزی ندارن فرصت بدین به من،اینا هم راضی شدن بعد از فردا روز از نو روزی از نو
نمیذاره برم پیش مشاور یعنی همه جا پیشمه چطوری برم که نفهمه؟میگه ما مشکلی نداریم بریم پیش مشاور
مشکل ما کاره پوله اونم صبر کنی حل میشه میگه یکم صبر داشته باش عوض همه اینارو در میارم همش میکه اروم باش
ولی هیچی عوض نمیشه تو این 13 ماه که عوض نشد
من حتی شماره تلفنمو بی اجازش به کسی بدم دعوامون میشه چه برسه بخوام برم پیش مشاور
ضمنا در جوابه یکی از دوستان اون 24 سالشه من 25.5 سالمه و درسته پیشم بوده همیشه و هر لحظه ولی به حریم هایی که قائل بودم و عرف هست احترام میذاشت و میذاره و تو این موارد همیشه اولویت من و باورها افکار و خواسته هام بوده و هست. و تو خلوتمون انقدر احترام ارزش قائله برام که یکی از دلایل تحملم تا این لحظه دقیقا همینه
ولی خودمم میدونم این کافی نیست.اصلا دلم نمیخواد مسئولیت زندگی همش رو دوش من تنها باشه.نه دلم میخواد نه توانشو دارم.طاقت طلاقم ندارم.اخرین راه حل طلاقه برام.یعنی هیچ کاری نمیتونم بکنم که مسئولیت پذیر بشه؟خرفایی که میزنه رو عمل کنه؟؟
خودم همیشه به زنایی که همه ایرادات یک مرد رو که مرد زندگی نبود رو تحمل میکرد زهرخند میزدم،رد میکردم،حتی تشویقشون میکردم کمک میکردم که تا حد تحقیر کوتاه نیان.حالا خودم شدم یکی از همونا....از خودم بدم میاد....دوسش دارم اخه....تنها راه حل طلاقه؟تمومش کنم؟به هر قیمتی؟
-
RE: شمارو بخدا بگید چه خاکی بریزم تو سرم؟
سلام.نميدوني الان كه نوشته هاتو ديدم چه حالي شدم.دقيقا گذشته خودم تكرار شد.همون سوالها:چطوري اينكارو بكنم خدايا؟همه ميدونن،همه منتظر عروسي اند.به دوستام،به فاميل به آشنا چي بگم؟ولي وضعيت من خيلي اسفناكتر از شما بود.چرا؟چون ما تو يه اداره دولتي همكارهم بوديم!باورت ميشه همه فكر ميكردن ما رفتيم مرخصي عروسي،اونموقع دادگاه بوديم.ميتوني حدس بزني من چي كشيدم؟
من جهيزيه مو برده بودم،چيده بودم،باورت نميشه وقتي يك هفته بعد بابا وداداشام رفتن جهيزيمو پس آوردن چه عذابي بود.هم برا من هم برا بابا وداداشام.خيلي برام سخت بود اما دائم خودمو لعنت ميكردم كه چرا تا اونجا پيش رفتم؟كاش همون اول بهم ميزدم؟منم از حرف مردم و نگاه همكارام ترسيدم كه رفتم سر سفره عقد اما آخرش چي؟بازم جدا شدم.فقط خدا بهم رحم كرد دقيقا يكروز قبل از عروسي همه چيو بهم زدم وتوي اون خونه نرفتم.البته اينارو نميگم كه تو هم حتما كاريكه من كردم رو انجام بدي.مورد من درست بشو نبود.فقط ازت ميخام اگه يه ذره هم شك داري بخاطر حرف مردم اينكارو با خودت نكن.
-
RE: شمارو بخدا بگید چه خاکی بریزم تو سرم؟
منم خونه رو چیدم.حتی کارت دعوت ها پخش شده.تازه همکار هم هستیم تقریبا همه هر دومونو میشناسن تو اداره.فقط چند روزی مونده به عروسی.ولی هر روزمون دعواست .یعنی من دعوا راه میندازم.چون همش بی حالم اونم نگران میشه میگه چیزیت شده عزیزم و من تو جوابش باز همه مشکلاتمونو یاد اور میشم گاه داد میزنه گاها منو اروم میکنه گاها میره سراغ خانوادش شاید اونا کاری بکنن ولی اخرش هنمونه فرقی نمیکنه
دارم خفه میشم.با اطلاع اون که اجازه ندارم پیش کسی برم حتی مشاور بدون اطلاعش هم غیر ممکنه چون مرتب یا پیشمه یا پیگیره
الان 13 ماهه تمامه هر روز شاید 10 بار زنگ میزنه تو اداره حالمو میپرسه خسته نباشید میگه خودشم دنباله کارای بیخود پدرش یا اینو اونه که هیچ سودی برا ما نداشته ولی هر قدرم درگیر باشه پیگیرمه
واقعا دارم دیوانه میشم کمکم کنید
حرفه طلاق رو پیش بکشم؟پافشاری کنم؟تمومش کنم؟
همین الان مادرم داره اخرین کارای خونه مثلا مشترک مارو انجام میده که هیچ چیش مشترک نیس همش متعلق به منه.روزی هزاربار از من معذرت خواهی میکنه که به خاطر شرایطش نتونسته زندگی ای که لایق منه برام درست کنه منم اروم میگیرم ولی وقتی فرداش اون خونه پدرش می خوابه وو من میام سره کار باز قاطی میکنم
باز ارومم میکنه باز.....
چه بهانه یی واسه عقب انداختن مراسم بیارم که حداقل واسه خودمو خانواده خودم ابروریزی نشه بد نشه؟؟
من جز اینجا ، جز کمک شما کسی رو ندارم ...کمکم کنین
-
RE: شمارو بخدا بگید چه خاکی بریزم تو سرم؟
درسته که شما دوستش دارید ولی مطمئن باشید وقتی سر زندگیتون برید به طور طبیعی این علاقه معمولی تر می شه و دیگه به شدت الان نیست و اون موقع این مشکلات از الان هم براتون پر رنگ تر می شه .
این حرف خودتونه که نمی خوایید بار زندگی روی دوش شما باشه . شما وقتی احساس می کنید ، در کنار یک مرد زندگی می کنید ، که ویژگی های یک مرد رو در اون ببینید ، اینکه اقتدار داشته باشه ، اینکه مسئولیت پذیر باشه ، اینکه با مشکلات زندگی درگیر بشه به خاطر شما و زندگیش . تو همچین زندگی شما بیش تر نقش یک مادر رو دارید که تو همه چیز فرزندشو حمایت می کنه نه یک همسر .
تصمیم با شماست که می خواید چطور زندگی داشته باشید ؟
آیا تحمل این مشکلات رو دارید ؟
کسی به شما توصیه نمی کنه که با عجله طلاق بگیر ، اما خودتون چرا انقدر اصرار دارید که به این زودی برید سر زندگیتون؟
بهتره که با این عجله نرید سر زندگی به خودتون و ایشون فرصت بدید . سعی کنید به ایشون یک شوک وارد کنید . دیگه حمایت نکنید بگذارید یک مدت از هم دور باشید . اگه دوستش دارید محکم برخورد کنید . بگید اگه نتونه روی پای خودش بایسته ، اگه نتونه کار پیدا کنه حاضر نیستید وارد زندگی با ایشون بشید . حالا که دوستش دارید ولی از طرفی دوست ندارید زندگیتون به این شکل شروع بشه باید یک مقدار محکم باشید تا بلکه ایشون تغییر رفتار بدن .
از حرف اطرافیان نترس ، زندگی خودت مهم تره .
-
RE: شمارو بخدا بگید چه خاکی بریزم تو سرم؟
سلام
خواهر من حالا چرا انقد زود کارت عروسی پخش کردین ؟ هنوز که 20 روز مونده معمولا" چند روز بمونه مردم کارت عروسی میدن .
اگه بخواین به حرف مردم زندگی کنین تا آخر عمر باید طبق فرمایش این و اون زندگی کنین و اختیار زندگی تون رو بدید دست دیگران .
انسان ازدواج میکنه که به آرامش برسه نه اینکه هنوز هیچی نشدده شما دارید داغون میشید . این چه جور زندگی مشترکیه که هنوز شروع نشده مشکلاتش تا این حد بغرنج شده ؟
به خودتون و آرامشی که نیاز دارید و اینده ای که میتونه بهتر از این باشه فکر کنید نه به حرف و حدیث مردم .هر کی بخوایدحرف مردم رو گوش کنه دور از جون شما سر از ناکجا آباد در میاره .
شما الان به قدری نگرانی و استرس دارید که نمی تونید درست تصمیم بگیرید که چی درسته و چی غلط ؟ چطور میخواید عروسی کنید ؟ کاری نکیند که پشیمانی در پی داشته باشه اونوقت دیگه کاری نمی تونید بکنید .خوبه الان مجرد هستید و فقط اسم اون توی شناسنامه تونه اما عروسی که بگیرید دیگه شما یه زن مطلقه هستید .
به نظر من با خونواده خودتون مشورت کنید و بگید حداقل یه مدت عروسی رو عقب بندازن تا بتونید با اعصاب راحت فکر کنید .
-
RE: شمارو بخدا بگید چه خاکی بریزم تو سرم؟
سلام.كاش ميتونستي بري مشاور،آخه اونها بهتر ميتونن كمكت كنن.كاش يه جوري ميشد خصوصي با مشاور همين تالار صحبت ميكردي.من مطمئنم با اين اوضاع رفتنت درست نيست.من يه فكري دارم عنوانش ميكنم از همه دوستاييكه اينجا قبلا براي شما نظر دادن ميخام نظرشونو راجع به فكر من بگن.نزديك عروسي برادر يكي از همكارامون بود اونها بغير از كارت عروسي بليط هواپيما هم رزرو كرده بودن بنده خدا عروسشون افتاد دستش شكست.هم عروسي عقب افتاد هم بليطها كنسل شدن و هيچ حرف وحديثي هم پيش نيومد.من خودم وقتي ميخاستم به هم بزنم رفتم خيلي منطقي با پدر مادر وخواهر برادرام صحبت كردم بهشون گفتم اون اذيتم ميكنه خيلي كنترلم ميكنه بدبينه باهام بداخلاقي ميكنه برخورداي خونوادشم كه مشخص بود اونموقع خانوادم حمايتم كردن اصلا فكر اينكه مردم چي ميگن براشون مهم نبود فقط مهم اين بود كه از اون وضعيت نجاتم بدن البته سعي خودشونوكردن در درجه اول مشكلمو حل كنن اما وقتي ديدند هيچي درست نميشه واقعيتو به همه گفتن و كمكم كردن تا جدا بشم.منظورم اينه چون احتمال اينكه طرف شما اصلاح بشه هست،بهتره عروسي رو تا وقتيكه كاملا مطمئن نشدي عقب بندازي حالا ميخاد يكسال طول بكشه يا بيشتر مهم نيست.ميدوني بنظر من برا فاميلا طوري وانمود كن كه مثلا دستت يا پات شكسته وهمه چيو عقب بنداز اما به خودش وخانوادش بگو تا روزيكه خودشونو اصلاح نكنن برنميگردي.
-
RE: شمارو بخدا بگید چه خاکی بریزم تو سرم؟
سلام
الان زمان برای شما حکم طلا رو داره بهتره وقت رو بیشتر از این از دست ندی حتما باید تو این 20 روز چند جلسه با مشاور صحبت کنی این کمترین کاریه که می تونی برایه زندگیت بکنی
روی پیشنهاد یاد آوران هم فکر کن
-
RE: شمارو بخدا بگید چه خاکی بریزم تو سرم؟
سلام
به نطر من هم باید عاقلانه تر با این شرایط برخورد کنی. اینکه تو بعدعا بهت می گن یک زن مطلقه مهم تره یا یک عمر سوختن و ساختن. بهانهای منطقی جور کن (مثل چیزی که دوستان پیشنهاد دادند) و بعد هر طوری شده حتی با مادرت یا یک کسی ،پیش یه مشاور خوب (نه از اینها که تمام دقتشون به ساعته که نیم ساعت بشه و پول ویزیت رو بدی اما اخرش هیچی به هیچی) برو . اگه داد زد ،اعتراض کرد،عصبانی شد و ... مهم نیست بهر حال تو باید با یک مشاور خانواده امین و حاذق در این خصوص صحبت کنی. دیگه از این شرایط که وضعت بد تر نمیشه . اما خواهشا در برخورد با همسرت با عصبانیت و پرخاش صحبت نکن که انطوری حتی حق به جانب هم باشی بازنده ای
موفق باشی:72:
-
RE: شمارو بخدا بگید چه خاکی بریزم تو سرم؟
ايشون حق ندارن مانع رفتن شما براي مشاوره بشن!!!؟چرا انقدر سست برخورد ميكني؟؟حرف مردم فردا جواب زندگي شما رو ميده؟؟خاله و عمو و دايي و......تا جشن و شادي و خوشي باشما هستن بقيه راه رو بايد خودت بري ميفهمي؟
چرا براي رفتن پيش مشاور پافشاري نميكني؟بگو من همين يه كارو ازت ميخوام تا وقتي هم با من نياي پيش مشاور من توي هيچ جشني پامو نميزارم!!!!
توي اينترنت كه ديگه نميتونه مانع بشه از آقاي سنگتراشان كمك بگير حق مشاوره رو به حساب واريز كن و از ايشون مشورت بگير
-
RE: شمارو بخدا بگید چه خاکی بریزم تو سرم؟
عزیزم انقدر به فکر آبرو نباش . چیزی که زیاده بهانه واسه عقب انداختن . واسه خودتم بهانه بهتر از این که هنوز تو این زندگی نرفته این همه تردید و نگرانی داری ؟
بگید مشکلاتی هست . خود شما هم انگار دوست دارید زودتر سر زندگیتون برید . اگه نمی خواید به ایشون فرصت بدید که از این بی مسئولیتی بیرون بیان حداقل به خودتون فرصت بدید که به یک آرامش نسبی برسید و از این همه تردید دور شید . شما سر زندگی نرفته انقدر از این مساله ناراحتید وقتی سر زندگی برید که مشکلات بیش تره چطور می خواید کنار بیاید؟
کاملا مشخصه که همسر شما به شما وابسته هست . مثل وابستگی یک بچه به مادرش .اینکه همیشه کنار شماست همیشه بهتون زنگ میزنه و........
باز هم حرف من همون هست
دوستان اینجا به فریاد کمک شما جواب میدن اما چیزی که مهمه اینه که شما بخوای بشنوی . شما باید خودت تصمیم بگیری به خودت کمک کنی . اون موقع می تونی درست تصمیم بگیری . از نوشته های شما پیداست که احساس می کنید مجبور به این زندگی هستید . چرا ؟
نمی خوام بگم سریع طلاق بگیر . حر ف ما و همه ی دوستان اینه که به این زودی و با این همه تردید سر زندگی نرو .
عقب انداختن عروسی آبرو ریزی نیست . کاری نکنید که فردا حسرت بخورید که ای کاش یه خورده صبر به خرج می دادم ، یه خورده محکم برخورد می کردم . توصیه دوستان رو در رابطه با مشاور جدی بگیرید .
اما چیزی که مهمه اینه که شما خودت بخوای به خودت کمک کنی .
-
RE: شمارو بخدا بگید چه خاکی بریزم تو سرم؟
به نظر من اول اینکه می تونی یه بهانه ی دیگه مثل اینکه مثلا فلان فامیل دور همسرم فوت شده و ما هم برای احترام هم که شده می خوایم یه مقدار صبر کنیم و بالعکس همین موضوع رو برای فامیل های همسرت هم میتونی عنوان کنی!
به نظر من اصلا این منطقی نیست که ایشون بخوان دائم شما رو چک کنن! دختر یه مقدار عاقلانه تر فکر کن! تو الان اگر محکم نایستی، هنوز که تو در حد عقد هستی، چطور اجازه یا بهتر بگم جرات انجام کاری رو نداری(؟)، حتی این حق رو که بخوای بری با کسی که بیرون گود نشسته و بیشتر از تو و همسرت دیده و شنیده، مشورت کنی، چطوری فردا می خوای توی زندگی از حقوق طبیعی خودت دفاع کنی! من فکر می کنم که توی دوران عقد که مرد بیشتر و بیشتر به حرفهای همسرش گوش میده، بخصوص اگر نزدیک عروسی باشه، تازه همه قربون صدقه ی عروسشون میرن که مثلا با آرامش روحی و روانی بخوان همسرشون رو سر زندگی شون ببرن، شما داری دعوا و بحث میکنی که از حقت دفاع کنی یا واسه ی زندگیت تصمیم بگیری؟
خواهش می کنم یه کم بیشتر به خودت و همسرت و انتخابت ارزش قائل باش و بیشتر فکر کن! نیازی نیست که بخاطر طلاق گرفتن بخوای عروسی رو عقب بندازی، شما فقط میخوای با اطمینان بیشتر سر زندگیت بری! همین!
این میتونه فرصت خوبی باشه تا بهتر همسرت و البته ببخشید ها! اخلاق های بچه گانه و وابسته گونه اش رو بیشتر بشناسی!
از ته قلبم برات دعا می کنم تا بهترین تصمیم ها رو بگیری!:203:
-
RE: شمارو بخدا بگید چه خاکی بریزم تو سرم؟
اگه حتی یک درصد هم شک دارین نباید عجله کنید چون بعدا دیگه به مراتب خیلی سخت تر از الان میشه! همسر من هم نسبت بهم حساسیت های زیادی داره که می تونم بهتون بگم از این نظر اوضاع بعد از ازدواج بدتر میشه همسر من هم قبل از ازدواجمون مثل نامزد شما بود من جایی تنها نمی رفتم و مرتب با هم تماس داشتیم نمی خوام بترسونمتون ولی الان من ماه هاست توی خونه مون زندانی شوهرم هستم. اگر بهتون بدبینه یا حساسه واقعا این چیزیه که طولانی مدت نمی شه تحملش کرد مطمئن باشین این براتون زجرش ممکنه از هرچیزی بدتر بشه چون این جور مردها حساسیت هاشون به مرور زیادتر هم میشه من خیلی تو یکساله زندگی مشترکم زجر کشیدم هنوز هم اوضاعم همینه و این فقط نتیجه عجله خودم بوده برای همین می گم حتی اگه برای طلاق مستاصلید حداقل ازدواجو به تاخیر بندازید تا بدون دغدغه وارد زندگی مشترکتون بشید حالا بعدا خودتون کلی مسائل پیدا می کنید اگه الان اول کار هم مشکل داشته باشید که دیگه معلوم نیست بعدش چی بشه! همه زندگی ها که یک شکل نیست ولی من که با خیال راحت و صد در صد اطمینان اومدم خونه جدید الان پشیمونم که چرا یک لحظه شک نکردم شما اگه شک دارین قبل از اینکه به مرحله پشیمونی بعد از ازدواج برسین که دیگه نمیشه کاری رو حداقل به این راحتی با یه به هم زدن مراسم عروسی که اصلا هم سخت نیست کرد الان یه اقدامی بکنید!
-
RE: شمارو بخدا بگید چه خاکی بریزم تو سرم؟
عذر ميخوام اما يكي از اشتباهات شما همين از حد گذروندن رفت و امد و رابطه در دوران عقد بوده....چرا دائم بايد پيش شما باشن يا از حالتون با خبر باشن؟؟
توي يه تاپيك به خوبي اوقات يه خانواده تقسيم بندي شده بود....اوقات تنهايي (تك نفره)...اوقات دونفره....و اوقاتي كه به تمام اعضاي خانواده تعلق داره....شما از وقت تنهايي خودتون مايه گذاشتين خيلي هم مايه گذاشتين.....همه به تنهايي نياز دارن....:305:
آدما عوض نميشن چه ازدواج كنن چه ازدواج نكنن اين خيلي بده كه فكر كنيم با ازدواج معجزه ميشه....مثلا كسي اعتيادشو ترك ميكنه يا حسادت رو كنار ميذاره و ....و ......و.....
-
RE: شمارو بخدا بگید چه خاکی بریزم تو سرم؟
الناز عزیز
فکر نمی کنم مشکل این دوست ما رو مطالعه کرده باشین .
مشکل ایشون فقط وابستگی همسرشون نیست بلکه بیش تر بی مسئولیتی همسرشون هست .
از همین الان همه چیز بر دوش این دوست عزیز هست و شوهرشون مسئولیت پذیر نیستند و فوق العاده به ایشون وابسته هستند البته این می تونه به همین دلیل باشه که شوهرشون از خودشون کوچک تر هستند.
دوست عزیز همسر شما از همه لحاظ چه مالی چه عاطفی به شما وابسته هست ، اینکه لحظه ای شما رو تنها نمیگذاره یا اینکه دائم با شما در تماس هست چیز خوبی نیست . ایشون با این وابستگی چطور می خوان مرد زندگیه شما باشن . شما برای ایشون نقش یک مادر رو دارید نه همسر.
در واقع همسرتون هنوز به حدی نرسیدند که برای زندگی مشترک آماده باشند .
من و دوستان دیگه راهنمایی کردیم و نظراتمون رو دادیم و حالا این شما هستند که باید خودتون تصمیم بگیرید به خودتون کمک کنید .
زندگی با ارزش تر از این حرف هاست که بخواد با این همه تردید و شک و دو دلی شروع بشه.
امیدوارم تصمیم درست رو بگیرید و عروسیتون رو عقب بندازید و فرصتی دوباره به خودتون بدید.
براتون آرزوی موفقیت دارم.:203:
-
RE: شمارو بخدا بگید چه خاکی بریزم تو سرم؟
دوست من تبلی و بی ثباتی و در یک کلام بی جوهری مرد چیزی نیست که بتونی درستش کنی. نه شما هیچ کس دیگه نمی تونه. شاید تا حدودی اصلاح بشه ولی ذات وجودی آدم ها عوض نمی شه.
به نظر من هم تا دیر نشده فکری اساسی بکن. برای من هم اصلا قابل هضم نیست که به عنوان یک دختر مستقل نتونی کاری انجام بدی که همسرت متوجه نشه و دائما چکت کنه ...:300:
-
RE: شمارو بخدا بگید چه خاکی بریزم تو سرم؟
1به تاخير انداخت مراسم عروسي
2 مراجعه به مشاور....بعد از جواب مشاور به فكر جشن وشادي باشيد لطفا:shy:
-
RE: شمارو بخدا بگید چه خاکی بریزم تو سرم؟
چشم.
از دیروز پافشاری میکنم روی مسئله مشاور و قبول کرده ولی با عقب انداختن عروسی مخالفه میگه میخای ازم فاصله بگیری.ابروریزی یو حرف مردم بهانست میترسه کار به جای باریک بکشه و من باز طلاق بخوام.ضمنا امروز ظهر میره یه شرکت که از دوستان اداره معرفیش کردن اونجا برای کار.از دیشب خیلی اروم گرفته حتی من هر کار میکنم هر چی میگم خونسردو مهربونتر از قبله.همش میگه دعا کن این کار جور شه باز سربازی رو ایراد نگیرن برم سر کار
باورم نمیشه اینقدر ذوق کرده .تا امروز که صد جور کار پیشنهاد دادم حتی من یا دیگران پیدا کردیم یا نشده یا به بهانه ای نرفته ولی اینبار یه ذره فرق داشت برخوردش شاید از بهم خوردن عروسی ترسیده شایدم ....
دعا کنین این بار بهانه ای پیدا نشه شروع کنه بکار.منم همین امروز با خانواده ها حرف میزنم یا به زبان یا به زور عروسی رو عقب میندازم.
از همتون ممنونم که به حرفام گوش میدین و کمکم میکنین.بدجوری سردرگمم و واقعا به راهنمایی هاتون نیاز دارم.هرجور شده پیش مشاور هم میرم.تنها مشکلم الان قبولوندن به خانواده هاست که عروسی رو بهم بزنن ولی میدونم سخته حتی نشدنی چون حتی خانواده خودم هم از شنیدنش بهم میریزن...تازه خونه...اجاره و پول پیش پرداخت شده....جهیزیه....همش علیه منه....یعنی تو این شرایطم اخرش مجبورم قرض کنم و تمام این هزینه های پرداخت شده از تالار گرفته تا کارت و لباس و هزار تا کوفت دیگه رو خودم جبران کنم شاید خانواده ها قبول کنن بهم خوردن عروسی رو.دعام کنین...دعام کنین.
-
RE: شمارو بخدا بگید چه خاکی بریزم تو سرم؟
سلام
با توضیحی که تو پست آخر دادی کاملا مشخصه که همسرتون احتیاج به یک تلنگر داره ببین وقتی با یک حرف این طور آروم میشه یعنی اینکه میترسه شما رو از دست بده پس یکم باید رو این قضیه کار کنی فعلا پیگیر مشاور باش
در مورد عروسی هم فعلا بزار ترس بهم خوردن عروسی تو دلش باشه و یکم به خودش بیاد
-
RE: شمارو بخدا بگید چه خاکی بریزم تو سرم؟
دارم همین کارو میکنم ولی مشکل وقت هم دارم یعنی حدودو دو هفته تا مراسم.
ضمنا فقط بترسونمش از بهم خوردن مراسم یا بهم بزنم؟
چون بهم زدن این مراسم بیشترین ضربرو مخصوصا مادی به خودم میزنه
ممنون از راهنماییتون.
-
RE: شمارو بخدا بگید چه خاکی بریزم تو سرم؟
ببین عزیزم
اینکه عروسی رو بهم بزنی یا نه باید خودت تصمیم بگیری
برای ما گفتن این که عروسی رو بهم بزن خیلی راحت ولی برای شما عمل کردن به این امر فوق العاده سخته اونم در شرایطی که در آستانه ی عروسی هستی
اینجا باید خودت مهم ترین تصمیم زندگیتو بگیری اول از همه برو پیش مشاور و همه ی مشکلاتت رو بدون سانسور بهش بگو (یادت باشه خودتو رو گول نزنی و همه چیزو مو به مو به مشاور بگی)
بعد از شنید نظرات مشاور و صحبت با همسرت باید تصمیم بگیری تو باید انتخاب کنی
1. ازدواج و قبول مشکلاتی که داشتی و داری و خواهی داشت و سعی بر برطرف کردن بخش کمی از اون ها
2. بهم زدن عروسی و فرصت دادن به خودت و زندگیت و منتظر باشی تا همسرت تکون بخوره بعد عروسی بگیری
اگه راه اول و انتخاب کنی باید بگم که مشکلات وجود دارند بزار آرمانی فکر نکنیم همسرتون یه سری رفتارها دارند که شاید ترکش یا ممکن نباشه یا خیلی سخت باشه پس باید قبولشون کنی
در راه اول باید بگم اگر بخواهیم ایده آل فکر کنیم شاید با مهارت شما و تکون خوردن همسرتون و .... 10 تا 20 درصد مشکلاتتون برطرف بشه هیچ وقت فکر نکنید بعد از ازدواج زندگیتون گلستون می شه همسرتون به یک باره می شه مرده مورد علاقه تونو و همه ی رفتارها تغییر می کنه
تازه این 10 - 20 درصد خوشبینانه است البته من نمی خوام بترسونمت فقط دارم واقعیت های بعد از ازدواج رو بهت می گم
راه دوم هم ضرر مالی به همراه چند هفته حرف و حدیث به دنبال داره و همچنین فشاری که خودتون باید تحمل کنید در این صورت همسرتون دوراه داره
یا اینکه به خودش می آد و شما به هدفت می رسی و میرین سر زندگیتون
یا اینکه بازم تکونی نمی خوره و اون موقع شما دو راه داری
یا اینکه جدا بشی
یا اینکه برگردی سرخونه ی اولت یعنی همین الان که با همین شرایط بری سر زندگیت
موفق و پیروز باشی