-
**بچه ها بیاین...... خوش میگذره ..... باور کنین **
[align=justify]وقتی از خانواده راجع به کودکیم می شنوم برام جالبه ، و لذت می برم .
کلاً دنیای کودکی برام خیلی زیباست ، توجه به رفتار و حال و هوای کودکان برام لحظات شیرینی رو رقم میزنه .
پاکی ،
صداقت ،
صمیمیت ،
بی آلایشی ،
شیرین زبونی ،
بیان صاف و پوست کننده احساس ،
آزمایش و خطاها و آموختنهایش ، ...
.همه و همه دنیای کودکان را زیبا کرده ،
اونقدر کودکان و دنیایشان را دوست دارم ، که هر وقت با اونها سر و کار داشتم ، ثبت لحظات و کارهایشان با دوربین برایم خیلی شیرین بوده ، و آلبومها از عکس بچه های فامیل و دوست و آشنا دارم که خودم از آنها گرفته ام و برام یه گنجینست .
از دنیای کوکی و کودکان خیلی چیزها میشه فهمید ،
از این دنیا و با این موجودات کوچولوی دوست داشتنی خیلی به خدا میشه نزدیک شد .
فکر کن !
اگر بزرگ که شدیم کودکمان را پشت پرده ژستهای به ظاهر بزرگسالی رها نکنیم و با همون صافی و صداقت و پاکی و ، بی آلایشی ، و محبت و عشق و قدردانی و....همه خوبیهای کودکمان مأنوس باشیم ، باور کن آدم بدی نمیشیم ، یعنی بدی به سراغمان نمیاد آخه بدی از کودکان دوری می کنه .
راستی دیدی آدمهایی که نه حسادت میدونن چیه ، نه بخل و کینه ، نه بدگویی و فحاشی ، نه خشک و بی روح بودن می دونن ، نه سردی و بی تفاوتی ،...خلاصه آدمهایی که ..... بهشون میگیم ساده ، می دونی چرا ساده به نظر میان ؟؟؟
چون پاکی و صافی های کودکشون رو رها نکردند ، نگهش داشتن و با خودشون به دنیای جونی و بزرگ سالی آوردند و.... چقدر بودن با اینها سخت نیست یعنی راحته ، شیرینه ، با صفاست .
یکی از همینا تو درون خودمونه ،
بیاین بریم سراغش ،
گاهی باهاش باشیم و از بودن باهاش لذت ببریم ، آروم بشیم و یاد بگیریم .
بیاین تو همین تاپیک بریم سراغش ،
یه لحظه چشمات رو ببند ، برو روزهای کودکی ....
می بینی چقدر اتفاقای قشنگ یادت میاد که باعث لبخندت شد؟؟!!!
حالا یکی از اونا رو همینجا بگو ...
اینجا کلبه شادیه و شیرنی و دور هم بودن کودکان تالار همدردی .
بیاین .....
منتظرتونم .... خوش میگذره ... باور کنید .
[/align]
[align=justify]و اما اولین خاطره رو خودم میگم
وقتی این خاطره رو پیش بزرگترام گفتم ، تعجب کردند ، گفتند اون موقع تو دوسالت بوده !!! ، خلاصه این خاطره دوسالگی منه :
خوب یادمه فامیل جمع شده بودند ، درست یادم نیست برای عید دیدنی ، یا عروسی بود ، میخواستند برن روستا دیدن یکی از اقوام.
توی بازار داشتند خرید می کردند ، دست من تو دست یکی از بزرگترا بود ، فهمیدم دارند یه چیزایی ( سوغات و هدیه ) می خرند که با خودمون ببریم .
دیدم هرکس چیزی تو دستش از این خریدها قرار گرفت ، فکر کردم لابد همه باید یه چیزی دستشون بگیرند و ببرند ، منتظر بودم یه چیزی هم دست من بدن ، اما دیدم خبری نشد ، باز هم فکر کردم بالاخره یه چیزی هم میدن من بیارم ( فکر میکردم باید اینجوری باشه )، دم مغازه ای که ایستاده بودند و لباس می خریدند طبقی بود که لباسهایی روی او پهن بود و بعضاً ازش آویزون شده بود .
مدتی که گذشت دیدم راه افتادند ومن هاج و واج که چرا چیزی دست من ندادند ، فکر کردم یادشون رفته ، و همینطور که من رو می بردند در آخرین لحظات دور شدن از مغازه ، پاچه یه شلوار که آویزون بود رو کشیدم ، و خوشحال بودم که اونا یادشون رفت که چیزی به من بدن ، خودم یادم نرفت ، همینجوری تا مدتی که راه میرفتیم این شلوار تو دست من روی زمین کشیده میشد .
وقتی می خواستیم سوار ماشین های مسیر بشیم ، منو که می خواستند سوار کنند ، با تعجب گفتند این چیه ( تازه شلوار رو تو دست من دیدند ) ، من که نگاه می کردم ، خوب یادمه که بلد نبودم توضیح بدم ، خلاصه کلی خندیدند و فهمیدند که چی شده ، و شنیدم که گفتند عیب نداره ، برگشتیم پولشو حساب می کنیم ، من که نمی فهمیدم یعنی چی ، فقط خوشحال بودم که منم هدیه همراه دارم و دستم خالی نیست ....
این خاطره برام هم خنده داره ، هم شیرینه ، هم جالب از این که چیزی از این سن یادمه هم حسی که داشتم اون لحظات و دغدغه کودکانه ام برای اینکه منم باید سوغات یا کادو داشته باشم و ببرم برام زیباست .
[/align]
-
RE: **بچه ها بیاین...... خوش میگذره ..... باور کنین **
سلام به دوست مهربانمان, فرشته ي مهربان!
بابت اين موضوع جالب متشكرم!من هم آمدم تا يادي بكنم از خاطرات كودكي:
يادم مي آد وقتي بچه بودم,كه انگار همين ديروز بود (البته فكر نكنيد الآن خيلي بزرگ شدم:D) هميشه وقتي به زمين نگاه مي كردم ,فاصله ام تا زمين خيلي كم بودو آرزو مي كردم اين فاصله زياد بشه ! الان آرزوم برآورده شده :P,من از اين آرزو هاي برآورده شده زياد دارم.
-
RE: **بچه ها بیاین...... خوش میگذره ..... باور کنین **
منم از بچه گیم خیلی خاطره ها دارم ، البته حافضه ام مثل فرشته نیست ومعمولا بزرگترا بازگوشون میکنن. راستش الان نمی خوام خاطره بنویسم. فقط می خوام بگم اسمم رو برا این BABY گذاشتم که هیچوقت اخلاقیات و احساسات پاک وسالم اون وقتها رو از یاد نبرم.
بچه هامی تونن چیزهائی رو به بزرگتراياد بدن:
بی دلیل شادن ، همیشه مشغول کاری هستن، خواسته هاشونو با تمام قوااعلام می کنن.
نشون دادن عکس العملهای طبیعی ، ناراحت میشن زود گریه می کنن ، اما تو دلشون چیزی رو نگه نمی دارن. برا همین هم زود آشتی می کنن. (حتی هنوز قطره های اشک تو صورتشونه اما می خندن!):73:
-
RE: **بچه ها بیاین...... خوش میگذره ..... باور کنین **
راستي يه چيزي رو يادم رفت بگم:
وقتي خيلي فسقلي بودم به اين فكر مي كردم كه خدا بزرگه يعني چي...مگه قد خدا چقدره كه مي گن خيلي خيلي بزرگه؟!:exclamation:
يه روز دفتر نقاشيم رو برداشتم وبا يه مداد رفتم پيش مامانم.بهش گفتم :"مامان عكس خدا رو برام بكش"
مامانم كه خنده اش گرفته بود گفت:" خدا كه كشيدني نيست"
هر چي اصرار كردم نكشيد!
من هم اصلا سر درنمي آوردم وگيج شده بودم.:162:
-
RE: **بچه ها بیاین...... خوش میگذره ..... باور کنین **
سلام:72::
تاپیک زیبایی باز کردید و من نیز به ناگاه با خواندن ان به یاد خاطرات زیبای دوران کودکیم افتادم......:227:
اولین خاطره ای که با خواندن این تاپیک در ذهن من شکل گرفت مربوط به سن 4 سالگی من است ..خوب به یاد دارم اواخر جنگ بود ولی هنوز گاهگاهی جنوب بمباران می شد....
خوب به یاد دارم که زیباترین لحظات کودکی من پر از چسب های پهن قهوه ای که ضد شکستن شیشه ها بود شده بود و من همیشه سر تا پا پر از ان چسب ها بودم:73:.....
خدایا با وجود ان همه سختی ها ولی عجیب شاد بودیم.....
انگار نه انگار زیر گوشمان بمب هایی می ترکید....
چه روز هایی بودند....
پدر و مادر من هردو فرهنگی بودند و در حال خدمت و من خوب به یاد دارم صبح ها من و خواهر بزرگم که تنها 5 سال از من بزرگتر بود در خانه می ماندیم تا پدر و مادرم از کار باز گردند.....هنوزم نمی دانم انان با چه شهامتی ان روزها کار می کردند....
خوب به یاد دارم که ناگهان با صدای آژِیر قرمز رادیو که خواهرم باز گذاشته بود پریدم و دیدم خواهرم که خود هنوز بچه بود در حتالیکه سعی می کرد شجاع باشه ..منو بغل کرد و چنان محکم منو تو آغوشش گرفته بود که حد نداشت...من گریه می کردم از صدای هواپیماها که می شنیدم....خوب به یاد ندارم جز صدای قلب خواهرم که روی من خم شده بود و در حالیکه می لرزید منو محکم بغل کرده بود و باهام حرف می زند در حالی که خودش ترسیده بود....هنوز به یاد دارم تو بغلش بودم که پدرم هراسون زسیده بود و مارو زیر راه پله در حالیکه همو بغل کرده بودیم پیدا کرده بود.....تازه اون زمان خواهرم گریه کرد.....و من فهمیدم از همان روزها که او عزیزترین عشق من در تمام زندگیم است....
با این که امروز فرسنگ ها ازم دور است ولی هنوز آن صدای پاک و مهربان قلبش در اون روز هراس انگیز که تنها نماد صداقت عشقش بود را به یاد دارم......
عجب دنیای پاکی است دنیای کودکی...........
دنیای صداقت و صداقت و صداقت............:72:
-
RE: **بچه ها بیاین...... خوش میگذره ..... باور کنین **
با سلام
ممنون از فرشته مهربان گرامی برای ایجاد تاپیک,و همچنین تشکر از دوستان گرامی ,از خواندن خاطرات شما لذت بردم.
همیشه دلم خواسته و میخواهد که.....
من میخوام برگردم به کودکی .......
شاید به خاطر ؛ پاکی دنیای کودک,شاید به خاطر ,دنیای صداقت و صداقت و صداقت و یا ......
یک نکته جالب:
خودم دلم میخواهد به کودکی برگردم اما اطرافیان ,هیچ وقت نمیخواهند!!!!:D
-
RE: **بچه ها بیاین...... خوش میگذره ..... باور کنین **
یادمه وقتی بچه بودم (و حتی هنوز هم) از سفره جمع کردن بدم میومد. حدود 4- 5 ساله بودم که مادرم مسیولیت جمع کردن سفره رو وقتی که خودم تنهایی غذا می خورم به عهده ام گذاشته بود، من هم همیشه از این قضیه ناراحت بودم، برای همین وقتی یکی دو لقمه به سیر شدنم مونده بود به خواهرام یا مادر و پدرم اصرار می کردم که بیاین باهام بخورین، اونقدر اصرار می کردم که برای خوشحال کردن من میومدن و می خوردن و تا سر سفره می نشستن من بلند می شدم و می گفتم « من سیر شدم، سفره رو جمع کن»:D
:72:
-
RE: **بچه ها بیاین...... خوش میگذره ..... باور کنین **
عجب.........
با خوندن خاطره ی ""شاد"" گرامی در مورد پهن کردن سفره...یاد خاطرات بچگی خودم افتادم ....
یادمه دوران بچگی با اینکه پسر بودم تمام مسئولیت پهن کردن و جمع کردن سفره با من بود حتی در میهمانی ها و خانه اطرافیان بسیار دور هم این عمل به بنده واگذار می شد. اخ نمی دونم توی چنین موقعیتی قرار داشتید یا نه؟؟ ولی برام خیلی دردناک بود بچه های کوچک تر از خودم می نشستند و من تنهایی سفره جمع می کردم......عجب خاطراتی بود....یادمه همیشه باید بعد از همه غذا می خورم و قبل از همه غذامو تموم می کردم تا سفرو جمع کنم.
تازه بشقاب ها رو هم بعضی اوقات را مامان خسته بود من می شستم. آشپزی هم می کردم....وقتی مامان غذایی می پخت که دوست نداشتیم خودم دست بکار می شدم و ........همه اینا به این خاطر بود که پسر نمونه خانواده بنده تشریف داشتم.:227:
خلاصه درسته اینا همش خاطره دوران کودکی بود ولی امروز هم ادامه داره.......حالا دیگه برام یه وظیفه شده و اگه انجامش ندم ناراحت می شم:54:
-
RE: **بچه ها بیاین...... خوش میگذره ..... باور کنین **
4-5 سالم بود بیرون تو محله بازی می کردیم ، یه روز سه تا ازبچه های همسایه ریختن سرم بطرز فجیعی!!!! سرم رو شکوندند. خانواده بعد از پانسمان زخم یه روسری رو سرم بستن. من که بشدت از اینکارشون ناراحت بودم تسلیم شدم.
شب پدر وادر اون بچه ها برا عذر خواهی واحوالپرسی اومده بودن خونمون ومن که از اون روسری رو سرم خجالت می کشیدم اصلا از اون اتاق بیرون نیومدم وپیش اونها نرفتم وهیچکس نفهمید چرا!!
-
RE: **بچه ها بیاین...... خوش میگذره ..... باور کنین **
سلام
من وقتی که بچه بودم واسه کارام که از نظر بقیه غلط بود استدلال های خاصی داشتم و به هیچ وجه هم کوتاه نمی اومدم
من به کلمه مینی بوس میگفتم نینی بوس دلیلم هم این بود که چون کوچیکتر از اتوبوس هست پس واژه نینی رو باید به کار برد هر چی هم بهم اصرار میکردن که بابا مینی درسته قبول نمیکردم پیش خودم هم میگفتم اینا همشون غلط حرف میزنند من از حالا باید تمرین کنم که با کلمه های غلط بزرگ نشم و به مبارزه ام ادامه دادم تا اول دبستان که فهمیدم مینی همون نینی هست که من میگم
-
RE: **بچه ها بیاین...... خوش میگذره ..... باور کنین **
راستش من وقتی به بچگی هام فکر می کنم دچار عذاب وجدان میشم، وقتی بچه بودم خیلی شر و شیطون بودم، خیلی ها رو اذیت کردم، میدونم باید تک تکشون رو پیدا کنم و ازشون حلالیت بخوام :203: هر چی بزرگتر می شدم آروم تر می شدم... البته باز هم ظاهرا :D
حدود 8 سالم بود که کلاس تکواندو می رفتم، زورم حسابی زیاد شده بود، اما نمی دونم چرا توی فامیل همه فکر می کردن من خیلی دختر آرومی هستم :P
رفته بودیم خونه عموم، یکی از پسر عموهام حدود 12 سال از من بزرگتر بود با دوستش نشسته بودن توی خونه، دوستش بهم گفت بیا ببینم شنیدم کلاس تکواندو میری بیا مبارزه کنیم ببینم چی یاد گرفتی، من هم مثل دخترای خوب سرمو تکون دادم اما دیگه بهش فرصت ندادم که یه تکونی به خودش بده سریع با پام زدم توی دهنش و دندونش شکست!!!!!!! :D بیچاره پسرعموم نمیدونست بخنده یا به من چیزی بگه، آخه از لحاظ ظاهری هم ریزه میزه بودم، اصلا فکرش رو نمی کردن که همچین بلایی سرشون بیاد.. تا همین چند سال پیش که دوباره دوست پسرعموم رو دیدم، بیچاره یادش نرفته بود چه کتکی از من خورده :D
:72:
-
RE: **بچه ها بیاین...... خوش میگذره ..... باور کنین **
[align=justify]سلام:72:
من همیشه در حال حرف زدن بودم! خیلی قصه می ساختم و ساعتها برای مادرم تعریف می کردم! تو قصه هام برای درستی هرچیزی استدلال میاوردم، و سعی می کردم هر اتفاقی رو از زوایای مختلف بررسی کنم! در ضمن به مادرم می گفتم که اینها رو خواب دیدم!
خاطره زیاد دارم، اما این یکی برام جالب تره:
وقتی تقریبا 4 ساله، یا کوچیکتر بودم، یه خرس عروسکی بزرگ داشتم. این خرس من رو یاد یه خرس دیگه می نداخت که وقتی بچه تر بودم داشتم و غذا می خورد.
یادمه بارها و بارها سعی کردم مادرم رو متقاعد کنم که اعتراف کنه چه بلایی سر اون خرسی که شکل و رنگ همین خرسم بود، ولی بزرگتر بود و غذا می خورد آورده! اما مادرم همیشه در جواب می گفت که تو فقط همین خرسو داشتی! فقط قبلا حرف می زد.
من هم با همه وجودم حرص می خوردم و گریه می کردم که چطور یادتون نمیاد؟؟؟ خودتون سر سفره بهش غذا می دادید!!!
خلاصه این مشکل حل نشده باقی موند. ظاهرا بعدا دیگه کوتاه اومدم، یا مجبور شدم کوتاه بیام.
تا اینکه چند سال قبل یه خاطره دیگه زنده شد.
قبل از دو سالگی من، ما خونه پدر بزرگم زندگی می کردیم. پدرم 3 تا برادر داره که اون موقع 2 تای دیگه هم ازدواج کرده و ساکن همون خونه بودند. وقتی سفره پهن می شد، هرکس تقریبا جای مخصوص به خودش رو داشت. و الان که از مادرم در مورد جای خودش و پدرم و مادر بزرگ و پدر بزرگم می گم، تایید می کنه.
خاطره ای که یادم میاد مثل اینه که پشت بچگی خودم ایستاده باشم. من بین پدرم و خرسم نشسته بودم، و مادرم اون طرف خرسم. مادرم برای اینکه منو به خوردن ترغیب کنه، قبل از اینکه هر قاشق غذا رو به من بده، اول به خرسم می داد بعد دهن من می گذاشت.
و من باور داشتم که خرسم غذا می خوره![/align]
-
RE: **بچه ها بیاین...... خوش میگذره ..... باور کنین **
6 ساله بودم، کلاس اول ابتدایی، اون موقع ها به خاطر هر بیستی که می گرفتم از بابام 10 تومن جایزه می گرفتم، درسم خوب بود و همیشه شاگرد ممتاز بودم، برای همین وضعم خوب شده بود:D
یه بار تصمیم گرفتم ولخرجی کنم و همه رو ناهار مهمون کنم، به مامانم اینا گفتم که من ناهار می خرم، میخواستم ساندویچ بخرم، پولشو دادم و یکی رفت خرید و اومد، نشستیم دور هم ساندویچها رو خوردیم، بعد که تموم شد بهشون گفتم «خوب حالا پولشو بدین » اونا هرچی می گفتم بابا مهمون کردی دیگه نباید پولشو بگیری، منم پامو کرده بودم توی یه کفش که مهمون کردم خوردین تموم شد حالا باید پولشو بهم پس بدین.. خلاصه پولشو پس گرفتم... :D
فکر می کردم مهمون کردن یعنی این...
:72:
-
RE: **بچه ها بیاین...... خوش میگذره ..... باور کنین **
سلام
من بچه که بودم خیلی بی آزار بودم بجز یکی دو مورد که یادم میاد به کسی آزار جسمی نرسونده بودم خلاصه که کاری به کار کسی نداشتم
7 سالم که بود تو ساختمان محل زندگیمون یه پسری بود همسن خودم اسمش محمد بود به شدت بچه شری بود همه دلشون میخواست یه روز ازش انتقام بگیرن:160: یه روز که من و چند تا بچه دیگه در حضور مادرانمون در حال بازی بودیم این محمد از پشت یه آجر گنده به سمت من پرت کرد که به شدت به شونه ام خورد و از شدت درد نای گریه کردن هم نداشتم من داشتم واسه خودم ناله و گریه میکردم:302: که از پشت سر صدای داد و فریاد محمد رو شنیدم وقتی برگشتم نگاه کردم دیدم که همه همسایه ها بزرگ و کوچیک ریختن رو سر محمد و تا میخوره دارن میزننش طفلک دیگه از اون تاریخ به بعد هیچوقت اون اطراف آفتابی نشد تا 10 و11 سال بعدش که یکی از بچه های فامیل رو برده بودم پارک نزدیک خونمون یهو یه پسر جووون اومد باهام سلام و احوالپرسی کرد و رفت بعد از کلی فکر کردن یادم اومد این همون محمد هستش که فکر نکنم به خاطر کتک های اون روز هیچوقت قیافه منو از خاطر ببره :D
-
RE: **بچه ها بیاین...... خوش میگذره ..... باور کنین **
سلام :72::
وای دوستان چقدر خاطرات زیبایی را بیان می کنین .. من وقتی می خونم و شماها رو با تصاویر خیالی از قیافهاتون در اون لحظه تصور می کنم خیلی لذت می برم و راستش خنده ام می گیره ما ادم های بزرگ الان با این همه حرف های قلمبه سلمبه چه کارایی می کردیم ها>>>>>
نه؟
من الان که خاطرات با مزه دوستان رو می خوندم یاد یک خاطره که منو تو فامیل زبانزد کرده بود می افتم که هنوزم اون خاطره رو دارم......و گذاشتم تا روزی نشون بچه هام بدم .....و بهش بخندن!!!!
راستش نمی دونم چی شد ولی همه قضیه بر می گرده به یک شلوار تو خونه ای زرد رنگ.....
اخه من عاشق رنگ زردم و این رنگ رو بسیار دوست دارم و نمی دونم از کی ولی از بچگی یک شلوار زرد معمولی داشتم که گویا می پوشیدم تو خونه....
نخندین ها!!!!!
ا ا گفتم نخندین!!!!
:58::58:
ولی من تو تمام دوران کودکی از کودکی یعنی 3 سالگی تا 10 سالگی !!!!!! اون شلوار رو می پوشیدم...حالا چطوریشو خودمم الان که یادم میاد خندم می گیره....باور کنید اگر دست می زدن بهش انقدر جیغ می زدم که حد نداره......و تمام روز پام بود حتی زیر شلوار مدرسه !!!!!! و حتی اگر مهمون می اومد هم درش نمی اوردم و موجب آبروریزی بود و همیشه سر این شلوار دعوا بود..خوب یادمه 5 سالم بود کاملا پاره بود و مامانم انقدر دوخته بودش که همه جاش جمع شده بود و بعضی جاهاش مثل مسلسل خورده سوراخ داشت ولی من دست از سرش بر نمی داشتم ....و همیشه می پوشیدمش......
:P:P
همه فامیلمون قضیه این شلوارو می دونستن و وقتی 10 سالم بود و خواهر کوچکم به دنیا آمد فهمیدم این کاره بچه هاست و من بزرگ شدم و اونو گذاشتم کناری..الانم دارمش و وقتی نگاش می کنم خندم می گیره...
هنوزم هرکی تو فامیل بهم می رسه می گه:اون شلوارت کو؟؟؟؟
و من از اون خاطره مست خنده می شم.....
-
RE: **بچه ها بیاین...... خوش میگذره ..... باور کنین **
[align=justify]یادم نیست دقیقاً چند سالم بوده ، اما می دونم هنوز مدرسه نمی رفتم .
پای دیوار مسجد نزدیک خونمون با دوستام بازی می کردیم ، روبروی ما یه مغازه سوپری بود ، که گاهی با بزرگترا رفته بودم اونجا .
اون روز حین بازی هوس آدامس کردیم .اما پول نداشتیم ، یه دفعه من تو سنگریزه ها یه سنگ صاف و پهن دیدم ، به اندازه یه سکه 5 ریالی ، خیلی صاف بود ، و گفتم من الآن میرم آدامس می خرم ، و به تصور این که چون اون سنگ مثل پول صاف و مسطحه ، صاحب مغازه گول می خوره و آدامس میده ، رفتم برای خرید آدامس.
اما مطمئن هم نبودم که نتیجه بگیرم ، و همش فکر می کردم که بهم پسش میده و میگه برو پول بیار . ولی جرأت کردم و رفتم .....
خود صاحب مغازه نبود ، پسر جوانش بود ، سنگ رو گذاشتم روی پیشخوان چوبی مغازه و گفتم : آدامس می خوام ، اونم خیلی جدی اونو برداشت گذاشت تو دخل و یه آدامس خروس نشان بهم داد .
نگاش کردم ....
باورم نمیشد ....
آدامس رو ازش گرفتم و اومدم پیش بچه ها .
برخوردش چنان طبیعی و جدی بود که من هیچ تصوری جز این که اون گول خورده و سنگ رو به جای پول عوضی گرفته نمی تونستم داشته باشم ، و اصلاً همین باعث شد ، که این خاطره یادم بمونه .
بعدها که بزرگتر شدم ، فهمیدم اون گول نخورده ، بلکه محبت کرده .
هر وقت یاد اون روز می افتم یه درس جدید ازش می گیرم . درسهایی چون ، بزرگواری ، سخاوت ، محبت و انسانیت.... ( تو این رفتار اون جوان ) .
اما چند نکته تربیتی هم از رفتار اون به ذهنم میرسه که تقدیم دوستان می کنم :
1 – اون نه تو ذوق من زد و گفت : این چیه برو پول بیار .... نه اصلاً به روی من آورد که این پول نیست ولی من بهت آدامس میدم . یعنی اون تصور کرده بود من اینو پول میدونم ، و اجازه داد همین تصور باشه ، و مهلت داد تا خودم بزرگ بشم و بفهمم و کارمو ارزیابی کنم .
2 – اون به من با وجودی که یه کودک بودم با احترام رفتار کرد و سنگ رو برداشت و گذاشت توی کشوی دخل ، جایی که پول گذاشته میشه و این عین احترام بود ، و گذاشت من طعم موفقیت رو بچشم .
3 – اون گذاشت من خودمو باور کنم ، و خلاقیت من رو کور نکرد .
4 – اون با اغماض و تجاهل فرصت داد تا من خاطره ی خوبی تو ذهنم باقی بمونه ، و بعدها که بزرگ بشم درسهایی از این خاطره بگیرم .
5 – اون با رفتارش به من طعم شیرین خود بودن و جرأت داشتن رو چشوند .
6 - و با این خاطره من می بینم که چه بسا جاهایی ما آدما با توجیحاتی خدارو دور میزنیم و کاری که نباید بکنیم ، می کنیم ، اما خدا نه مچ ما رو میگیره ، نه تو ذوق ما میزنه ، نه به روی ما میاره و محبت با منت نثار میکنه و نه خیلی چیزای دیگه .
خدا اجازه میده و فرصت میده ما باور کنیم که توجیحاتمون پذیرفته شده ، ...
اما اگه مثل یادآوری من از این خاطره و تجزیه و تحلیل و درس گرفتنم از اون ، از کارامون و به خصوص توجیحاتمون پیش خدا داشته ارزیابی داشته باشیم ، مطمئنن چنان می شود که خواهیم گفت :
" خدایا تو چقدر مهربونی!!! ،
چقدر ستاری !!!،
چقدر به من لطف کردی !!!،
چقدر اغماض کردی!!! ،
من چه بد بنده ایم و تو چه خوب خدایی .... !!!!!!!!!
من به خال لبت ای دوست گرفتار شدم
چشم بیمار تو را دیدم و بیمار شدم
( چشم بیمار در اصطلاحات عرفانی به معنای چشم پوشی است و عارف با خال جمال الهی و با چشم پوشی او از کوتاهی بنده ، عاشق می شود )
من مطمئنم درسهای این خاطره بازم ادامه داره که بعدها آموخته میشه .
[/align]
-
RE: **بچه ها بیاین...... خوش میگذره ..... باور کنین **
بچه که بودم مادرم خیلی سخت بهم اجازه میداد که برم خرید کنم و من هم همیشه دوست داشتم این کار رو انجام بدم، یه روز کلی اصرار کردم که اجازه بده برم براش یه چیزی بخرم، اون هم بهم 50 تومن داد گفت برو یه کرم ساویز بخر، توی محل همه منو می شناختن و هر وقت هم گم میشدم یکی منو تا در خونمون می رسوند..
رفتم داخل مغازه، یادم نرفته اسم صاحب مغازه آقای خدامی بود، بهش گفتم یه کرم ساویز بده، اون هم داد، گفتم چقدر میشه، گفت 30 تومن، من هم اون موقع نمی دونستم 30 تومن از 50 تومن کمتره، دیدم چاره ای ندارم باید چونه بزنم تا ازش تخفیف بگیرم و 50 تومن حساب کنه، خلاصه از من اصرار که آقا 50 تومن حساب کن و اون هم می گفت آخه چرا 30 تومنه.. خلاصه به زور بهش 50 تومن دادم، توی راه همه اش خوشحال بودم که تخفیف گرفتم:D رفتم خونه با کلی ذوق و احساس غرور به مادرم گفتم مامان تخفیف گرفتم کرم رو 30 تومن میداد من 50 تومن گرفتم... که بعد دیدم کل خونه رفت روی هوا.... :D :D
:72:
-
RE: **بچه ها بیاین...... خوش میگذره ..... باور کنین **
شيطوني ما بيشتر جمعي بود و تنهايي كمتر شيطوني ميكرديم مثلا" توي يك كوچه چند نفري قرار ميگذاشتيم وقتي برق ميره با چسب كاغذي روي زنگهاي مجتمعها را ميپوشونديم و وقتي برق ميامد !!!توي يك كوچه همه سرهاشون از پنجره بيرون مي اوردند كه كيه؟ ويا هر چي از توي خونه داد ميزدند كيه؟كسي جواب نميداد و ما كلي ميخنديديم !البته يه بار هم گير افتاديم وحسابي كتك خورديم !! اون موفع محله ما خيلي خلوت بود و مثل حالا نبود .ولي خاطرات دوران كودكي خيلي زيباست من يادم كه وقتي با ماشين توي شهر ميگشتيم كلاس اول تابلوي مغازه دوزندگي را دو -زندگي ميخواندم و هميشه ميگفتم دو زندگي يعني چه؟
-
RE: **بچه ها بیاین...... خوش میگذره ..... باور کنین **
Omed عزیز
خیلی جالبه منم دقیقا دوزندگي را دو -زندگي ميخواندم و هميشه ميگفتم دو زندگي اتومبیل يعني چی؟
بچه که بودم (بچه تر از الان) اصلا دوس نداشتم داماد شم ، بشدت متنفر بودم وهمه فامیل اینو می دونستن. یه روز می خواستن منو ببرن عکاسی یه کت تنم کردن ، منم که کت پوشیدن رو نشونه داماد شدن می دونستم اینقدر مخالفتوبد اخلاقی کردم که حو حساب نداشت. بهرحال با اصرا واجبار خونواده رفتیم عکاسی و اخمو ترین عکسی رو که می تونید در نظر بیارین انداختم. الانه هم که به اون عکس نیگا می کنم یاد 5 سالگیم میفتم. یادش بخیر
-
RE: **بچه ها بیاین...... خوش میگذره ..... باور کنین **
سلام:72::
خدایا چقدر دلم می خواد به روزهای بی خیالی بر گردم..چقدر دلم می خواست تا باز قهقهه های بی دلیل سر بدم..ولی کم کم انقدر بزرگ شدم که برای هر کاری حتی یک لبخند دنبال دلیل می گشتم....
کاش بزرگ نمی شدیم...:203:
کاش همان قدر ساده و بی خیال غرق شادی و ناز کردن می ماندیم ...ولی انقدر بزرگ شدیم که یادمان رفت روزی بی دلیل لبخند می زدیم..گریه می کردیم....قهر می کردیم و همان قدر زود هم اشتی می کردیم....
خاطره من خیلی در اینده ام نقش داشت.یادمه اون موقع که بچه بودم ..عاشق دکتر بازی بودم..همیشه دوست داشتم دکتر بشم ..آرزوی خیلی از بچه ها .....
شوهر خاله ای داشتم که پزشک بود و همیشه وسایل خراب مطبش را برای من و پسر خاله ام می آورد..پسر خاله من 5 سال از خودم بزرگتره....
همیشه سر اون وسایل دعوا بود..من همیشه گریه می کردم چون اون نمی ذاشت من به آمپول ها دست بزنم....!!!!!:302::302:
مقوا را می آورد به من می گفت تو ببر و خودش با نخ و سوزن بخیه که شوهر خاله ام اورده بود مثلا بخیه می زد و جلوی من قیافه می گرفت تو بچه ای فقط نگه دار تا من بدوزم....
خودش آمپول به عروسک های من می زد و همیشه حسرت دست زدن به اونا برای من تا امروز هم باقیست....
حالا هر دو ما بزرگ شدیم..هم اون هم من پزشک شدیم و امروز هم وقت همو می بینیم بهش می گم خوب یادمه نذاشتی هیچ وقت به امپول ها و نخ های بخیه دست بزنم..
و ان بدجنس از ته دل می خنده و می گه اخه تو بچه ای الانم دست نزنی ها!!!!! خطرناکه!!!!:101:
اینم خاطره بچگی من که امروز شغلم شد و از حسرت!!! اون نخ بخیه ها و امپول ها در اومدم..ولی باور کنید دلم می خواد برگردم اون دوران یکی از اون آمپولا رو بزنم به پسر خاله ام جیغش در بیاد و تلافی کنم!!!
:58::58:
عجب دورانی بود..یادش بخیر.....:D
-
RE: **بچه ها بیاین...... خوش میگذره ..... باور کنین **
سلام
خونه ی مادر بزرگ من شهر کاشانه ..قشنگ ترین وبه یاد موندنی ترین خاطرات کودکی من مربوط به خونه ی اونه .خانه ی رویاهای من...ما ازکودکی به خاطر شرایط شغلی پدرم ازکاشان خارج شدیم ...یادمه عید ها ویا تابستونها که میرسید لحظه شماری میکردم برای رفتن به خونه ی مادر بزرگم ....یه خونه ی خیلی خیلی بزرگ که فقط بهار خوابش به اندازه ی خونه ی ما تو قم بود ...همیشه هم وقت خداحافظی ازکاشان غرغر میکردم وگریه .....اونجا زیاد پشه داشت ...شب ها همه توی بهار خواب ... روی تخت ...توی پشه بند می خوابیدیم ....من همیشه خیلی زودتر ازاینکه بخوام بخوابم به خواهرم اصرار میکردم که بریم توی پشه بند وبازی کنیم ... انگار اون پشه بند رو یه خونه ی کوچولو وامن میدونستم ...یه درخت انجیر بزرگ هم توی حیاطشون بود ...من همیشه دلم میخواست ازش بالا برم ....برم روی شاخه های خیلی بلند ...اما خواهرم میترسید وجیغ میزد ....یادمه یه بار که وقت برگشتن به قم بود ، من رفته بودم بالای درخت وپایین نمی اومدم ..شاید فکر میکردم اون بالا کسی دستش به من نمیرسه ...!!!..تازه مادر بزرگم پشت حیاطشون یه باغچه داشتن حدود 700 متر ...که بابابزرگم اونجا میوه وسبزی می کاشت .....یادمه هر وقت وارد کاشان میشدیم من بعد ازسلام واحوالپرسی باهمه ، دریک فرصت مناسب خودمو میرسوندم اونجا وبهش سلام میکردم ....قشنگ با اون زمین حرف میزدم ..وقت خداحافظی هم میرفتم ازش خداحافظی میکردم ....البته کسی متوجه این دیوونه بازی های من نمیشد ..... یادمه بعد ازظهرکه میشد ....بعد ازظهرهای داغ تابستان کاشان که همه به کولرها پناه می برن ...مامانم میخواست منو به زور بخوابونه ...منم الکی کنارش میخوابیدم ووقتی میدیدم خودش خواب رفت فرار میکردم توی باغچه ... اونجاعلف های هرزوچوب های خشک وگل اسفند هم خیلی داشت...منم حسرت داشتم آتیش درست کنم ....یادمه با آبجی ام سرچوب های بلند رو آتیش میزدیم دست میگرفتیم وتوی باغچه می دودیم ......یه بار هم با علف های هرز واسفند وهرچیزی که دستمون می اومد یه آش درست کردیم ...توی یه دیگ اسباب بازی ......البته اگه بابا بزرگم می دید یا می فهمید عصبانی میشد .....حالا بعضی وقتا که یاد اون آش می افتم ، میگم ما که خرابکاری خودمون رو میکردیم کاش حداقل یه چیز قابل خوردن درست میکردیم ...همین ...دلمون خوش بود یه چیزی درست کردیم ...بعدش هم یه جای امن خاکش میکردیم وخیلی موقر ومتین از باغچه خارج میشدیم ....انگار نه انگار که یه دقیقه پیش عین سرخپوست ها با چوب های آتشین می دویدیم این ور واون ور .....یادش بخیر ....امروز بابابزرگم هست ..اما دیگه توی اون باغچه چیزی نمیکاره .....یخبندان سال 86 هم باعث شد اون درخت انجیر بزرگ خشک بشه ..
آه ای بهار کودکی بنگر به رویم گرد پیری را...........
-
RE: **بچه ها بیاین...... خوش میگذره ..... باور کنین **
یه خاطره یادم اومد که یادآوریش هم باعث خندیدنم شد و هم باعث ناراحتیم.. چون تا همین اواخر هم پدرم در موردش صحبت می کرد و می خندید..
وقتی بچه بودم، دقیقا یادم نیست چند ساله، اما اونقدر کوچیک بودم که معنی خیلی از کلمات رو ندونم.. یادمه توی یه مهمونی بود و همه نشسته بودن، نمیدونم چرا یه دفعه اون وسط از پدرم پرسیدم« بابا خوبین؟» پدرم هم به شوخی گفت « مگه تو دکتری؟» من هم یه قیافه گرفتمو گفتم « نه همینجوری دامپزشکی..»... (فکر می کردم دامپزشکی خیلی مهم تر از پزشکیه) ...
:72:
-
RE: **بچه ها بیاین...... خوش میگذره ..... باور کنین **
یادمه ماه های رمضان که می شد ، جنب و جوش بزرگترها و بخصوص بیدار شدن های سحرها رو خیلی دوست داشتم ، و اغلب هم سفارشهای ما نادیده گرفته می شد و مادرم با این دید که نمی تونیم روزه بگیریم من رو بیدار نمی کرد مگر این که اتفاقی خودم بیدار می شدم .
ماه رمضونهای خونه پدر بزرگم ( پدر مادرم ) رو خیلی دوست داشتم ، یه حال و هوای دیگه ای داشت ، شاید برای این که تا سفارش می کردم بیدارم کنین ، علیرغم نظر بقیه ، پدر بزرگ خودش میومد و بیدارم می کرد و وقتی هم سر سفره سحری می نشستم ، همش تحسین می کرد و آفرین و باریک الله می گفت که میخوام روزه بگیرم ، منم خوشم میومد و احساس توانمندی می کردم .
اما وقتی بقیه بیدارم نمی کردند و صبح در جواب اعتراضم می گفتند بچه ها 10 روز آخر باید روزه بگیرن ، اوائل باورم میشد ، اما حسرت بیدار نشدنها رو می خوردم . بعد وقتی می دیدم ماه رمضون تموم شد و گولم زدن ، ناراحت می شدم ، الآن که فکر می کنم ، حسی که از این کار اونا اونموقع داشتم و یادم میاد اینه که ، من رو به حساب نمی آوردند ، و حس می کردم پس فقط بزرگترا حق دارند و خدا می خواد که روزه بگیرن ؟
ولی وقتی می دیدم که پدر بزرگم برخلاف اونها رفتار می کرد ، حس می کردم اونا حسودیشون میشه که من بیدار بشم ، هنوز هم خودمو می برم بچگیها ، همون حس میاد ، نه دلسوزی و نگرانی از سلامت و.....
برای همین ماه رمضون خونه پدر بزرگ رو هر وقت یاد می کنم برام شیرینه .
و اما درس :
هیچ وقت با کودکانمان طوری رفتار نکنیم که تصور کنند اونها را ناتوان می بینیم یا اونچه برای خود دوست داریم از اونها دریغ می کنیم .
وقتی پدر بزرگ من رو تحسین می کرد و بیدارم می کرد احساس ارزش و توان بهم دست می داد ، به حساب آمده بودم و گاهی می شد که فرداش کشش ادامه رو نداشتم ، بهم می گفت اذان ظهر میشه یه کوچلو بخوری بعد دوباره چیزی نخوری تا عصر ، و حرف پدر بزرگ هم حجت بود برام .
و امروز می فهمم پدر بزرگ چه روانشناسانه برخورد کرده و حس شیرن و خوبی از ماه رمضان برای من به جا گذاشته که رفتار بقیه رو خنثی کرده .
یاد بگیریم طوری عمل کنیم که نه فرزندمان احساس ناتوانی و به حساب نیامدن کنه و نه آسیب ببینه ، و میشه چنین کرد .
هیچ وقت حس خوب رفتار درست ما و حس بد رفتار اشتباه ما در کودکانمان در بزرگسالی از بین نمیره ، فقط ممکنه به یاد نیاد . پس دقت کنیم .
-
RE: **بچه ها بیاین...... خوش میگذره ..... باور کنین **
دلیل های بچگیم واسه کارام و حرفام واقعا عتیقه و واسه خودم که خنده داره :P
تازه رفته بودم کلاس دوم دبستان که یه روز واسه برنامه صبحگاه نوبت کلاس ما بود و قرار بود من شعار هفته رو بخونم قبلش داشتم پیش دوستم تمرین میکردم به آخر شعار هفته که رسیدم گفتم قال رسول اکرم (ص) یهو دوستم گفتم وای اشتباه گفتی ما که پیامبر زن نداریم:305: منم با اطمینان گفتم کی گفته 2 پیامبر زن داریم دوستم گفت حتما حضرت فاطمه و حضرت مریم رو میگی منم گفتم نه خودم میدونم :300:اونا پیامبر نیستن گفت پس کیا رو میگی
گفتم پیامبر اعظم و پیامبر اکرم دوستم که به خاطر اطلاعات زیاد من تعجب کرده بود گفت از کجا میدونی منم گفتم از خودم که نمیگم تو کتاب نوشته بعد آخر کتاب رو نشونش دادم گفتم نگاه کن بعضی از شعار هفته ها از حضرت محمد بعضی هاش از امام صادق و... بقیه اش هم از رسول اعظم و پیامبر اکرم
دوستم هم چاره ای نداشت جز پذیرفتن:shy:
-
RE: **بچه ها بیاین...... خوش میگذره ..... باور کنین **
صبا عزیز، خاطره شما منو یاد بچگیام انداخت، من هم مثل شما فکر می کردم :D
یه بار از مادرم پرسیدم مگه «اکرم» اسم خانما نیست، مادرم تأئید کرد، گفتم پس چرا توی کتاب فارسیمون رسول اکرم آخرش مرد از آب در میاد؟
:72:
-
RE: **بچه ها بیاین...... خوش میگذره ..... باور کنین **
بچه که بودم تا چشمم به یه پلیس، سرباز ویا کلا نیروهای انتظامی میفتاد زود سلام میکردم.(به شکلی کاملا تابلو )
بزرگترا که ازم میپرسیدن چرا بهشون سلام می کنی؟
می گفتم میخوام بزرگ که شدم نبرندم سربازی !!!:D
-
RE: **بچه ها بیاین...... خوش میگذره ..... باور کنین **
baby خاطره شما مرا یاد خودم انداخت
کوچک بودنم و پدرم با سرعت رانندگی می کرد که پلیس جلوی مارا گرفت . پدرم پیاده شدند تا مدارک را نشان پلیس بدهند و برگه جریمه را تحویل بگیرند
فوری پیاده شدم و با صدای بلند شروع کردم شعر خواندن
شبها که ما می خوابیم
آقا پلیس بیداره
ما خواب خوب می بینیم
اون دنبال شکاره
آقا پلیس زرنگه
با دزدها خوب می جنگه
وقتی اون و می گیره
دستبند می بنده (2)
دستهام را به نشان دستبند زدن به هم چسباندم .
پلیس و پدرم هر دو نگاهشان به سمت من بود . پلیس آمد جلو و صورت من را بوسید و رو به پدرم گفت : این بار به خاطر این دختر گل باهوش جریمه تان نمی کنم ولی به خاطر او هم که شده آرام رانندگی کنید .
با جیغ و داد پریدم بغل پلیس و گفتم : آقا پلیس ؟!
گفت : جانم
گفتم : مرسی . عاشقتم
و.....
-
RE: **بچه ها بیاین...... خوش میگذره ..... باور کنین **
سلام به همه دوستای گلم
من امروز یه مهمون کوچولو دارم
خواهرزادم که پنج سالشه و دقیقا روز به دنیا اومدنش با من یکی هست
این خواهرزاده من یه روز تو مسافرت به باباش گفته بابا تو چرا مامانو انقدر دوسش داری
باباشم گفته خوب چون زنمه دوسش دارم دیگه
خواهرزاده منم با حسرت تمام گفته
ای کــــــــــاش منم زنت بودم
:311::311::311:
می بینید چقدر باید حواسمون جمع باشه چه جوابی به سوالات بچه ها میدیم ....
اگه باباش دلیل میاورد که چون مهربونه و......
خوب بچه هم یه جور دیگه الگو برداری می کرد
-
RE: **بچه ها بیاین...... خوش میگذره ..... باور کنین **
سلام:
دوستان من این پست رو زدم تا دوستان جدید هم بیان و خاطرات قشنگ کودکی شون رو برای ما بگن....
خیلی جالبه که بتونیم کودکی این دوستان جدید هم با هم بخونیم...
خب من که منتظرم..
کی اول شروع می کنه؟:310::227:
-
RE: **بچه ها بیاین...... خوش میگذره ..... باور کنین **
خب چیه، چرا اون جوری نگام میکنین.:302: نظرات خوبی دادم و مدیر هم به من شارژ رایگان داده، حالا اومدم خاطره بنویسم.:311:
بچه که بودم، 5 تا برادری کارتون میتی کمان را میدیدیم. خواهر که ندارم. برادر بزرگم می گفت که من میتی کمانم. من هم می گفتم که تسوکه هستم. برادر سومی کایکو بود و برادر چهارمی هم سگارو. اما واسه برادر پنجمی نقش پسر نبود.:163: اون هم همش می گفت که من چی باشم.:302: می گفتیم تو دختره باش. عمرا قبول نمی کرد. (آخه پسرا تو بچگی بد جور برمی خوره بهشون بگی دختر.) هر چی می گفتیم دختره باش قبول نمی کرد. گفتیم خب تو زمبه باش.:163: می گفت نه سگ نمی شم. می گفتیم: ببین سگه هم خیلی خوبه، ببین چقدر به سگارو کمک می کنه. شما با هم خیلی می تونین به ما سه تا کمک کنین. اون هم آخر قبول کرد و نقش زمبه را برگزید.:311:
-
RE: **بچه ها بیاین...... خوش میگذره ..... باور کنین **
کلاس اول دبستان بودم نمره ام شده بود هجده ناراحت بودم و عصبانی که چرا 18 شده ام محکم به سنگی لگد زدم سنگ هم پرتاب شد و کنار پای پسری که رد می شد به زمین خورد. فکر کردم به او سنگ پراندم هر چه گفتم اشتباهی بوده قبول نکرد و گلاویز شدیم. تمام دکمه های پیراهنش کنده شد و کتکی مفصل خورد!
من از خودم عصبانی بودم اما او به من گیر داده بود!
ولش کردم و رفتم کیفم را برداشتم که بروم که ناگهان سنگی به پشت کمرم خورد تا آمدم برگردم سنگی دیگر به گوشه چشمم خورد!
هنوز هم رد سنگ بر گوشه چشمم است! به خاطر یک 18 !
-
RE: **بچه ها بیاین...... خوش میگذره ..... باور کنین **
سلام دوستان. منو ديگه اينجوري نگاه نكنيد. باور كنيد بر خلاف آقاي تسوكه خودم شارژ كردم. چون ما استعداد آقاي تسوكه رو نداريم...:311:
كوچيك كه بودم يه لاك پشت داشتم كه عاشقش بودم. يه مدت گذشت و لاك پشت خوشگله بزرگ شد و حوض خونمون واسش تنگ! زن عموم ميخواست بره دوبي، ازش خواستند كه اين لاك پشت منم ببره و بندازه تو دريا:302: من كه هيچي نمي دونستم، بهم گفتن: اين لاك پشته ميره ولي چند روز ديگه مياد و كلي واست آدامس و شكلات مياره و خلاصه گولمون زدن رفتن. چند روز گذشت ديدم نه از لاك پشت خبري شد نه از شكلات.... ناراحت و غمگين، از اونجايي كه تو فيلم ها ديده بودم افراد ناراحت خونه رو ترك ميكنن، منم چند تا لباس و عروسك برداشتم از خونه رفتم:302: خوب ناراحت بودم ديگه، علاوه بر شكست عشقي، غرورمو هم شكسته بودن. بگذريم. جايي هم بلد نبودم و تو كوچه ها سرگردان ميگشتم. تا اينكه صاحب سوپري محله پيدام كرد و منو برد خونه! تا رسيدم مامانم دوتا پس گردني زد و كردم تو خونه:311: فكر ميكنم اولين و آخرين كتكي بود كه از مامانم خوردم.:43:
-
RE: **بچه ها بیاین...... خوش میگذره ..... باور کنین **
هر جور می خواید نگاه کنید آقای سنگتراشان خودشون شارژ کردن به شما چه به من چه! :311: ( به قول اون سریال قدیمیه جد جد جدی نگیرید! )
عاشق کتاب بودم هنوز سواد نداشتم که خواهرام را با زور و التماس می نشوندم واسه م کتاب بخونند کلاس اول که رفتم گفتم دیگه من سواد دار شدم و خودم کتاب می خونم خواهرم می رفت کتابخانه کانون پرورشی کودکان گفتم منم می خوام برم گفتند هنوز کوچکی نمیشه! گریه کردم که منم می خوام برم! یه خانمی اومد دم در کتابخانه و گفت شما هنوز کوچکی وقتی رفتی کلاس چهارم بیا اینجا! من گفتم چشم!
روزی که رفتم کلاس چهارم رفتم اونجا راهم ندادند گفتن اینجا دخترونه ست ! بعد از سه سال انتظار چه کلاهی سرم رفته بود!:303:
-
RE: **بچه ها بیاین...... خوش میگذره ..... باور کنین **
از مهم ترین سرگرمی های ما در بچگی این بود که وقتی میرفتیم روستا، من به همراه داداش بزرگه و کوچیکه و به همراه دو تا از دایی هام، میرفتیم به جنگ لانه ی زنبورها.:163: هر کدام یه شاخه ای که هنوز کلی برگ داشت را از درخت میکندیم و یه لونه زنبور پیدا می کردیم. یکی یه چوب میکرد تو لونه و 4 تای دیگه آماده می شدند، وقتی زنبورها می آمدند بیرون، با چوب های پر از برگ می زدیم بهشون و وقتی می افتادند روی زمین، با پا لهشون می کردیم.:58: گاها میشد که تمام زنبورهای یه لونه را میکشتیم و لونه را بیرون می آوردیم و بچه زنبورها را هم می کشتیم.:163: اما برخی وقت ها هم اونها موفق میشدند و یکی از ما را نیش میزدند و بعد همگی گریه کنان می دویدیم سمت خونه ی مادربزرگ:302: و اون هم می گفت: کوفت، مرگ،:101: چند بار بگم نرین سمت زنبورها.:97: اما گوش ما بدهکار نبود و روزهای بعد هم روز از نو و روزی از نو.
یه سرگرمی دیگه مون این بود که یه ملخ یا یه زنبور را می گرفتیم و بالهاشو می کندیم:163: و می انداختیمش جلوی در خانه ی مورچه ها و اونها هم این بیچاره را برای خوردن می کشیدند و می بردند تو خونه شون.:302: تقلاهایی که این بیچاره میکرد تا از دست مورچه ها فرار کنه، ما را کلی سرگرم میکرد.:311:
خدایا ما را ببخش.:323: آخه اون موقع سرگرمی نبود دیگه، اصلا به من چه، می خواستند زودتر کامپیوتر و بازی رایانه اختراع کنند.
-
RE: **بچه ها بیاین...... خوش میگذره ..... باور کنین **
دبستان که بودم، همیشه آرزو داشتم که وقتی زنگ آخر را میزنن، زودتر از همه از مدرسه خارج بشم و از همه جلوتر باشم.:311: یادش بخیر، این بزرگترین آرزوم بود. هر وقت میومدم بیرون، میدیدم کلی از بچه ها از من زودتر بیرون اومدن و زودتر میرسن خونه شون.:302: یه بار معلم درس را زود تموم کرد و 5 دقیقه ی آخر را استراحت داد. من هم آماده شدم تا وقتی زنگ خورد با سرعت زیاد بدوم تا زودتر از همه از مدرسه خارج بشم.:311: زنگ خورد و من دویدم و دویدم تا زودتر از همه از مدرسه خارج شدم.:104: هورا موفق شدم. خدایا به همه ی آرزوهام رسیدم ... هورا:310: ... بالاخره موفق شدم...:227:می دونستم که اگه تلاش کنم بالاخره می تونم. هورا...:310: اما یه لحظه صبر کن، وای کیفم کوش. کیفم؟ کیفم کو؟ وای نه، کیفم را توی کلاس جا گذاشته بودم.:311: این قدر هول بودم تا اول باشم که کیفم را با خودم نبرده بودم.:311: برگشتم و کیفم را برداشتم و باز هم با بچه های آخرتر از بقیه رفتم.:302:
-
RE: **بچه ها بیاین...... خوش میگذره ..... باور کنین **
حالا چه درسی میشه ازش گرفت ؟
این که اگر همه حواس و تمرکزت به مقصد باشه و برای رسیدن بهش عجله کنی و تمام ذهنت معطوف به رسیدن و جلو زدن باشه ، خیلی از فرصتها و لذتهای اساسی زندگی را از دست می دهی و خودت را از بهره بردن ازشون محروم می کنی ( تو برگشتی کیفت را بردی ، ولی عمر دیگه برگشت نداره و .... بعضی جا انداختن ها جبران پذیر نیست )
خودت چه درسی ازش میگیری ؟
راستی که چقدر شیطون بودی ها :311:
-
RE: **بچه ها بیاین...... خوش میگذره ..... باور کنین **
نقل قول:
نوشته اصلی توسط فرشته مهربان
خودت چه درسی ازش میگیری ؟
این درس را میگیرم که: اگر همه حواس و تمرکزت به مقصد باشه و برای رسیدن بهش عجله کنم و تمام ذهنم معطوف به رسیدن و جلو زدن باشه ، خیلی از فرصتها و لذتهای اساسی زندگی را از دست می دهم و خودت را از بهره بردن ازشون محروم می کنم. (من برگشتم کیفم را بردم ، ولی عمر دیگه برگشت نداره و .... بعضی جا انداختن ها جبران پذیر نیست.)
درسته که نظرم شبیه شماست، اما باور کنین که این ها را خودم از ذهن خودم نوشتم:303: و از روی پست شما نگاه نکردم. باور کنین. چرا باور نمی کنین.:302:
-
RE: **بچه ها بیاین...... خوش میگذره ..... باور کنین **
میخوام این تایپیک رو به روز رسانی کنم برای همینم اومدم یه خاطره بنویسم.
یه دایی دارم که 2 سال ازم بزرگتره.8 ساله بودم وتقریبا بهترین همبازی من وخواهرم این آقا دایی بود.پسرها هم که وقتی خودشون رو درمقابل دختر می بینند یه حس قدرتمندی روهمیشه باخودشون دارند.دایی منم مستثنا نبودخیلی هم خالی بندبود.:311:عاشق ورزش بکس بود وبه زور ثبت نام کرده بود.یه روز حین بازی خواستم کم نیارم ونشون بدم که منم اندازه اون قدرتمندم.این بود تصمیم گرفتیم 50 ضربه مشت وسط پشتش بزنم واون فقط یکی بزنه.من شروع کردم وهرچی توان داشتم صرف ضربه هام کردم.چه کیفی هم داشت!اما... وقتی نوبت اون شد خیلی ریلکس منتظر یکدونه مشتش بودم که یهو حس کردم نفسم درنمیاد.بله اون مشت رو زده بودومن برای چندلحظه نفسم قطع شده بودولی حواسم سرجاش بود.واسه اینکه بزرگترها دعواش نکنندخدامیدونه چه زجری کشیدم تابه روی خودم نیارم.الان ها خودش تعریف می کنه که اون لحظه چهره من بقدری کبود شده بوده که هرکسی میدید فکر میکرد دارم جون میدم.ولی اون درکمال آرامش به این می اندیشیده که چقدر رنگ پوستم تیره است!!!!!!!!!:311:
-
باغ همدردی >>> بوستان آرامش و تلطیف روح >>> بفرمایید
بچه بودم یه مدتی هیچ اسباب بازی نداشتم. تو زیر زمین خونه یه توپ پیدا کردم. یه توپ لاستیکی بود. رنگش سبز بود. خیلی هم باد نداشت. یادش بخیر. یه مدت تنها اسباب بازی من بود. یه بویی داشت. الآن بوش قشنگ توی مشاممه. خوب یادمه.
جلوی خونه مون یک چمن زاری بود که توش 2 تا دروازه هم بود. یه زمانی برای خودش یه زمین فوتبالی بوده. ولی اون موقع دیگه بهش رسیدگی نمی شد و چمن هایش شده بودند نیم متر. البته جلوی دروازه یکم کوتاه تر بودند. تنهایی می رفتم اونجا. شوت می زدم طرف دروازه. بازی هم که بلد نبودم، هیچ توپی تو دروازه نمی رفت، همه می رفت چند متر اون ور تر. هی می رفتم قاطی اون علف ها توپ رو پیدا می کردم، می آوردم دوباره می شوتیدم. روزها رو اینطوری پر می کردم.
اون موقع چقدر دلم برای خودم می سوخت و فکر می کردم دوران سختی رو دارم.
آدم وقتی بچه ست چقدر دلش واسه خودش می سوزه. انتظار داره دیگران به فکرش باشند، برایش وقت بگذارند، بهش توجه کنند...
بزرگ که میشه می فهمه که همون انتظار رو هم نباید داشته باشه!
صداهای کودکی توی مغزم می پیچند...
هر وقت دلم می گیره، هر وقت شکوه ای دارم، تمام کودکیم مثل یک فیلم از جلوی چشمم رد می شه. و چقدر هم خوب همه چیز رو یادمه...
-
RE: باغ همدردی >>> بوستان آرامش و تلطیف روح >>> بفرمایید
نقل قول:
نوشته اصلی توسط hamed65
بچه بودم یه مدتی هیچ اسباب بازی نداشتم.
منم نداشتم ، اما خودم می ساختم ، مگه به این خورده ریزهایی که توی خاله بازی بچه ها میاوردند قانع میشدم !!:305: پیش خودم میگفتم باید راستکی باشه ، قوری ، فنجان ، قابلمه و ....
اگه گفتی چه کار کردم ....... یافتم .... یافتم ....:227:. همین وقتا من کارکرد گل را در ساخت اشیاء یافتم :104:، از گل ظروف و دیگر اسباب بازی ها درست می کردم و کم کم شد اینکه درست می کردیم ، حتی پسرا را هم می دیدم دست به کار می شدند و ماشین درست می کردند . میله چرغ هم چوب بود و چرخهاشم درب نوشابه یا بطری .... آخه تجربه شد که چرخ که از گل درست میشه با حرکت این ماشین گلی با نخی که بهش بسته می شد ، کم کم سایید میشد یا ترک میخورد و می شکست و این بود که درب بطری و نوشابه به عنوان چرخ ماشین گلی اختراع شد :310:
راستی من توی خاله بازیها خیاط بودنو دوست داشتم :43:، میدونید چه جوری چرخ خیاطی برا خودم اختراع کردم ؟؟ می دونم که نمی دونید ، خیلی خب ، آرام باشید میگم بهتون ....
اصلاً شاید همین اختراع چرخ خیاطی بدوی باعث شد که خیاط بودنو توی خاله بازیها انتخاب کنم ....
یه روز اتفاقی مشغول بودم ، یادم نیست مشغول فکر کردن بودم یا بازی بودم ... فقط یادمه که دو تیکه نایلون روی هم گذاشته بودم روی یه سنگ و با سنگی دیگه اروم آروم روش ضربه میزدم ، بعدش که نایلونو برداشتم میخواستم دو تیکه را جدا کنم دیدم به هم چسبیدن به خاطر اون ضربه ها و له شدن ظریف نایلون ها روی هم ..... از اینجا شد که بعدش دو تیکه نایلون روی هم میگذاستم به شکل لباس می بریدم و بعد درزها را روی سنگ میذاشتم و با سنگی دیگه روش می کوبیم و .... شد اینکه من اینجوری لباس می دوختم ......
حالا این سر صبحی بزار بگم کودک درونم ! ،چطوری ؟؟؟ گوگوری مگوری من :311:
و کودک درون حامد! چرا دلت به حال خودت میسوزه ،بیا بیا دست به کار شو ببینم چه مدل ماشینی میخوای ، آب و خاک مهیاست بیا تا گل بسازیم و بعدش هم ماشین باب میلت ..... خوبه ؟؟
نقل قول:
نوشته اصلی توسط hamed65
هر وقت دلم می گیره، هر وقت شکوه ای دارم، تمام کودکیم مثل یک فیلم از جلوی چشمم رد می شه. و چقدر هم خوب همه چیز رو یادمه...
:302::302::302:
آخ ای ، چی شده داش حامد ................؟
و این یعنی اینکه آقا حامد ما یه چیزیش شده که این قسمت از سریال کودکی جلو چشمش رژه رفته ، آره ؟؟
پس بگو ، می بینیم مدتیه ، کم پیدایی ، بی سر و صدایی ، انگاری توی عالم خودتی ؟
چیزی شده ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
همدردی برای چیه ؟ برای این وقتا نیست مگه .....
حالا انقدر میگم تا اگر هیچی هم نباشه ، راستی راستی حامد یه چیزیش بشه :311:
حالا یه سوال ، توی اون پستوی ذهنت ، اونوقتی که سراغ کودکی میری ، همین وقتایی که دلت میگیره ، تلخی و دل به حال سوزیهای کودکی فقط یادت میاد ، یا شیطونی ها و خراب کاریها و بزرگترکلافه کنی ها هم یادت میاد ؟؟؟؟؟؟:311:
از شوخی بگذریم یا من گیرنده هام درست عمل نمیکنه در اثر نم کشیدگی ناشی از بارندگی های این روزها ، یا نه درست گرفتم که یه موج غمی توی این پستت به مشامم خورده .....؟؟
.