-
**یاد باد آن روزگاران , یاد باد**
همیشه تصورم این بود که هر شغلی در جامعه ارزشی داره و هنوزم روی نظرم پابرجا هستم....خیلی از ما الان در مقطعی از تحصیل هستیم....و هر کدوم از ما شغلی داریم که در برهه خاصی از زمان بسته به شرایط و موقعیت های مختلف اون شغل رو برای آینده خودمون انتخاب کردیم...منم با توجه به قولی که به چند تا از دوستان دادم تصمیم گرفتن خاطراتی از دوران تحصیلم که معنا و مفهومی هم برای آموختن دارن و بیشتر جنبه تجربه دارند رو اینجا بنویسم تا نه خودم بلکه اندکی شناخت از حرفه خودم رو بهشون بدم و قبلش بیان کنم که تمام اینها تک به تک واقعی هستن....و من فکر می کنم اگر هر کدوم از شما هم تالاری ها هم خاطره ای دارین که به تجربه ما اضافه می کنه و شناختی از شغل شما در مخاطبین ایجاد می کنه بهتره از این دفترچه خاطرات استفاده کنید.....
پس:
به نام یگانه شفا دهنده
خدایا...چقدر تلاش کردم تا روزی این روپوش سفید رو بپوشم..چقدر با خودم اون روزای اول فکر می کردم که کار شاقی کردم ولی امروز نمی دونم ایا فکرم درست بوده یا نه.....
الان این اصلا مهم نیست چون مدت های زیادی از اون روز ها می گذره و این دیگه مدت هاست که معنای خودشو از دست داده...حالا روزهای زیادی از اولین باری که پامو توی بیمارستان گذاشتم می گذره و تنها لبخند محوی روی لبانم نقش می بنده.....
اولین باری که گوشی پزشکی رو به گوشهام زدم رو خوب یاد دارم...همیشه فکر می کردم خدایا آخه مگه میشه با یک گوشی فهمید مریض چشه؟
چقدر به جواب این سوال فکر می کردم...اون موقع ها اصلا نمی دونستم پزشکی چی هست و چقدر سخته....هنوز رو ابرها بودم و طول کشید تا معنی درد و رنج رو با قلبم حس کردم......
یادمه روز اولی بود که استادم به زور دست منو گرفته بود تا با گوشیم بتونم قلب یه پیرمرد رو گوش بدم..چقدر سخت بود خدایا!
الانم که یادش می افتم باورم نمیشه که چطور این کارو کردم....و امروز به اون روزها می خندم....یادمه استادم گفت:این صداها که می شنوی اولیش S1 و دومیش S2 هستن...با خودم گفتم خدایا چقدر خشن..این صدایی که همه وقتی عاشق میشن تالاپ و تولوپ صدا میشه عجب اسمی دارن...اونروز فهمیدم که یه قلب می تونه یه عالمه صدا داشته باشه و هر کدوم از این صداها یه معنایی دارن ولی هیچ وقت تا حالا با گوشیم قلب یه عاشق رو گوش ندادم ببینم تو اون قلبا چه صدایی می یاد..استادم می گفت تو قلب عاشقا انگار داره یه اسب می دوه و با دستش صداشو برامون در آورد و من هنوز صدای انگشتای استادم یادمه ولی هنوز یه عاشق واقعی پیدا نکردم که بتونم قلبش رو گوش بدم.....
اون روزا تنها کارمون این بود که چشم بدوزیم به دهان استادمون و گاهی خجالت بکشیم و گاهی از استادمون چوب بخوریم....یادمه اون استادم با چوب بلندش همه دخترا و پسرامونو زده بود....ولی هیچوقت چوبش به من نخورد..روز آخر به من گفت می دونی من به همه چوب زدم جز تو...من ترسیدم ولی نگاه پیر و خسته این سالیان درازش به وجودم گرما بخشید..بهش گفتم من حاضرم از چوب شما بخورم..ولی استاد پیرم دستان چروکش رو جلوی چشمام گرفت و جمله ای بهم گفت که هنوز تو گوشمه ..جمله ای که خیلی ها تو زندگیشون درکش نکردن ولی من همیشه بهش فکر می کنم:
گفت:
چوب زدن یا نزدن من به تو هیچوقت دلیل خوب یا بد بودن تو نیست...سعی کن تو این رشته هیچ وقت چوب خطاهای تو به تن مردم نخوره........
و من نمی دونم آیا تا امروز چوب من به تن کسی خورده یا نه ...ولی همیشه می دونم خدایی که پشتم هست کمک می کنه تا دستام هیچوقت بوی خون نگیرن...
خدایا دوستت دارم.........:72:
-
RE: **یاد باد آن روزگاران , یاد باد**
http://www.hamdardi.net/imgup/16901/...df45d055c6.jpg
یادمه اولین بخشی که پامونو به عنوان کارآموز توش گذاشتیم...بخش ارتوپدی(شکستگی ها)بود...تا از در وارد شدیم یه بوی خیلی بد تمام راهرو برداشته بود ...اصلا باور نمی کردم بتونم اون بوها رو روزی تحمل کنم ولی امروز که سالها از اون روزای اول می گذره مشامم به همه بویی عادت کرده....
همه بو از تخت 1 بود من که حاضر نشدم حتی پامو داخل اتاق بذارم...دوستم که دختر خیلی خوبی بود گفت من قبول می کنم اون تخت مال من باشه...ظهر دیدیم حال دوستم خیلی خرابه..برامون از تخت 1 گفت ..اینکه یه جوان 30 ساله هست که در حین کار کردن برق گرفته بودش و تمام 4 دست و پاش سوخته بود.....اینکه زنش با دو تا بچه اش تو این 2 ماهی که بستری بوده حتی یکبار بهش سر نزدن و این که این آقا اونقدر ناتوانه که وقتی اشک می ریخته هم کسی نبوده تا اشک هاشو پاک کنه.....
به هر صورت دوست ما هر روز 2-3 ساعت پانسمان 4 دست و پای اون اقا رو عوض می کرد و این در حالی بود که ما حتی یکبار نرفتیم چهره اون مرد رو ببینیم..
نه نه خدایا اصلا امکان نداشت بتونم به اون دست ها و پاها نگاه کنم ..دستها از ارنج و پاها از زانو سوخته بودن و تمام ماهیچه و عصب و شریان و وریدها بیرون بود و وای خدایا شکرت!!!!
این اولین چیزی بود که توی ذهنم چرخید ..آدما با دیدن این تصاویر اولین چیزی که یادشون میاد تشکر از خداست ...پس شما هم اینکار و بکنید....
به زور استادمون برای دیدن این مریض رفتیم..چهره ای که بعد گذشت این سالها هنوز هم از یادم نمی ره...چقدر نا توان بود ولی امیدوار..اینو میشد از برق چشماش فهمید....
نیلو55 گرامی برای پزشک شدن باید بتونی تحمل کنی که قلبی از سنگ داشته باشی ....نه نه نه......
سنگ نه برای اینکه اشک نریزی ...برای اینکه بتونی با جرات کارهایی رو انجام بدی که کمتر کسی میتونه انجام بده....
دیدن صحنه هایی که تا عمر داری از یاد نمی بری و تصویر اون مرد جز اولین تصاویر دنیای پزشکی من بود که ماه بعد هر چهار دست و پاشو قطع کردن!!!!!!
زنش آخر همون ماه ازش جدا شد ومن چقدر فکر کردم که اگر من بودم یا هرکدوم از ما در این شرایط چکار می کرد؟
پس بازم با صدای بلند باید بگیم ..خدایا به خاطر همه چیز شکرت....شکر.....:203:
http://www.hamdardi.net/imgup/16901/...07a568beef.jpg
http://www.hamdardi.net/imgup/16901/...9f24d4cdc5.jpg
(( این عکس ها نمونه ساده ای از اتفاقی بود که برای اون مرد افتاده بود..نمونه قابل درمانش به خصوص برای نیلو که می خواد تصمیم بگیره....))
-
RE: **یاد باد آن روزگاران , یاد باد**
:72:
سلام:72::43:
خانم دکتر اجازه ؟ منم از یه کمی از گذشته ها بگم ؟ :shy::P
البته شاید خاطره یا چیزی شبیه اون به نظر نرسه اما خوندن نوشته های شما منو به چندین سال پیش برد ... نتونستم خودداری کنم و نوشتم ...
یادم میاد از وقتی بچه بودم هر چیزی می تونست علاقه و توجهم رو به خودش جلب کنه ... تو فکر و خیالاتم گاهی خودمو در لباس یه دکتر تصور می کردم . گاهی در حال نوشتن یه کتاب بودم . گاهی داشتم درس می دادم . گاهی کوهنوردی بر قله ی اورست بودم . گاهی در حال بازی در یک فیلم معروف بودم . گاهی نقاش و گاهی موزیسین . گاهی مشغول پرستاری بودم . گاهی در کسوت یه پلیس . گاهی یه ملکه بودم . گاهی مثل انیشتین در حال تفکر در مورد فیزیک کوانتوم بودم . گاهی شبیه گراهام بل یه مخترع . گاهی حذب داشتم و تشکیلات . گاهی یه مسافر دائمی بودم . گاهی رئیس جمهور . گاهی مهندس معمار بودم . گاهی بر فراز ابرها و گاهی یه بانوی عاشق و ساده ...
خلاصه دردسرتون ندم تا من بیام و مسیر زندگیم رو انتخاب کنم هزار و یک نقش رو تو ذهنم ایفا کردم و از هرکدوم چند وقتی تست می زدم . و جالبه که هیچ کدوم از اون یکی بدتر یا بهتر نبود ... همشون به اندازه ی هم دوست داشتنی و قشنگ و جذاب بودن و برای من کنجکاو و پرشور اونقدر پر از سوال که شوق پیدا کردن جوابها می تونست منو تا دنیا دنیاست دنبال خودش بکشونه ...
و چه مکافاتی داشتم زمان انتخاب رشته ی دبیرستان و بعد دانشگاه ...
اما بالاخره شوق کشف دنیا و زندگیهای مختلف و آدمهای جورواجور و فرهنگهای تابه تا منو کشوند به مسیر علم سفر ... که این روزا بهش می گن گردشگری ...
یادمه وقتی پامو توی دانشگاه گذاشتم می خواستم دنیا رو زیر و رو کنم ... آرمان طلبی از سر و روم می بارید ... کنجکاوی یه لحظه دست از سرم بر نمی داشت ... و از شدت اشتیاق برای کشف هر پدیده ای داشتم به مرز خفه شدن می رسیدم ... بگذریم از اینکه کارای زیادی می کردم که ربطی به رشته ی تحصیلیم نداشت ...
اما وقتی درسم تموم شده بود در طول همون 4 سال حدود 23 استان رو سفر کرده بودم با تمام درازا و پهناشون ...(اون موقع ها فقط 28 تا استان داشتیم) توی کلاس رکوردار بودم .. توی خونه هم ، هم ...
دستاوردها و آموخته های زیادی از سفرهام داشتم . مهمترین نتیجه ی سفرهای من در اون سالها که هنوز پابرجاست تثبیت پایگاهی خانگی در هر کدوم از اون شهرها و روستاها بود که به لطف وجود دوستان دوست داشتنیم اتفاق افتاد ...به اضافه کوله باری از درس و خاطره ...
مثلا یاد گرفتم برای دوست داشتن نیازی نیست همه شبیه هم باشن و یا از یک فرمت لباس یا زبون یا لهجه یا ... تبعیت کنن بلکه کافیه فقط زلال دلشون رو روی هم باز کنن تا صافی نگاهشون رو به همون شفافی درک کنن ... یاد گرفتم سادگی رمز زیباییه ... فهمیدم بزرگی به قد و قواره و شان و جایگاه و پول و زندگی تو شهر کوچیک و بزرگ و سبک و مدل زندگی نیست بلکه به میزان درک و فهم ادمها از خودشون و زندگیشونه ...
مقایسه های قشنگی بود ... یادش به خیر ...
rsrs1380 عزیز :46:
مرسی از اینکه با تلنگرت منو به دنیای گذشته بردی و باعث مرور چیزهایی شدی که مدتها بود در پستوی ذهنم تل انبار شده بود و پر از غبار فراموشی ... :203:
همیشه پاینده باشی و سرافراز.
-
RE: **یاد باد آن روزگاران , یاد باد**
سلام دوباره:
امروز روز دیگری است که به تکرار سپری می شود...امروز بعد 6 سال اولین کشیک زندگیم رو اغاز کردم..
خدایا حالا باید چکار کنم؟
تنها چیزی که مدام بهم ارامش می داد همین بود....توی اورزانس شلوغی نشسته بودم و پر از مریض های بد حال بود که اکثرا هم پیر بودم..بالای سر هر کدام پر از چشم های نگران و گاها اشک آلود بود و همه نگاه به دستان جوان من داشتند که هیچ چیز بلد نبود....
خدایا پس اون همه درس چی شد؟
چرا هیچی یادم نمی آید...؟نکنه کسی رو بکشم؟!!!!!
ترس و ترس و ترس....
ترس همیشه قرین بسیاری از لحظات زندگیم بود.....ولی این بار ترسی عظیم که هیچ راه فراری برایش نداشتم..
دیگر نه دستان قوی پدرم کارساز بود نه نگاه مهربان مادرم....
من بودم و ده ها مریض !!!!من بودم و وحشت!!!!
من بودم و ......
خدا.....
هیچ وقت اونروز رو یادم نمیره..کمتر کسی می تونه اون لحظات رو تصور کنه..فقط کافی چشم خودمون رو ببندیم و تصور کنیم که وسط هزاران سوال گیر کردیم و از هر طرف فقط گریه و جیغ میاد..معدودی ساکت ایستاده بودن که اونا هم بیشتر آقا بودن....
خانم دکتر! خانم دکتر!!
خدایا کاش دکتر نبودم ..بابا کسی به من این چیزی رو یاد نداده!من چه میدونم چطور دارو بدم...چطور پتاسیم اینو ببرم بالا؟خدایا چطور سدیم این افتاد پایین ...خدایا این که داره خونریزی می کنه چطور بندش بیارم؟
خدایا
خدایا
یادمه دستام و زدم بالا و با اعتماد به نفسی که از من بعید بود فکرمو جمع کردم..اورزانس داخلی بدترین اورزانس ها بود ولی راهی نداشتم...
نه من نباید به عقب برگردم....من می تونم...
کم کم دیدم نه بعضی چیزا رو بلدم ..حالا کم کم یاد خدا اونقدر آرومم کرده بود که داشتم جواب مردم رو می دادم....خدایا ببین چند تا خوب شدن رفتن..خدایا دارن برای پدر و مادرم دعا می کنن ..چقدر خوب ..خدایا ممنونم.....
دوباره شب شد..اولین شبی بود که بیرون خونه بودم..خدایا چقدر ترسیدم...نگاه بابام گرمم می کرد..نترس تو می تونی....
از مریضام یک پیرزن 95 ساله مونده بود..وضع خوبی نداشت و من امکان نداشت بتونم کاری براش بکنم....تمام وسایل بالا سرش بود و همه آماده برای مردن اون و احیانا چند دقیقه احیا!!!خدایا چقدر گاهی ما ظالمیم...
دوستش داشتم نمی دونم چرا؟شاید چون چهرش مامان بزرگمو تداعی می کرد اونم تو همین سن فوت کرده بود....اولین بار دیدم ناتوان بودن را و اینکه گاهی نمیشه خلاف جریان آب حرکت کرد...یادمه بخش جا نداشت...تا صبح زنده نگهش داشتیم..دلم نمی خواست تو اولین شیفتم کسی بمیره..
خدایا من از مرده می ترسم!!!!
تا صبح نگاش کردم تا چیزیش نشه...صبح تحویل نفر بعدی دادم و رفتم..ظهر اومدم حالشو بپرسم گفتن 10 دقیقه بعد رفتن من مرده..خدایا چه صحنه بدی بود..الانم بدنم یخ کرده....
قیافه همراهاش و دخترش که رو زمین گریه می کرد و جیغ می زد....به من نگاه می کرد و گفت مگه نگفتی با تو حرف زد؟
نگاش کردم..گریه ام گرفته بود..آره من باهاش حرف زدم..وقتی شیفتو داشتم می دادم بهش گفتم مادر خوبی....سرد نگام کرد و فقط گفت آره...همین...
ولی پس چطور مرده بود..اونکه با من حرف زد!!!!
خدایا!!
اولین بار بود دیدم یه انسانو چطور می پیچن تو یه پارچه سفید...هنوز گاهی خوابشو می بینم..صبح رفتم که انصراف بدم..
دوستی رو دیدم که بهم حرف قشنگی زد که هنوز در ذهنمه:
درسته اون مرد ولی تو به ادمایی نگاه کن که اگر ادامه بدی می تونی نجاتشون بدی و زندگی رو بهشون هدیه بدی....لبخند بزن...مرگ همیشه هست حتی اگر ما نباشیم....
.:72:
-
RE: **یاد باد آن روزگاران , یاد باد**
مرا با نقش نگاه تو پیوندی است
میان آیینه های غبار گرفته...
بین یک مسیر همیشگی...
که سرشار از عطر یک خاطره شده است.
تو در قاب خاطره های من هنوز مثل گذشته می مانی
مثل وقتی که به انتها رسیدم
و بهانه ی آغازم شدی.
برای خستگی چشمان من
باز هم ترانه بخوان...
به هر صدایی که از اینجا می گذرد
می سپارم صدایم را
شاید روزی آهنگ تنهایی دلم را
کسی یا چیزی برایت به ارمغان بیاورد
:43:
بازم روز دیگری شده و من باز هم تلاش کردم که گذشته توی ذهنم نقش نبنده..نمی دونم شاید شما هیچ کدوم واقعا خاطره ای از کاراتون ندارین ولی وای از من که تمام روزگارم پر شده از خاطره های مختلف...خیلی فکر کردم شاید یک خاطره قشنگ یادم بیاد ولی چه میشه کرد که این روزها آنقدر غمگین هستم که تنها چیزایی که به ذهنم می رسه خاطرات بده...نمی دونم شایدم بد نباشن ولی یادشون که غمناکه...
این دفترچه خاطرات داره تبدیل به یک سوگ نامه میشه ولی خوب مطمئنم حالم که بهتر شه حتما خاطرات قشنگ هم زیاد بوده که می نویسم....
همیشه توی تمام سال های عمرم فکر می کردم همه جوان های همسن من تو پارک و جشن و شادی و نهایتا یک جای ارام هستند و دور من همیشه پر از انواع بوهای بد و جیغ و شیون و گه گاهی خنده بوده..ما برخلاف بقیه حتی عاشق شدنمون هم از طریق مریضامون پیش می اومد چون تنها چیزی که موجب پیوند ماها می شد همین بیمارستان و جیغ و داد هاش بود.....نمی دونم شاید اگر ما هم مثل خیلی ها جور دیگه ای عاشق می شدیم این سرنوشتمون نبود....ولی خوب گاهی عشق فدای آینده میشه و ادم متحیر می مونه اونی که داشته عشق بوده یا نه.....
راستش نمی خوام از خاطرات کار بگم ...دوست داشتم از چشمها بگم....چشمهایی که اسیر می کنند و عاشق ....
امشب حال و هوای عاشقی دارد دلم......:302:
شاید برای نیلو که می خواد تو این مسیر بره از همه جالب تر باشه ..ولی خیلی الان که فکر می کنم برای خودم خنده داره..مردم همه از بیمارستان بدشون میاد ..شاید هزار بار بیشتر شنیدم که خدا بهتون صبر بده ولی فرصت نکردم بهش فکر کنم...
یادمه یک شب که 3 صبح بود مریضی داشتم که خونریزی شدید معده داشت..باور کنید هیچ کاری تعفن اور تر از این نیست که 3 صبح از خواب بیدارتون کنند و مجبور شین معده یک ادم رو که غرق خونه شستشو بدین و در همون حین هم از عشق حرف بزنین...
.
.
.
چشماتونو ببندید..تصور کنید دستکش پوشیدید و یک شلنگ بلند دستتونه که می خواین تو معده مریض غرق خون بکنید در حالیکه دورتون پر از صدای جیغ اطرافیانه و ساعت 3 صبح...و تازه یک دختر جوان هستید...چقدر می تونید تحمل کنید؟اصلا می تونید؟
اونوقت کسی جفت شما بایسه از عشق و دوست داشتن حرف بزنه و اون وقت انتظار داشته باشه تو اون وانفسا شما بهش لبخند هم بزنید!!!!:97:
هنوز یاد اون شب برام خنده داره....عجب شبی بود....هیچ وقت دیگه تکرار نشد....
بعد از اون روزها سالی گذشت ..همیشه می گفتم یک آدم باید چقدر بدبخت باشه که عشقش تو بیمارستان باشه....همه لای گل و بلبل عاشق می شن..قرار هاشون تو بهترین و زیباترین جاهاست ولی امثال من برای یک لحظه دیدن کسی که دوستش دارن باید دم در اورژانس وسط یه عالمه آمبولانس تو چشمای اونی که دوست دارن نگاه کنن و تازه بخوان احساسشونو باز هم بذارن و تازه بگن:
دوستت دارم...
یعنی میشه؟شماها می تونید؟
وسط اون همه شلوغی عاشق هم باشید....؟
تا حالا بهش فکر کردین.....
یادمه کسی که دوسش دارم بهم می گفت اولین بار وقتی عاشق من شده که بالای سر یک خانم 50 ساله که تو مولودی امام زمان سکته کرده بود و مرده بوده داشتم گریه می کردم...جالبه نه..عشق وقتی کسی مرده؟!!!
ترسناکه نه؟الان که خودم بهش فکر می کنم می ترسم..... عشق یا مرگ؟
خوب یادمه اون خانم یک دختر همسن من داشت و یک پسر کوچکتر با شوهرش ...قیامتی شده بود ..هرکار کردیم برنگشت ..اولین بار بود 1 ساعت احیا کردیم ولی نه نشد....صدای جیغ دختر و شوهرش بی اختیار اشک منو در آورد وقتی اون بهشون گفت که متاسفه تنها جیغ بود که شنیده می شد..منم با اینکه اصلا دلم نمی خواست اونجا گریه کنم ولی نتونستم...
اونوقت بود که شاید اون قشنگترین صدا تو گوشم نشست:خانم دکتر گریه می کنی؟
و نگاه .....به جای هلهله شادی ...شیون مرگ شادباش لحظه های عاشقانه من بود.....
-
RE: **یاد باد آن روزگاران , یاد باد**
سلام و باز هم سلام:
امشب شب دیگری است...خدایا چقدر از این شب ها باید بگذرد تا راحت بشم..چقدر دلم می خواست تو خونه باشم ..پامو دراز کنم و به برنامه های دلخواهم نگاه کنم..ولی مجبورم اینجا باشم تا به اون چیزی که از کودکی آرزو داشتم برسم....
نمی دونم بارها فکر کردم که چرا تو این دفتر خاطرات تنها طاهره خانم نوشت..شاید چون اینجا زیادی بوی مریضی و بیمارستان گرفته...بوی درد..رنج....نفرت....
نمی دونم چقدر قلمم تواناست توی نوشتن اون همه تلاش...
یادمه یکی از دوستای خوبم تو همین تالار وقتی می خواستم برم برام پیام داد که از دانشجوهای پزشکی خوشش نمی اومده ولی حالا داره نظرش تغییر می کنه ..نمی دونم تغییر کرد....
من قصدم از نوشتم اینه که کمی دید بازی به این رشته بدم و همین طور شاید کمی خودم از این خاطرات خلاص بشم..امروز دلم می خواد از یک معجزه بگم:
معجزه ای به نام ستایش....
ظهر ساعت 1 بود و قرار بود برم خونه..باید مریض ها رو تحویل می دادم به کشیک..دیدم رو تخت 2 ICU دختر 1 ساله ای جدید خوابیده..روز اول مثل یک تکه چوب خشک بود....من از اول هم از بخش اطفال متنفر بودم چون دیدن غم بچه ها منو عذاب می داد..چون بسیار ناتوانند....این کوچولو به خاطر اسهال شدید کلیه هاشو هر دو را از دست داده بود و قرار بود ما دیالیزش کنیم....بچه ها را از راه خون دیالیز نمی کنند از شکم مایع میدیم و 1 ساعت بعد خودمون باید می کشیدیم بیرون..عین یک جلاد هر ساعت تمام 24 ساعت....
به کلام ساده است و به عمل طاقت فرسا....
بهش میگن دیالیز صفاقی.....
نگاه اول اون بچه خیلی به دلم نشست...هر روز کارمون همین بود...به خاطر اون هیچکس حاضر نبود کشیک بخش بایسته ..من و تنها دوستم قبول کردیم تمام کشیکا بخش بمونیم به جای اورژانس تا این کارو بکنیم....ماهی گذشت و من بسیار با ستایش دوست شده بودم..بماند چقدر بالای سرش اشک ریختم و چون اجازه به مامان و باباش نمی دادن وارد شه براش حرف می زدم..وقتی نگاهم می کرد انرژی می گرفتم..نمی دونید چه حس زیبایی هست....
مامان و باباش جوان بودند و اولین بچه اونها همه وقت پشت در بودند و من چقدر تحسینشون می کردم...این همه تلاش و دعا و نیایش....
ماهی گذشت ....و ستایش بدتر شده بود..دیگه خونریزی هم می کرد..نمی دونید چه سخته نتیجه نگرفتن..استادی داشتیم ..پیرمردی فهمیده و بسیار با سواد..روزی بهش گفتم استاد این چرا بدتر میشه ..خودشم مونده بود و گفت بعد ماهی که گذشت دیگه فایده نداره و مطمئنا چون کوچک هست میمیره....
برای من قبولش سخت بود..هم من هم دوستم..انگار بچه خودمون شده بود....گفتم استاد اگر ادامه بدیم چی؟گفت معمولا فایده نداره ولی باشه یک ماه دیگه هم ادامه میدیم....
چقدر خوشحال بودم..هر روز این کارو می کردیم...نه نه نه
خدایا چرا اثر نداره......
ماه دیگری به اتمام بود که بخش اطفال ما تمام شد..چقدر روز آخر سفارشش رو به گروه بعد کردم بماند....تا ظهر جمعه ای بود دوستم تماس گرفت....
سارا ..بدو بیا که همه آزمایش هاش داره درست میشه..با چه سرعتی روندم تا رسیدم..اشک به چشمام بود..ستایش تپل شده بود نگام کرد و اولین بار لبخند زد....
همه می گفتن معجزه بوده...
10 روز بعد بهم زنگ زدن..استادم بود که از بچه ها خواسته بود منو و دوستمو خبر کنن..
رفتیم..ستایش بلوز نارنجی و دامن قشنگی تنش بود..قرار بود مرخص بشه..هر دو کلیه هاش سالم..
مامان و باباش غرق شادی.... بغلش کردم ...خدایا چقدر لبخند بچه ها زیباست.....
خدایا ازت مچکرم که این همه خوب و مهربانی...
ازت ممنونم که همیشه تو تنها شفا دهنده ای.....
ممنونم....
اون لحظات زیباترین لحظات عمرم بود و سخن استادم....
*********در ناامیدی بسی امید است و ما این رو ثابت کردیم***********
(این عکس ستایش که با اجازه مامان و باباش گرفتم)
-
RE: **یاد باد آن روزگاران , یاد باد**
سلام خانم دکتر عزیز :
ما دلمون برای خاطرات پر محتوا شما تنگ شده ...خواهش میکنم در اولین فرصت این تاپیک رو ادامه بدین...این تاپیک در تصمیم گیری به خیلی از ما ها کمک میکنه...ما منتظریم...
با احترام فراوان ثمین2
-
RE: **یاد باد آن روزگاران , یاد باد**
خانم دکتر مهربون تالار ،چقدر خاطره هات عرت انگیزه
ممنون که ما رو هم تو این خاطراتت سهیم میکنی
-
RE: **یاد باد آن روزگاران , یاد باد**
سلام:72::
ممنونم از دوستان عزیزم که هم در تاپیک هم پیام خواستار ادامه این خاطرات شدند...
راستش خودم دیگه داشتم از خاطرات سرشار از غم و اندوه اذیت می شدم برای همینم ادامه ندادم ولی الان حتما ادامه میدم و خوشحالم که برای دوستان جالب بوده......
الان شاید چون نزدیک تولد خودم شده یک حس خوبی دارم که دلم می خواد بنویسم....
این بار از تولد:
خوب به یاد دارم روزی که به عنوان اینترن در بخش زنان حاضر شدم..همیشه از این بخش بدم میومد و همه چیز به نظرم تعفن اور بود..هم درسهاش...هم کارهایی که باید انجام می دادیم..الانم تا حدی همین حس را دارم..کسی که بخواد وارد این کار بشه باید بتونه در این بخش مثل یک جلاد!!! عمل کنه چون اصلا شوخی بردار نیست...
جان مادر و یک فرشته کوچولو که تو شکمش هست و بی شمار چشم نگران پشت در که انتظار خبر سلامتی دارند..پدران جوان و مسن که دوش در دوش هم ان لحظات سخت را پشت در به امید شنیدن صدای کودکشان سپری می کنند....
و چقدر باید کسی خوشبخت باشه که بتونه این سلامتی را به خانواده ها هدیه کنه....
اولین بار که سر یک زایمان حاضر بودم (طبیعی) فقط لباس پوشیدم و نگاه کردم...
خدایا عجب لحظه با شکوهی بود..الانم که دارم تایپ می کنم اون حس برام تازه است..یک فرشته کوچک از یک کانال باریک تنها با یک معجزه خدایی است که متولد میشه و من تا خودم ندیدم باور نکردم که همچین چیزی امکان داره!!!!
خدایا تو چقدر بزرگی....خالق همه زیبایی ها....
یادم هست دفعه دوم خانم دکتری که رزیدنت زنان من بود( دانشجوی تخصص)به م گفت بچه بعدی را تو بگیر..ترس از انجام این کار تمام وجودم را گرفته بود..خانمی که بارداری اولش بود و همه ترس خودش را هم در وجود من می ریخت و مرد جوان نگرانی که چشم به دست های من داشت تا فرزندش را به دنیا بیارم...چقدر دلهره آور بود...ترس از خفگی بچه یا نتونستن هراس عجیبی تو وجود آدم می اندازه که تنها با توکل و اعتماد به نفس میشه انجامش داد...
وقتی که نزدیک به دنیا امدنش شد من با سرعت لباس پوشیدم..چشمان خودتون را ببندید و خودتون را در یک پیشبند و دستکش و چکمه تصور کنید که منتظرید یک انسان را متولد کنید...
صدای جیغ و داد از درد مو به تن ادم سیخ می کرد و من باید سنگدل می بودم تا بتوانم تمام این پروسه را رهبری کنم....
به سخن راحته و به عمل سخت....
وقتی قیچی به دستم بود یک آن گفتم من اینجا چکار می کنم ولی وقت این فکر ها نبود و گرنه بچه خفه می شد...باورم نمی شد بسم الله از دهنم نمی افتاد و بریدم........
جیغ و داد اصلا نمی شد مانعی باشه که ادامه ندی چون حتی مادر هم در اون لحظه فقط می گه زنده است....
تا نبینید این عشق را باور نمی کنید....
وقتی سر بچه بیرون آمد ترسیدم..
چشماش بسته بود...خون زیاد بود و من باید با جرات می کشیدمش بیرون ..هرکار کردم هرچی کشیدم بیرون نمی اومد...
خدایا عجب خلقتی کردی....
بار آخر با یک خدا بزرگ فشار دادم و یک فرشته ناز و زیبا..یک پسر مامانی توی اغوشم نشست...
با دست های مشت کرده اش و چشمان بسته که مطمئنا وقتی باز می کرد اول در چشمان من نگاه می کرد....زدن ضربه تا گریه کنه و خدایا وقتی صدای گریه اش در گوشم نشست و چشمانش را باز کرد تنها ستایش خداوند سزاوار بود....
با چشمان زیبایش در چشمان من نگاه کرد..مادرش که فقط خدا را شکر می کرد..صدای شادی پشت در.. و دستان خسته من....
وقتی بند ناف را بریدم..دیدم که حالا کودکی در اغوش منه که ازز ترس این دنیا داره جیغ می کشه و من چه ظالمانه اونو به این دنیا اوردم..با خودم فکر می کردم ایا روزی او به خاطر دستان من سپاسگذار خواهد بود که او را به این دنیا کشیدم یا نه.....
زمان حتما تعیین کننده خواهد بود....
بعد از ان بارها صدای شیون و داد و بعدش شادی و نگاه کودکان در اغوشم نشست و بارها خدا را شکر کردم که دستان من را برای کمک به خلق توانا کرده است....
خدایا شکرت......
و اما دوستان من..خدا را برای هزاران هزار بار زنده بودنتان شاکر باشید که شما هم روزی توسط دست کسی به این دنیا کشیده شدید که مطمئنم اولین نیتش خوشبختی شما بوده و همیشه همیشه به خاط وجودتان از خدا..مادر و پدرتون شاکر باشید که اگر شما هم زمان تولد خود صدای جیغ از درد مادرتان را شنیده باشید و بعد لبخند زیبایش وقتی شما سالمید هرگز حاضر نمی شوید این دستان چروکیده امروز را رها کنید...
بوسه ای از عشق تقدیم تمام دستان مادران
-
RE: **یاد باد آن روزگاران , یاد باد**
خانم دکتر خیلی عالی بود خاطرات ادامه دهید خاطرات پرمحتوا است خواهش می کنم خاطرات ادامه دهید
-
RE: **یاد باد آن روزگاران , یاد باد**
سلام:72::
امروز روز دیگری است و عجیب ذهنم از خاطرات خالی است....
دیگر انقدر از آن روز ها گذشته است که برای نوشتنشان باید مدت ها فکر کنم.درست مثل تمام خاطرات ما که گاه خیلی نزدیک هم هستند ولی به آنی فراموش می شوند...
امروز می خواهم از دستان به هم پیوسته در این دنیا بنویسم..از اینکه در این شغل عجیب پیوستگی میان دست ها حاکم است..هیچ دیده اید وقتی کسی را غرق به خون می اورند چگونه همه به دور آن جمع می شوند تا شاید کاری هرچند کوچک برای نجات جانش انجام دهند.هیچ دیده اید که چگونه همه گوش به فرمان یک نفر هستند و اصلا به درست یا غلطی ان فکر نمی کنند و هرچه می گوید انجام می دهند تا شاید آن جان غرق خون را نجات دهند.....مثل همین جا که الان همه ما هستیم با این تفاوت که اینجا کسی غرق خون نیست ..بیشتر دل ها شکسته است.....
ولی هیچ گاه نفهمیدم جسم پر از خون ترسناک تر است یا قلب شکسته انسان ها!؟؟
الان که به ان روزها که قطرات خون بر روی صورت جوانم می پاشید فکر می کنم می ترسم ولی امروز می خواهم از دستانم برایتان بنویسم..دستانم که در قلب یک انسان فرو کردم:
به قلب بالا نگاه کنید ...چقدر قرمز و زیباست.....چقدر زیبا می درخشد مثل چشمان تک تک شما ها که به مانیتور خیره شده زیباست.....درسته؟
آیا جرات دارید دست خود را در آن فرو ببرید؟
کدام یک می توانید ؟دستکشی بپوشید و انگشت خود را در ان فرو کنید و نگذارید از درخشش بایستد....انجام بدید....شد؟تونستید؟
گاهی ما نمی توانیم .....این حقیقت تلخی است از دنیای امروز.......
.
.
.
.
.
در استان ما پر از قوم های مختلف با فرهنگ های مختلف است..ان شب کشیک قلب بودم .خوب به یاد دارم ساعت 1 شب بود.....یادمه این ماجرا در شهر ما خیلی صدا کرد برای خود من که مثل یک فیلم سینمایی بود ..خودمم گاهی بهش فکر می کنم باورم نمیشه رخ داده..ولی داده مثل خیلی جاها....
من داستان را نمی گم....چون ربطی به این تاپیک نداره و فقط انجا را می گویم که من بودم و دستانم و خون.........
بلندگوی بیمارستان اسم من را پیج می کرد ...اینترن قلب باید همیشه حاضر باشد چون قلب است که تا خواست بایستد ..می میرد..همیشه همین طور است ..نیست؟
دویدم..وقتی وارد شدم عده ای دیدم که هم را به شدت می زدند و همه لباس های تمیز و زیبایی بر تن داشتند.گویی از عروسی باز گشته بودند...اصلا جرات نداشتم از زیر دستشون رد شم....و وارد اتاق احیا بشم....
به زور پلیس بیمارستان من نشسته از زیر دستانشان وارد شدم...
وای خدای بزرگ تا به حال همچین چیزی ندیده بودم.....یک پسر جوان روی تخت که شاید 1 یا 2 لیتر خون زیرش رو تخت بود و سفید سفید بود صورتش.......
خط در حال صاف شدنی داشت...
عجیب بود کسی جای خون را پیدا نکرده بود تا منو صدا کردند....
این همه خون اصلا از کجا جز قلب....
خوب یادمه با فریادی همه هراهان رو بیرون کردم..با قیچی شروع کردم پاره کردن لباس پسر....
همه لباس هاشو با بدبختی در اوردم....
خدایا چه می دیدم....سینه پسر حدودا به قدر جای گلوله ای شکافته بود و خون جت می زد....
تمام لباسم خون بود و دستانم که خون از دستکش هم گذشته بود...فهمیدیم در عروسی برادر داماد با گلوله به قلب برادر عروس زده بود!!!!!
دعوا قبیله ای..........
من که نفهمیدم چه کردم ..کمی سینه را باز کردم و با شجاعت عجیبی دستم را وارد قفسه سینه شکافته کردم..چقدر وحشتناک بود....دستم را وارد سوراخ کردم تا جلوی خون را بگیرم..گلوله زیر دستم بود..کم کم همه رزیدنت ها رسیدند و من امکان نداشت بتوان جلویش را بگیرم. اگر انگشتم را خارج می کردم خونریزی باز می گشت..
من خوب می دانستم کار بیهوده ایست..خونی نمانده بود.....
1 ساعتی کار کردیم و بعد چون جراح گفت امکان ندارد و تمام شده و مرگ مغزی من دستم را خارج کردم و مات صورت سفید شدم....تازه در آینه اورژانس خودم را دیدم....
صورتم پر از قطرات خون بود...دستانم تا آرنج خون بود..قرمز روشن و روپوش تنم که دیگر هیچ....
تمام تلاشم را کرده بودم و مطمئنم راهی نبود...آن روز دستانم را شستم..خون رفت..یاد ان قلب شکافته که دست من در ان بود تا شاید زندگی هدیه کند همیشه در خاطرم هست........
......................
من قلب های شکسته زیادی التیام دادم ولی هیچ گاه قلب شکسته خودم التیام نیافت....
حالا نمی دانم قلب شکافته از خون ترسناک تر است یا قلب شکسته از ...........؟؟؟
به شما واگذار می کنم...
شما از کدام بیشتر می ترسید؟
-
RE: **یاد باد آن روزگاران , یاد باد**
سلام:72::
تا حالا شده که دوست داشته باشید خودتون را در دستان باد رها کنید و بدون اینکه فکر کنید شما رو به کجا می بره منتظر بمونید و اونوقت چشم باز کنید ببینید همان جایی هستید که روزگاری ارزویش را داشته اید......
حتما این کار رو بکنید انوقت است که می بینید شما امروز چیزی در دست دارید که روزی تمام ارزویتان بوده است و همان قدر تلاش کرده اید که به آن رسیده اید.....
پس اگر امروز هنوز در دامنه کوه هستید بدانید که تنها کمی همت و تلاش..کمی تحمل سختی ها کافی است تا شما تک و تنها که نه......با تمام آرزوهایتان بر روی قله ایستاده اید....
کاش شما دوستان هم از خاطرات شغل خود می نوشتید و این تاپیک مهجور خاطرات یک نفر تنها نبود ان وقت می شد با کنار هم قرار دادن تک تک این قطعات پازل زیباترین صحنه عالم را خلق کرد....
صحنه ای که اکنون اگر تصور کنید می بینید چقدر زیباتر است چون همه با هم در حال رسیدن به یک نقطه هستیم که همان قله است.....
تنها کافی است کمی مهربانتر باشیم..دست های هم را بگیریم و فکر کنیم که امروز ایا همان چیزی هستیم که دیروز می خواستیم و اگر نیستیم تلاش کنیم ..چون هر پله که عقب تر برویم به همان اندازه همه ما دور تر می شویم.....
امروز می نویسم از عشق....
عشق تک تک ما..با هر شغل و منشی که داریم......
از اینکه هیچ گاه هیچ شغلی تنها نیست.............
همه تسلسلی از رشته های بهم پیوسته هستند.....
به کلاس اول میرویم و هیچ گاه نمی دانیم چه سرنوشتی در انتظار ماست..هرگز حتی فکر نمی کنیم که شاید روزی بغل دستی ما همکار اینده ما باشد....لبخند می زنیم ولی به روی چه؟نمی دانیم.....
معلمی که اگر نبود و مرا یاد نمی داد من نبودم.....
نجاری اگر نبود و مدرسه ای نمی ساخت...........
بنایی اگر نبود و خانه ای از عشق برایمان بنا نمی کرد....
دستان ناظم و مدیری که دستان کوچک ما را فشار می دادند تا خطا نرویم....
بزرگ بزرگتر شدیم و هنوز نمی دانستیم که هر کس به اندازه آرزوهایش تلاش می کند ..تنها روزها را با پاسخ لبخند هم کلاسیمان می گذراندیم..زیر توپ شوت می کردیم ..تا بزرگ شدیم..
آنقدر بزرگ که یادمان رفت دستانی که مارا بزرگ کردند و دستان دیروز همان ها امروز ماست.....
استادی که بر سر کوچکترین حرکتش کلاس منفجر می شد....
روزهایی که حتی به ترک دیوار هم می خندیدیم....
انقدر بزرگ شدیم..که دیگر برای خندیدن دلیل می خواستیم و لبخند خود را بی دلیل وقف کسی نمی کردیم.....
امروز همان دیروز هاست و باید باور کنیم که اگر هر کدام ما دستی داریم که قادر است حتی کمک کوچکی بکند همان قدر ارزشمند است که دستان آن بنا دیروز ..معلم دیروز...ارزش داشت....
این تنها دست ما نیست.....باید باور کنیم ما همگی جوانه ای هستیم حاصل تلاش انسان های دیروز و باید قدرش را بدانیم....
بیاید دست در دست هم خاطرات دیروز را زنده نگه داریم..نه در اینجا در قلبهای جوانمان........
دستت را به من بده...
برخیز ..تو می توانی.............:72:
بذار ادما بدونن میشه بیهوده نپوسید
میشه خورشید شدو تابید
میشه آسمونو بوسید
-
RE: **یاد باد آن روزگاران , یاد باد**
هر وقت پام را توی بیمارستان می گذارم، حالم بد می شه و اعصابم به هم می ریزه و می رم تو هم ، صدای ناله ها و گریه ها و اشک ها و ...
اصلا بوی درمانگاه هم حالم را بد می کنه، هر وقت هم به زور پام به اونجا رسیده فقط لحظه شماری کردم که از اونجا بیام بیرون
شب توی اورژانس بیمارستان نمازی رفیقم را که حالش بد شده بود را رسونده بودم بیمارستان، یه زن روی تخت خوابیده بود و جیغ می زد، یه پیرمرد روی تخت ناله می کرد و پیرزنی کنارش قربون صدقه اش می رفت ، یه بچه گریه می کرد و ...
از دیدن آرامش خانم دکتری که اونجا بود و به داد جیغ و داد این مریض ها نمی رسید لجم گرفته بود نزدیک بود برم باهاش دعوا کنم ! توی دلم می گفتم که یعنی یه آدم چقدر می تونه سنگدل باشه؟ یعنی اون ها از روز اول همینقدر سنگدل بودند ؟
خوندن داستان های شما خانم دکتر rsrs دید من را نسبت به دکتر بهبود بخشید ! ممنون !!!
اما رشته من و شغل من نمیگم بی روحه اما این قدر هم با انسان و انسانیت درگیر نیست که بشه قصه های انسانی ازش نوشت . برنامه نویسی کامپیوتر به خودی خود نه جون کسی را نجات می ده نه ...
اما جالب ترین خاطره ام زمانی بود که من به عنوان مسئول فنی لیگ سماروبوکاپ کار می کردم و سرورها را نصب می کردم و شبکه را راه می انداختم و ...
وسط فینال مسابقات روبوکاپ توی قسمت شبیه سازی humanoid (شبیه سازی روبات انسان نما ) یه طرف شوت زد همین که توپ خواست بره توی گل برنامه سرور خطا داد و از برنامه خارج شد !
تمام سالن داد کشیدند و من سریع دویدم و پشت سرور دوباره همه چیز را به راه انداختم دوباره بازی شروع شد و دوباره همون اتفاق تکرار شد، پشت سرور تند تند همه چیز را چک می کردم و همه کارهام هم روی پرده برای همه اعضای سالن پخش می شد و من خیس عرق زیر نگاه های فراوان مونده بودم چی کار کنم ؟ آخرش اعلام کردیم که مشکل از برنامه سروره و تیمی که شوت زده بود را برنده اعلام کردیم !
تیم قزوین هم خیلی جالب بود توی سه تا لیگ شرکت کرده بود که توی لیگ روبات امداد روباتشون سوخت و توی لیگ شبیه ساز امداد و شبیه ساز فوتبال هم من به علت تقلب حذفشون کردم به خون من تشنه شده بودند !
رشته ما اون هیجان ها و شادی های دکتری را نداره اما قشنگی های خودش هم داره
-
RE: **یاد باد آن روزگاران , یاد باد**
سلام دیگر:72::
ممنونم از دوست خوبم مسلمان گرامی که انقدر زیبا دغدغه جالبی را بیان کردند که من خود شاهد ان بوده ام و مطمئنا نمی توانم منکر آن بشوم.....
و خاطره زیبای شما از شغل خود که حال و هوای زیبایی به این تاپیک داد....
ممنونم...
************************************************** ********
زمان زیادی از ان روز ها گذشته است ..اری روز اولی که پایم را درون دانشگاه گذاشتم..چقدر دور شده است....
یعنی تمام زندگی آنقدر سریع جلو می رود که باید انقدر فکر کنم تا اون روز را به یاد بیاورم....
چقدر تلنگر دوستی در پیام خصوصی برای نوشتن این خاطره مفید بود و مرا نا خود آگاه به ان روزها برد و تفکرات ان روزهای اول....
عجب روز هایی بود..هیچ چیز ان به پزشکی شباهت نداشت و همه چیز مانند یک دانشگاه رفتن عادی بود که همگان می رفتند!!!!
خدایا انگار منتظر شاخ یا دمی بودم....ولی خیلی زود ان قسمت هولناک را یافتم...
سالن آناتومی بدن انسان(تشریح):301:
همیشه از وارد شدن به انجا می ترسیدم....شنیده بودم که جسد های پوست کنده شده که بوی کافور می دادند در انجا فراوان است ولی من جرات ورود نداشتم....
تا روز اولین کلاس فرا رسید و ما مجبور بودیم وارد شویم ..پسرها شجاع تر بودند یا نمی دانم ادای شجاعان را در می آوردند که با ابهت جلو تر رفتند و ما دختر ها که پشت انها حرکت می کردیم...4 جسد درون سالن بزرگ بود که روی همه پارچه سفیدی قرار داشت و بسیار بسیار بوی بدی همه جا را فرا گرفته بود....
دور یک جسد به دستور استاد جمع شدیم...وای چه لحظات ترسناکی بود ....
با کوچکترین حرکتی در سالن همه ما می پریدیم....هیچ کس جرات نداشت دست بزند....یکی از همکلاسان اقا ما خیلی شیطون بود و هیچ وقت سر جاش بند نبود و مدام صداهای عجیبی در می اورد و ما هم بهش چشم غره می رفتیم...استاد امد و امان نداد ما اماده شویم...
به سرعت پارچه سفید را کامل کناری کشید و خدایا عجب صحنه ای بود ....
چه خلقتی.....
برداشته شدن پارچه مصادف با صدای جیغ همان پسر همکلاسی شیطون شد که منجر به غش کردن 2 تا از خانم ها از ترس شد....:223:
همه جا بهم خورده بود و همه ترسیده بودیم...
بعد از کمی ارامش تازه نگاهی به ان جسد بی جان که اصلا شباهتی به انسان نداشت کردیم...خدایا عجیب خلقتی کرده ای که تنها ستایش سزاوار توست........
همه چیز منطقی بود و همه چیز زیبا بود!!!!!!
چقدر زیبا قلب قهوه ای شده ای که مطمئنا روزی عاشق بوده است را هنوز در قفسه سینه حفظ کرده بود.....
عجب نگهبانی که بعد از سالها هنوز نگهبان این محفل عشق بود...
چشمان خیره جسد....
و ...........
روزها از ان روزهای اول می گذرد ..مثل تمام روزهای اولی که بالاخره تمام می شوندولی سالها گذشت تا من فهمیدم انسان های زنده بسیار ترسناک تر از ان جسد هستند........
دوستان بیایید انسان های ترسناکی نباشیم ......این تمام هدفمان باشد.........
:227::227:دوستان این هم عکس هایی از نمایشگاه بدن انسان برای علاقه مندان:
http://www.hamdardi.net/thread-447-page-33.html
-
RE: **یاد باد آن روزگاران , یاد باد**
سلام:72::
سلام دوستان عزیز.....
امشب می خوام از یک خاطره تلخ براتون بگم که خوب یادمه به خاطرش چقدر اذیت شدم....و هنوزم چشمان اون کودک گاهی پیش روی منه.....
علت اینکه این خاطره تلخ رو براتون می نویسم یک چیزه که در اخر امیدوارم خودتون خوب بتونید نتیجه گیری کنید::::227::302:
اونشب در اورزانس جراحی نشسته بودم..بخش آخر دوران تحصیلم بود و بسیار واحد سنگینی..در اورژانس بودم و خلوت بود که با صدای جیغ های ممتد یک خانواده به ناگاه پریدم..دوستان باید خود را وارد اون حس و حال کنید تا بتونید عمق فاجعه رو با همه وجودت حس کنید..خوب بادمه تو اورژانس من بودم و یک پرستار و بیمارستان ما مرکز اصلی تصادفات کل شهر بود.....دختر 2 ساله ای غرق خون در بغل پدرش در اتاق احیا روی تخت گذاشته شد و من تنها دویدم ..وقتی بالای سر اون کودک ناز و قشنگ که اسمش عسل بود رسیدم...دیدم بچه تنگی نفس شدید داشت ...سریع رزیدنتم از اتاق عمل اومد....تمام سمت چپ بچه در قسمت هایی پاره بود.....و جای لاستیک ماشین روی بدنش معلوم بود که از روی شکم بچه تا روی گردن سمت چپ کشیده شده بود...سریع برای بچه دوتا لوله داخل ریه اش فرو کردیم(CHEST TUBE) ..کار وحشتناکیست روی تن یک بچه کوچک ولی این کوچولو نفسش تند تند بود..خونریزی داشت و باور نمی کنید راننده بیمعرفت که حیوانی بیش نبود بچه رو دم در خونه زده بود و فرار کرده بود!!!!
چقدر بعضی ها پست هستند.....شاید اگر زودتر می رسید!!!!
2 ساعت تمام تلاشمونو کردیم.....وقتی اخر شیفتم بود اونو سالم تحویل ICU دادم..منظورم زنده است.ولی همه فکرم پیش چشمای خیسش بود که می پیچید به خودش و اشک مادر و پدر جوونش که عسل تنها بچه اونا بود.....ساعت 10 شب داشتم می رفتم خونه که دیدم پیجر بیمارستان کد احیا رو پیج می کنه.....حدس زدم عسل ایست قلبی پیدا کرده..با چه سرعتی در ماشینمو بستم و دویدم خدا می دونه ولی با اینکه شیفتم تمام بود نمی تونستم برم خونه....شاید می تونستم کاری کنم.....
دویدم ..همه مسیرو..درست حدس زده بودم..عسل ایست قلبی پیدا کرده بود...
خطش صاف صاف بود....احیا کردیم..1 ساعت بیشتر موندم...برگشت..خدایا شکرت..عسلم زنده است.....
ا.مدم خونه..براش دعا کردم ..خوابیدم...
صبح رفتم عسلو ببینم...
:302::302::302:
دوستان عسل مرده بود.... 2 ساعت بعد رفتن من!!!باورم نمی شد...ما براش همه کار کرده بودیم...خدایا پیکر کوچکش چه زود اروم گرفت.....
خدایا!!!!
چرا؟؟؟؟؟
عسلم مرد.....من باز دیدم گاهی ناتوانم......بعدا جواب کالبدشکافی اومد که نایش کامل قطع شده بوده.........
اگر اون راننده کمی دقت کرده بود..یا فرار نکرده بود.....اگر....اگر....اگر........
دوستان من..شما ها هم جزئی از این جامعه هستید..به هر کس می پرستید ..پشت این ماشین ها ارام برونید..ترو خدا به فکر خانواده های داغ دیده باشید....اگر زدید فرار نکنید شاید همون ثانیه ها کسی رو نجات بده.....
یاد چشمان ندیده عسل بیوفتید که چطور در 2 سالگی به خاطر حماقت یک فرد بی انصاف و پست بسته شد...
من که ازش نمی گذرم..شما هم نگذرید..............
-
RE: **یاد باد آن روزگاران , یاد باد**
عجب!!!
گاهی خاطره ها برایمان آنقدر آشکار و دردناک هستند که گویی جزئی از وجودمان هستند
خاطره هایی که می توان با یادشان زندگی کرد و کمی آرام گرفت.
شنیدن چنین خاطره هایی گرچه برایمان تلخ است ولی چه بسا گوش هایی را به شوق شنیدن دعوت می کند.
rsrs1380خاطره هایی که شما بازگو می فرمایید بسیار شنیدنی هستند و در پاره ای از مواقع گذشتنی!!!
گذشتن به معنایی رد شدن نیست......بلکه مفهموم گذشت در پایداری استوار است.
اغلب می گذریم از کسی یا چیزی....نه بخاطر فراموش کردنش بلکه بخاطر تثبیت کردنش.
فقط چند کلمه >>راننده.....دخترکوچلو.....مادر .....بیمارستان...ماشین...پزشک... .گریه... ""پشیمانی""
آری....""پشیمانی"">>گاهی پشیمانی و توبه اولین و آخرین راه است.
بگذار آن روی سکه را نیز ببینیم.....بگذار تنها ...تنها و فقط امروز خوشبین باشیم.. به چه؟؟
به اینکه """او پشیمان است""!!!
-
RE: **یاد باد آن روزگاران , یاد باد**
سلام:72::
خسته ام خسته.....
دیگر توان راه رفتن ندارم....
چقدر ناراحتی و غم و اندوه......
ولی نه ...نه ....نه.....
حتما جاهای قشنگ هم زیاد بوده ...آره اگر خوب فکر کنم لحظه های زیبایی هم بودند که من دوستشون داشتم.....
یک روز بود که من هیچ وقت از ذهنم نمیره ...شاید تعریف از خود باشه ولی امروز شما ها خوب می دونید من در این تاپیک از خودم نمی گم..من در این تاپیک از تجربه ها می گم...
از فاصله کوچک میان مرگ و زندگی.....دستان ما.....
تک تک ما.....
اونروز 21 رمضان بود...منتها من کشیک بودم و هیچ یادم نمیره چقدر دوست داشتم مثل هر سال برم مسجد ولی نمی شد و باید کشیک می ایستادم..یادمه می گفتن این کار هم نوعی عبادت هست حتما بوده ..مثل خیلی از کارهای دیگه....
ساعت 4 صبح بود که خواب الوده تلفن پاویون را برداشتم....
مریضی دارید بیاین پایین.......
چقدر از صدای ساعت 4 صبح پرستار متنفر بودم همیشه .....وسط خواب!!!!!
رفتم پایین ..رزیدنتم بیمارستانو ترک رده بود و اورژانس قلب را داده بود دست من یه وجب اینترن!!!! خودش رفته بود فرودگاه!!!!
وارد شدم ..اقای بسیار چاق 30 ساله ...عرق کرده ..با درد شدید سینه ..تا نوار قلب را دیدم...عرق سردی کردم...کاش رزیدنتم نرفته بود ..حالا من تک و تنها چکار کنم.....
بله این مریض سکته کرده بود..اونم نه از نوع ساده به قول ما تمام قلبش درگیر بود....
این مواقع با حضور رزیدنت و سیستم احیا کامل دارویی بسیار خطرناک به مریض می دیم که اینترن بیچاره!!!:302: باید هر 5 دقیقه مریض را کامل چک کنه...
باداباد کاری نمی شد کرد ..دیر می جنبیدم مریض 30 ساله تو دستام می مرد و ......
با جرات عجیبی شروع کردم ..دارو را با پرستاری که اونم تازه کار بود وارد سرم کردیم..بسم الله گفتم و شروع کردم....زن بیمار و برادراش گریه می کردن ولی با شروع دارو مریض کم کم داشت آروم میشد....اورزانس خالی بود و فقط ما بودیم...همون موقع 5 دقیقه مونده بود اون سرم خطرناک تمام بشه که منم خیالم راحت بود که اتفاقی رخ نداده شله زرد نذری آوردن و منم صدا کردن..منم پا شدم رفتم ....هنوز قاشق اول تو دهنم نرفته بود که دیدم جیغ بلندی شنیده شد...اصلا نفهمیدم چطور دویدم..
وای خدایا ..خدایا.....
بیمار داشت سیاه می شد..نوار قلبش خط خطی...به قول ما VT ....یعنی سکته رو سکته!!!!!
تنها تنها ....اون همه مسئولیت..جیغ همراهاش..
پریدم رو تخت مریض ..این اولین و اخرین باری بود که این کارو کردم..تا دستگاه شوک را بیارن ...چون مریض چاق بود من قدم به سینه اش نمی رسید ..پریدم روتخت و محکم با مشت روی سینه اش کوبیدم و شروع به ماساژ قلبی کردم..انقدر چاق بود من نمی تونستم حتی یک ذره سینه اش را به داخل فشار بدم.....
تنها راه شوک بود....شوک الکتریکی..اومدم پایین سریع 2 تا شوک دادم..باور نمی کنید چطور یا علی می گفتم.....نمی دونید چه لحظات بدی بود....
و یک دفعه ..مریض برگشت...
خدایا شکرت...
فاصله مرگ و زندگی چقدر کمه..
کم کم نوارش عادی شد...هوشیار شد و .......فردا صبح دیدم بیمار روی تخت نشسته و خانواده اش شیرینی میدن!!!
چه لحظات زیبایی..و من چقدر خوشبخت بودم که دست های جوانم نقش کوچکی تو زنده بودن آن فرد داشتند....
دوستان فاصله مرگ و زندگی ..یه تار موست.....
من بارها دیدم.....
فاصله غم و شادی......
از لحظه لحظه زندگیتون استفاده کنید شاید روزی دستی نباشه ..یا باشه ولی نتونه نجات بخش باشه.....
قدر تمام لحظات زندگیتون را بدونید....
دستان من ..با یاد او..با ذکر علی ......در ان صبح رمضان تونست تنها یکبار زندگی یک جوان 30 ساله را نجات بده!!!!
قدر زندگیتونو..اطرافیانتونو ..اونایی که دوست دارید را بدونید.....
نذارید دیر بشه....همین الان هم دیره.....
بلند شید...بسم الله......
-
RE: **یاد باد آن روزگاران , یاد باد**
چه بیان گیرایی دارید خانم دکتر....من وقتی این تاپیک رو میخونم ، ضربان قلبم بالا میره ووحتی گاهی:302:....بگذریم ...خاطراتتون خیلی خیلی جالبه ودرکنارش بیان جذابتون این تاپیکو خیلی خواندنی کرده.....کاملا میشه فهمید چقدر عاشق کارتون هستید ! :16: .....انشاءالله همیشه درکارتون موفق باشید .... :72:
-
RE: **یاد باد آن روزگاران , یاد باد**
سلام:72::
امروز دلم به سوی دورانی پر کشید که فکر می کردم عاشق هستم ولی امروز می دانم عاشق نبودم و تنها دوستش داشتم.....
در تمام دوران تحصیل طولانیم بارها افرادی را دیدم سخن از عشق می گویند از دوست داشتن و حرف هایی که برای من غریب بوده و حتی امروز هم غریب است...
دلم می خواهد از چشم هایش بنویسم.....اجازه دارم بنویسم.....
امروز او نیست ولی چشم هایش را دیگر فراموش کرده ام...
امروز صدایش را شنیدم و دیدم طنین صدایش به خستگی تلاشش برای نجات بیماران است....
خدایا اگر جای دیگری بودم یا شغل دیگری داشتم امروز هر انکه می خواستم داشتم ولی من در این راهم ..هر روز غم واندوه و عجز و لابه مریضانم ...مرا در اوج جوانی پیر کرده است.....
انروز را به یاد دارم....طنین صدای عشق را که در اورژانس پیچید به خاطر می آورم ....همیشه عاشق ان اورژانس بودم..هنوزم هستم.....در آن اورژانس 2 بار معنای دوست داشتن را درک کردم.....ولی آنقدر لحظاتم غرق خون و تعفن بود که الان نمی دونم چطور لبخند می زدم و جواب مریض را می دادم...
آن روزها ....وقتی مریضی می آمد اولین بار هایی بود که شرم تمام صورت جوانم را می پوشاند..وقتی او کسی را معاینه می کرد نگاه به چشمان و دستان جوانش می کردم..باز می گشت و به چشمانم لبخند می زد ..خدا می داند آن روزها چقدر دوستش داشتم....
چشمانم را می بستم و تصورش می کردم .....نمی خواستم هیچ لحظه ای از دستم برود....و نرفت ....
عین فیلم تمام آن بیماران و لحظات را ضبط کردم..از یاد برده بودم و اکنون جذبه ای ندارد ولی او امروز کاری برایم کرد که فهمیدم دوست داشتن را او می شناخته است نه من.....
می خواهم برای تو بنویسم ..از عشق در بیمارستان...
ساعت 1 شب ..وقتی همه خوابند و من و او در کنار هم در حال ویزیت بیماران بودیم ..نمی خواستیم تمام شود....شلوغ بود..سکته ...مرده....همه چیز ولی ما با نگاه به چشم هم انرژی می گرفتیم....
به راستی دوست داشتن انرژی بخش است..من باید به خونه بر می گشتم و اون اصرار داشت من زودتر بروم تا تاریک تر و خلوت تر نشده است..تا خواستم بروم وسط شلوغی گفت نرو!!!
صبر کن!!!
دوید و رفت
هوا سرد بود........5 دقیقه بعد سرخ سرخ برگشت...
باورش برای خودم امروز که او نیست سخت است.....گل صورتی زیبایی کنده بود و در روپوش سفید خونی اش گذاشته بود..جلوی همه بیماران و پرسنل تا کمر خم شد و گل را به من داد و گفت تقدیم به عشقم>>
برق چشمانمان عجیب بود..اولین بار بود که این کار را می کرد.....
دوستان ما در اوج خستگی..خون ..تعفن....می توانیم عاشق باشیم ..باید تنها بخواهیم همین.....
ما خواستیم.....
صدای دست:73: برخی مریض ها و انرژی که از کار او مقابل من گرفتند امیدی از زندگی به خیلی ها داد...
او بزرگ بود ولی از دست من رفت....کاش من آنقدر سنگدل نبودم....
**** دوستان هر شغل و هر کاری دارید بدانید دوست داشتن انرژی بخش شماست ..ما بارها با وجود شلوغی ها این صحنه ها را داشتیم..دوستان به دوست داشتن های خود بها دهید بدانید در اوج خستگی ...می توانید تنها با دادن گلی و لبخندی..زندگی به خیلی ها هدیه کنید..
برای منم دعا کنید.....:203:
-
RE: **یاد باد آن روزگاران , یاد باد**
سلام:72::
حرف مسلمان در ارسال قبلی اش بسیار من را به فکر فرو برد.....
امروز مشغول کار بودم که به اقایی که سوالی داشت گفتم برو از اتاق مامایی بپرس.....برگشت گفت :از اون خانم بی ادب که دمپایی پاشه؟اونکه جواب کسی رو نمی ده!!!!!
تا این رو گفت به جای جواب ..فکرم به ارسال مسلمان رسید و نظری که داده بودند و نا خود اگاه باز گشتم به تمام دورانی که از این کلام ها زیاد می شنیدم..
بعضی به حق و بعضی ناحق.....
خوب یادمه یکصبح ساعت 4:30 صبح بود و برای مریضی تماس گرفتند..من اورژانس داخلی بودم و یکی از اقایون همکلاسم که از فامیلهای دورمون هم می شد اورژانس قلب.....
معمولا وقتی اون پایین بود من تخت می خوابیدم...چون خیلی با مرام بود و مریض های منم می دید!!
وقتی صدای پرستارو شنیدم گفتم :مگر دکتر...... نیست؟گفت چرا ...ولی این مریض میگه این دکتر من نبود و به حرفش گوش نمی ده....
باور کنید به سختی چشمامو باز کردم تازه وقتی رسیدم پایین مقنعه ام پشت و رو بود!!!:58:
البته تو دانشجوهای پزشکی این خوبشه ..یادمه یکی از دوستام یکبار یادش رفته بود مانتو بپوشه!!!!!و کلی بهش خندیدم....:Dبیچاره ابروشم رفت!!!!:P
خلاصه:
ما اومدیم خواب الوده پایین هرطور بود اون مریض رو به زور سرم و آمپول خوابوندیم تا صبح بشه.....
اومدم از اورژانس برم بیرون دیدم یک صدای دادی اومد که تمام خوابو از کلم پروند هیچ ..کلی هم ترسیدم....
گویا مشکل قلبی داشت یک پسر 28 ساله بود....یکهو دیدم وسط اورزانس فحش میده و آنژیوکت(محل ورود سرم یا دارو) دستش را کشید و بلوزشو از وسط پاره کرد!!!!من که کلا ترسو هستم..پریدم پشت در قایم شدم....واقعا خنده دار بود..اونم یک بند داد می زد و خون ازش میومدو فحش میداد به این همکلاسی ما که نشستی به جای اینکه به من برسی!!!!خلاصه حراست بیمارستان ارومش کرد ما هم یه مسکن دادیم بهش ..این همکلاس ما هم خیلی پسر اروم و خونسردی بود ..فقط نگاش می کرد....:shy:منم که کلی ترسیده بودم اومدم بیرون ..خواب از سرم پرید..رفتم پیش این همکلاسیم که چرا به این نرسیدی که این طور کنه و اونم گفت که این معتاده و اصلا مشکل قلبی نداره ..مخدر میخواد منم بهش نمی دم....!!
خلاصه ما اومدیم از جامون پا شدیم بریم بخوابیم....تا اومدم از کنار در رد شم ..همون طوری سرم پایین بود دیدم یکی پاشو برد محکم مثل سپر کوبید جلوم....:301:
تا سرمو اوردم بالا دیدم همون پسره با بلوزه پاره و دست خونی پاشو زده بود جلوم که نتونم رد شم....
جیغ اینجانب همه اورزانس رو برد رو هوا !!!!!
و من فقط تونستم بپرم پشت همکلاسیم که پسر قد بلندی هم بود....
ولی چشمتون روز بد نبینه.....
این همکلاسی ما به غیرتش برخورد بلوز پاره طرفو گرفته بود حالا نزن کی بزن!!!!!
باور نمی کردم این اقا با وقار کلاس ما این کارا رو می کنه....خیلی کفری شده بود....هرچه ما جیغ و داد کردیم اقا ولش کن ...حراستم حریفش نمی شد.....ول نمی کرد..وسط دعوا سر بنده هوار زد برو پاویون....
منم از خدا خواسته در رفتم.....:227:
تا صبح قلبم تاپ تاپ می زد..اصلا خواب به چشمش نیومد.....صبح که تماس گرفتم گفتن که با یک مامور دکتر و فرستادیم خونه چون گویا مریضه خط و نشون کشیده بود بیرون می مونه با چاقو بزنش!!!!
خلاصه این قضیه بیشتر ترسناک بود تا بار اموزشی ..ولی گاهی پرسنل مقصر نیستند و مریض هایی از این دست اعصابی برای خوش اخلاقی باقی نمی گذارند.....:73::302:
-
RE: **یاد باد آن روزگاران , یاد باد**
سلام:72::
دوستان عزیز امروز خاطره ای می خوام بنویسم که دقیقا مال 6 روز قبل است .چه روز بدی بود...یکی از حقایقی که بعد مدت ها تونستم با تمام وجودم درک کنم.....نمی دونم قلمم توانا هست که بنویسم یا نه ....ولی می نویسمش تا شاید فراموشش کنم هرچند بعیده که بتونم فراموشش کنم.....:47:
سه شنبه صبح بود..هنوز صبح ها فکرم درگیر بود و هنوز مغزم درگیر مسائل مختلفی که دور و برم بود و مغزم انباشته از درس هایی که مونده بود و حتما باید تا 29 بهمن تمامش می کردم تا بلکه بتونم یه محکی در امتحان تخصص امسال خودمو بزنم ....:54:
خلاصه با این گرما استان خوزستان که قیامته !!!و ان همه فکر درگیر ..وارد درمانگاه شدم....اونروز قرار بود برم روستا و فورا راه افتادیم...5 دقیقه بیشتر نبود....تا شروع کردم تو اون اتاق گرم و شلوغ که انباشته از ادم بود بشینم خانمی امد و به من یاداوری کرد که قول داده بودم برای ویزیت مادرش برم منزلشون..به راننده که گفتم گفت ای بابا خانم..... حالا همه جا خاکیه..ماه رمضانه ..ولش کن..به ما چه؟هیچکس این کارو نمی کنه ؟و هزار تا غر زد....که تازه ماشینمو شستم و.....
این بار برخلاف بیشتر اوقات که کوتاه میام تا پرسنل هم راضی باشند..خیلی ارام فقط بهش گفتم تو اگر واقعا خدا هدفته فکر کن این مادر خودته ....حالا با خودت..
ایشون هم که انصافا اقای متدین هستند همین حرف کافی بود که جلوتر من راه افتاد..وسایلم را برداشتم و فهمیدم 5 نفر هستند که مشکل جسمی دارند و نمی تونند دکتر برن...ادرس 5 تا را برداشتم تو اون گرما راه افتادیم.....
:33:
دم در اولین خونه نگه داشت.....
خدایا ...خدای بزرگم چی میدیدم..اصلا من نمی دونستم اینجا خونه است؟؟؟
مگه میشه اینجا زندگی کرد.....
خدایا من که پامو داخل نمی ذارم؟اگر بریزن سرمو ببرن هیچکس نمی فهمه..؟
با ترس و لرز باور نکردنی با راننده پیاده شدم....در باز بود..در اهنی زنگ زده ای....سر کشیدم داخل هیچی نبود جز بوی تعفن...چشمام پر از ترس بود..نگاهم به رانندم افتاد....بیچاره اونم با اینکه مرد جوان هیکلی بود تعجب کرده بود...اگر اون نبود که من در می رفتم!!!:227:
پسر حدودا 20 ساله ای با لباس های مندرس اومد دم در..تعارف کرد و برق شادی در چشماش معلوم بود..من که مات مونده بودم..با ترس و توکل وارد شدم....
وااااااااااااااای...........
یک حیاط متوسط..پر از گل و فضولات .....یک گاو ...یک عالمه مرغ و خروس...و خدایا چقدر کفتر رنگ و وارنگ که همه جا پرواز می کردند..اصلا می ترسیدی وارد شی ....اونم منی که از یه پشه هم می ترسم....خدا می دونه چطور رد شدم..خدا می دونه...
گفتم حاج خانم کجان؟
یک الونک که سقفی داشت نصفش ریخته بود و دیواراش همه گل بود...داخل اتاق سر کشیدم..پیرزن نحیفی حدود شاید 40 کیلو کمتر ..بسیار لاغر....روی یک موکت در حد 2 متر و تنها چیز تو اون اتق یک گاز 3 شعله و یک کتری بود!!!
همین...
دوستان باور نمی کنید چقدر سخت بود....فلج بود و تنها..هیچکسو نداشت....بوی بد همه جا را برداشته بود..دختر و پسر داشت ولی ولش کرده بودن و رفته بودن شهر..بی انصافا....
دستشو گرفتم به زور سرمو بوسید..
چشمام پر از اشک شد....حتی رانندم..
معاینه اش کردم ..همه دارو ها را براش رایگان دادم..گفتم هر ماه میام پیشش....
اومدم بیرون ...چقدر بی عدالتی..چقدر نابرابری....
چقدر من فکر می کردم خودم .....
چقدر ما ناشکریم با این همه امکانات..
اومدم بیرون تو ماشین نشستم..انقدر گریه کردم که باور نمی کردم اینهمه اشک هم دارم...
یعنی فکر نمی کردم بعد اون همه اتفاق اشکی برام مونده که بریزم....:54:
دوستان اخه چقدر بی انصافی..از اونشب همش خوابشو می بینم که تنها بی کس مونده...
تروخدا دوستان ..من نمی دونم هر کدام شما چه وضعیتی داره ولی هیچ زمان پدر و مادرهاتون را ترک نکنید....به خدا گناهه..و هر زمان دیدید مالی دارید به جای دادن این همه نذر به افرادی که خودشون هم دارند..این ها رابه یک چنین افراد فقیری بدید ..
واقعا نیاز دارند..و چه خوبه اگر ما بتونیم کمکی باشیم..
بعد از اون رانندم هر روز می گه.... دکتر هر جا خواستی بری منم باهات میام..هر وقت که خواستی!!!!!
دوستان بیاید جور دیگه ای زندگی کنیم......:72:
-
RE: **یاد باد آن روزگاران , یاد باد**
سلام:72::
امروز روز دیگری است و من بسیار شاد و خوشحال از لبخند کسانی که همه امیدشان را به دستان جوان بی تجربه من می سپارند...امروز روز مهرگان بود و من الان با پیامک رزیدنت قدیمی که نامش را نمی دانم و ایشان هم نامش را فعلا لو نداده به یاد این روز افتادم....
برایم زده..شما تابستان 87 اینترن من بودید و با تلاش شما فردی از کما خارج شد..و من این روز را برای ابراز ...... انتخاب کردم....
عجب..هرچه فکر کردم یادم نیامد که چه کسی با کمک من از کما خارج شد؟
من ....
خدایا .....تو هستی که به من توانایی داده ای پس دست هایم را برای همشه قوی نگهدار تا نلرزند.....
نا خودآگاه با این پیامک که هنوز فرشتنده آن ناشناس هست یاد زمستان 87 افتادم و زمانی که در کشاکش عشق بودم و منتظر...
نمی دونم چرا دارم می نویسم؟نمی دونم چی می خوام بنویسم ....ولی می دونم من پشیمان نیستم چون با عشق این راه رو انتخاب کردم مثل همه شما در راه های زندگیتان..
خوب به یاد دارم یک شب که 2 ساعت بیشتر از شیفتم برای مریضی مانده بودم چطور او بر سرم فریاد می زد که چرا برای دیگران از استراحت خودت می گذری و من گفتم :نه ..من در زندگی مشترک این طور نیستم ..تو ارجحی..و الان با شک به آن گفته ام می نگرم....
صبح وقتی باهام تماس گرفت گفت حاضرم قسم بخورم تا صبح تو فکر اون مریض بودی...خجالت کشیدم..و گفتم آره..چون.......
نگذاشت ادامه دهم..گفت منم مثل تو هستم ولی قبول کن این گونه تمام جوانیت را به غصه می گذرانی ..و من به او گفتم من شاد می شوم نه غصه...
. حالا نمی دانم ایا اینها دلیل نبودن امروزش است....؟مهم نیست ..چون من می دانم به کجا می خواهم بروم....
........
دوستان :
آنقدر با خاطراتم شما را اذیت کردم که برایم این تشکرها عجیب است...نمی دانم چقدر قلمم تواناست ولی من با عشق می نویسم.....و با عشق زندگی می کنم....و با عشق می میرم.....
چه باک از انها که درک نمی کنند....
نمی خواهم با نوشتن آزارتان دهم.....ولی........
من شادم ..خرسند...خوشحال و......
دوست داشتم بدانم شما اگر جای من ..فاعل تمام این خاطره ها بودید چه می کردی؟
جای من؟؟؟؟
و سکوت همچنان حکمفرماست..............:72:
-
RE: **یاد باد آن روزگاران , یاد باد**
سلام خانم دکتر خاطرات بسیار زیبایی بود دستت درد نکند فقط وقتی داشتم خاطره شما را در باره عسل میخواندم نوشته بودی براش چس تیوب وصل کردید ولی نظر کالبد شکافی پارگی نای اعلام شده بود سوال برایم پیش اومد که در همان موقع شما یا یایر همکارانتان تشخیص پارگی نای را ندادید یا مثلا جراح انکال را جهت معاینه مصدوم اطلاع نداده اند ببخشید سوال کردم حس کنجکاوی است دوست داشتم بدانم:72:
-
RE: **یاد باد آن روزگاران , یاد باد**
نقل قول:
نوشته اصلی توسط kolbeh
سلام خانم دکتر خاطرات بسیار زیبایی بود دستت درد نکند فقط وقتی داشتم خاطره شما را در باره عسل میخواندم نوشته بودی براش چس تیوب وصل کردید ولی نظر کالبد شکافی پارگی نای اعلام شده بود سوال برایم پیش اومد که در همان موقع شما یا یایر همکارانتان تشخیص پارگی نای را ندادید یا مثلا جراح انکال را جهت معاینه مصدوم اطلاع نداده اند ببخشید سوال کردم حس کنجکاوی است دوست داشتم بدانم:72:
سلام:72::
کلبه محترم....chest tube قرار دادیم..دوست عزیز..در بیمارسستان های دولتی که وابسته به دانشگاه است اولین ویزیت بر عهده اینترن است و سپس رزیدنت کشیک که به ترتیب سال 1 و 2 و 3 هستند بسته به شرایط مریض بر بالین ان حاضر می شوند و نهایتا رزیدنت سال 3 با استاد انکال تماس می گیرد و در صورت نیاز انکال مراجعه می کند..در مورد کاربرد چست تیوب خدمت دوست عزیم بگم که این وسیله در حقیقت در موارد پارگی ریه به کار می رود که موجب کاهش فشار هوای وارد شده به بدن در اطراف ریه بر روی قلب می شود و در نتیجه منجر به این می شود که مریض ایست قلبی پیدا نکند و حتی اگر مریض به اتاق عمل برود هم این وسیله اول تعبیه می شود...وقتی ما وسیله را قرار دادیم .مشاهده کردیم که هوای بسیار زیادی در ان جریان دارد و همان جا با شک پارگی نای یا نایژه اصلی به استاد انکال تماس گرفته شد.ایشان هم امدند و استاد خوبی بودند ..ایشان همان تشخیص را دادند ولی به خاطر وضعیت بد عسل فورا به اتاق عمل برده نشد ..چون احتمال مرگ بالاتر از حد ممکن بود..برای همین چند ساعت در Icu تحت نظر بود که گفتم ایست قلبی پیدا کرد و هیچ جراحی بیماری که درصد مرگ بالایی دارد جراحی نمی کند....بعد از برگشت عسل از ایست قلبی شیفت من تمام شده بود..فردا صبح فهمیدم گویا تصمیم گرفتند به اتاق عمل ببرند و هنوز شروع نکرده عسل عزیزم ....دوباره ایست قلبی پیدا کرده بود...و دیگر چشمان قشنگش را باز نکرد....
امیدوارم توضیحات کافی بوده باشد....:302:
کلبه عزیز امشب باز یاد عسل را برایم زنده کردید و من قلبم.........:54:
بگذرم...
ممنونم از توجه شما....
سوالی بود در خدمتم...:72:
-
RE: **یاد باد آن روزگاران , یاد باد**
سلام خانم دکتر عزیز
از اینکه پاسخ سوالم را با سعی صدر داده اید متشکرم و از اینکه شما را ناراحت کردم جدا پوزش میطلبم ولی در موردی که سوال کردم دلیلش این بود که برادر یکی از همکارانم در تصادفی دچار شکستکی از ناحیه پا و پارگی ریه و ورود هوا به لایه های ریوی شده بود که متاسفانه بعلت عدم تشخیص به موقع پزشک معالج فوت شد و فکر کردم که شاید در مورد عسل کوچولو هم تشخیص اشتباه دچار مرگ او شده که با توضیحات کامل شما رفع ابهام شد باز هم بخاطر ناراحت کردنتان پوزش میطلبم ....موفق باشی:72::72:
-
RE: **یاد باد آن روزگاران , یاد باد**
مارمولک
سلام:
:58::58:
دوستان این ماجرا آنقدر ناگهانی یادم امد که حیفم امد برای شما ننویسم که بلکه کمی بخندید چون من هنوز که هنوز هست با یاد این قضیه خنده ام می گیره و ساعت ها بهش می خندم.....
راستش یک شب در اورزانس اطفال نشسته بودم ساعت حدود 8 شب بود البته اگر درست یادم باشه..شهر ما یک بیمارستان مخصوص اطفال داره که بسیار شلوغ هست و شاید از ساعت 8 تا 12 شب حدود 200 بیمار هم مراجعه کنه...(البته اگر بد کشیک باشی این طوره:302:)
منم عاشق بچه ها هستم ..اونم از نوع افراطی اون و معمولا با نمک ترینشون رو می گرفتم تو بغلم و با هم مریض می دیدیم...هر کدوم هم یک اسم داشتند..همه رزدنت ها و دوستام هم می دونستن من بسیار بچه ها را دوست دارم....از شادیشون خوشحال می شدم از غمشون گریان....
حالا جریان مربوط به یک مارمولک بود!!!
دیدم خانم و اقا جوانی هراسون یک پسر بچه شیطون که الهی من قربونش برم هنوز چشمای شیطونش و لبخند فضولش یادمه....امدند تو اورژانس...من و دوستم هم تندتند مریض می دیدیم...این دوست منم خیلی خانم با نمکیه....
گفتیم اقا چی شده ..گفت هیچ داشتیم تلویزیون می دیدیم دیدیم داره یک چیزی می خوره ....(بچه حدودا 2 سالش بود) رفتیم ببینیم چی میخوره دیدیم یک مارمولک تو دهنشه و تا اخر خوردش و تنها دمش بیرون مونده بود!!!!:D
من ودوستم رو می گی ....!! دوستم همان جا حالش به هم خورد....منم باورم نمی شد....کاری هم نمی شد کرد ما که ضد مارمولک نداشتیم....معمولا شستشو هم نمی دیم چون دمش هم نخورده بود....منم قهقهه می زدم..مامان بابا می گفتن یه کاری بکنید و منم فقط می خندیدم...
بچه رو گرفتم تو بغلم:بهش گفتم خاله مارمولک چه مزه ای میداد؟باور نمی کنید این کوچولو تو بغلم از شادی ریسه می رفت!!!!مامانش گریه می کرد!!!:54:
گفتم اقا نگران نباش تحت نظر ما چند ساعت تو اورژانس باشند تا ببینیم چی میشه!!!
چشمتون روز بد نبینه ..یک دفعه دیدم یکی از پشت سرم با دست کوبید تو کمرم....بچه بود..باباش به دنبالش!!!
هی معذرت خواهی..من که فقط می خندیدم...
2 دقیقه بعد میومد می زد تو سر یه بچه دیگه....
هایپراکتیو بود.....جوری که بعد 1 ساعت اون می رفت همه بچه ها به دنبالش می دویدند و انگار مهدکودک بود نه بیمارستان....یه گروه شده بودند....بهترین کشیکم بود..ولی اورزانس ریخته بود بهم....
رو زمین غلط می زد..باباشم گاهی می زدش که تا من داد می زدم می ترسید می نشست سر جاش...
دوستان بعد 2 ساعت بیچارمون کرده بود.....دوستم که داشت دیوونه می شد..صدای همه پرستارها در اومده بود..باباشم با یه بند پاشو بسته بود به تخت.........
منم دیدم همه اورژانس ریخته بهم..دوستمم التماس که سارا سردرد گرفتم مرخصش کن..منم مرخصش کردم..
وقتی می رفت باباش می کشیدش دنبال خودش.....و من هنوز اون نگاه شیطون رو در ذهنم دارم....
یک آتیش پاره واقعی بود......
بزرگ بشه چی میشه....
نتیجه اخلاقی:
اگر فرزندتون تا این حد شیطونه بسیار مواظبش باشید که هرچی میخوره مارمولک نخوره!!!!!!:43:
-
RE: **یاد باد آن روزگاران , یاد باد**
سلام:72::
امشب شب دیگری است و من انچنان شادمان قلم بر دکمه های کامپیوترم می سایم که وصفش خالی از توان من است....
با تمام این شادی که در قلبم رخنه کرده و این همه دنیای زیبایی که دوستش دارم و خدایی که هیچ گاه مرا رها نکرد یاد خاطره عجیبی افتادم که هرچند وحشتناک است ولی نوشتنش خالی از فایده نیست...
می خواهم از خشم بنویسم و پشیمانی بعد از خشم....
از اینکه چگونه انسان عنان از دست می دهد و عمری پشیمانی را به جای می گذارد..
اینکه چقدر خوب است که زمان خشم کمی هم به پشیمانی بعد از ان فکر کنیم...
خدایا خدایا...
باز هم در اورژانس نشسته ام..باز هم شب است و این بار همه جا شلوغ...
اینترن جراحی اعصاب باشی و بتوانی دقیقه ای نفس بکشی!!!
نه نه از صبح حتی یک قطره اب هم نخوردم ولی آنقدر شب بدی گذرانده بودم که نا نداشتم بخوابم..
تا حالا شده از خستگی نتونید بخوابید؟؟؟
پاهای تاول زده....و گوش های پر از جیغ و داد..اشک ها ...خون ها...
می نویسم تا این دو خاطره زشت اویزه گوشمان باشد...تا اینبار که از خشم به فوران رسیدید کمی مکث کنید...
حدود ساعت 10 شب بود ..که خانمی را اوردند که اصلا جز خون من که چیزی ازش ندیدم...با شوهر جوانش که شاید اگر خیلی سن داشت 27 سالش بود و زن جوانش...
اول نفهمیدم برای چه دعوا کرده بودند...همین کافی بود که مرد لب از لب باز نمی کرد و وقتی با کمک پرستار لباس های زن را که پاره بود در آوردیم تمام بدنش..خدایا سر و صورت و ..همه جا اثر زنجیر چرخ به چشم می خورد از جای جای ان خون می آمد....
هیچ صحنه ای بدتر از آن در عمرم ندیدم....جمجمه زن که خرد شده بود و همه بدنش کبود بود....
خدایا ..چه می شود ما را ..
مگر همین شما آقایان با هزار درخواست و خواهش یک دختر را به خانه خود نمی برید ؟
پس با چه رویی گاهی فقط بر سر مسائل کوچک این چنین می کنید؟
یعنی نداشتن زور و حامی انقدر به شما اختیار می دهد؟
آمدم بیرون ..چنان دادی سر مرد کشیدم که 2 متر از جاش پرید!!!
سریع با اداره آگاهی مسئول تماس گرفتم و انها آمدند..ولی فکر کردید چه کردند؟
این که تصادف نکرده چرا به ما خبر دادید؟خب شوهرش زدش ..خوب کرده و قاه قاه خندیدند...
عجب دنیای کثیفی ..
دختر بیچاره از شدت ضربات و خونریزی مغزی فوت کرد در حالیکه تنها یکسال بود ازدواج کرده بودند..
پس این همان مرد سفید رویاهاست؟؟؟؟
مرد چنان اشکی می ریخت که حد نداشت....باورش نمی شد..می گفت اصلا نمی دونم چکار کردم...بعدا پرستارها از همسایه که آمده بودند فهمیدند پسر با دختر دیگری طرح دوستی ریخته و چون مهریه این خانم رو نمی تونسته بده خواسته با ازار و اذیت اونو وادار با طلاق کنه تا مهریه نده و دختر زیر بار نمی رفته...
عجب هوسرانی..خدایا از این ها نگذر......
سزای دل سپردن به عشق آن مرد ..مرگ بود...
چه دنیای کثیفی.....
خدایا
امشب چقدر شب بدی است...
جای اثر آن زنجیرها و خونش هنوز برای من تازه است.....
هنوز 10 دقیقه نگذشته بود که با صدای جیغ دیگری برخواستم ..
کودکی غرق خون ..خدایا اخر چه کسی گفته من باید این همه سختی را تحمل کنم...
من با این همه احساس ..
خدایا....
رفتم....چه می دیدم....
دوستان کودک 4 ساله ای که از پیشانی تا پشت سرش با ضربه پنکه کاملا کنده شده بود... همون جا حال خودم بهم خورد....
اصلا بچه مرده بود.....
عجب صحنه ای ..هنوز باور نمی کنم....
دایی بچه بغلش کرده بود و پدر و مادرش زار می زدند..
زن و مرد جوانی بودند و به نظر متمدن می امدند..گویا سر موضوعی دعواشون میشه و در کنار خونه پنکه ای داشتند که محافظش کنده شده بوده....بچه به طرف باباش می ره که نذاره مامانشو بزنه ..مرده پرتش می کنه و ............
ان کودک هم مرد....مثل خیلی از افرادی که من بارها دیده بودم....
اخر به چه گناهی؟
شما بگید اخه چرا؟
چرا؟
چرا گاهی بعضی از مردها به خودشون حق هر کاری می دهند..
من قصدم از این نوشتن ناراحت کردن شما نبود..خواستم بهتون نشون بدم که گاهی عنان از دست دادن بدون اینکه شما بخواهید چنان بلایی بر سر عزیزانتان می آورد که تا اخر عمر باید عذاب بکشید..
دفعه بعدی که عصبانی شدید یاد این خاطرات بیافتید و به خاطر خدا..به خاطر اون زن بی پناه که شما همه چیزش هستید دستتون رو پایین بیارید..
ازتون خواهش می کنم.....
خواهش ....
:302:
-
RE: **یاد باد آن روزگاران , یاد باد**
وای سارا جان چه خاطره تلخی . خیلی ناراحت کننده بود .:302::302::302:
ولی واقعا مفیده ، ممنون که خطره هاتو می نویسی . می تونه واسه ما یک تلنگر باشه .
-
RE: **یاد باد آن روزگاران , یاد باد**
-
RE: **یاد باد آن روزگاران , یاد باد**
سلام:
دوستان عزیزم چون با خاطره بالا خیلی خیلی ناراحتتون کردم و معذرت می خوام از نوشتنشون می خوام دو خاطره خنده دار براتون بگم که کمی روحیه شماها عوض بشه ولی توش درس نداره ها!!!!
http://www.hamdardi.net/imgup/16901/...07e985782f.gif
اون شب در اورژانس عمومی بودیم ...آنقدر همیشه صدای گریه و جیغ و ...شنیده ایم که یک اتفاق کوچک تا مدت ها موجب شادمانیمان می شد..یک دفعه دیدیم با صدای خنده و شوخی اورژانس پر از لباس های رنگاوارنگ و شیک شد....
همه جا بوی عطرهای خوش به مشام می رسید که نمی دونید چه صحنه جالبی دیدیم....
دیدیم روی برانکارد یک عروس خانم خوشگل خوابیده با لباس عروس و آرایش کامل و....خودتون حدس بزنید و داماد هم کنارش بود..شیک و جنتلمن..
هنوزم اون صحنه برام خنده داره..هرکس گفت قضیه چی بود؟؟؟
عروس خانم محترم آنقدر در مهمانی عروسیش رقصیده بود که کمرش به اصطلاح رگ به رگ شده بود و همان طور مانده بود و نمی تونست تکون بخوره!!!!:58::163:
باورتون نمیشه همه می خندیدند جز داماد و عروس بیچاره که غصه می خوردند:302:..
خلاصه حضور اون خانم عروس با اون لباس و متعلقات روحیه همه رو عالی کرد....
نکته اخلاقی:
خانم های تالار و گاها آقایون .بابا شب عروسی به این کمر بیچاره رحم کنید که یک دفعه نگیره و مجبور شن با لباس عروس بیارنتون اورژانس و داماد غصه بخوره!!!!:227::43:
و اما خاطره اول از عروس بود و خاطره دوم از مادر شوهر!!!!
همه این ها همیشه اسمشون پیش هم میاد..
یک شب دیگر بود که باز دیدیم 3 تا اقا با شخصیت و شیک..کراوات زده اومدن تو اورژانس و یک خانم پیر روی ویلچیر با خود آورده بودند..کاشف به عمل آمد که سر مراسم عقد کنون بودند که مادر شوهر گرامی یک دفعه پاشون به شدت !!! درد می گیره و نمی تونن دیگه حرکت کنند...خلاصه برادرهای داماد برداشته بودند مادرشون رو آورده بودند و داماد هم اومده بود!!!
به مادرشوهر محترم گفتم حاج خانم بالا غیرتا پاتون چی شد؟:302::305:
گفت نمی دونم یک دفعه دیدم نمی تونم تکونش بدم..گفتم خوب دیگه چرا دامادو آوردین اون می موند....گفت :
وا یعنی چی؟پسر منه اول بعد شوهر اون خانم!!!!
منم دهنم از تعجب باز مونده بود....نمی دونم دلم برای داماد سوخت ..غصه تو چشماش معلوم بود ولی با احترام زیاد ویلچیر مامانشو راه می برد..
نفهمیدم اخرش اون مادر شوهر عزیز راست گفته بود یا نه ولی نگاه اون داماد از ذهنم بیرون نمی ره...
امان از دست برخی مادر شوهر ها!!!!:58:
نتیجه اخلاقی:
قبل از شروع مراسم مطمئن بشید مادر شوهرتون کاملا راضیست و سلامت هم هست وگرنه شاید وسط مراسم ببینید یک هو شوهرتون نیستش!!!!!
**** دوستان این خاطره ها از جنبه شوخی بود که روحیه شما عوض بشه....بیمارستان همشم غصه نیست گاهی چیزهای خنده داری هم رخ میده..پس شما هم بخندید!!!:D
-
RE: **یاد باد آن روزگاران , یاد باد**
ممنون خانم دکتر:72:
روحیه ام عوض شد و حسابی خندیدم .:D
در خاطره پست قبل شما من یکروز تمام در فکر بودم و حالم متاثر از داستان مستند شما بود . :302:
-
RE: **یاد باد آن روزگاران , یاد باد**
سلام:72::
روزهای زیادی امدند و رفتند تا من توانستم بفهمم چه شغلی دارم..
روزهای زیادی را در اشک و اه و خون انسان های اطرافم گذراندم تا سنگ شدم..
روزهای زیادی را با لبخند محزونشان لبخند زدم تا معنای شادی را فهمیدم.
روزهای زیادی برایشان اشک ریختم تا معنای سلامتی را فهمیدم ..
و همچنان روزهایم می روند و می روند و من هر روز بزرگتر می شوم........
الان به تمام ان سالها می اندیشم و به روزهایی که سرشار از نشاط می خندیدم گاهی هر رهگذری در بیمارستان ما را متهم به سنگدلی می کرد کسی نبود که به آنان بگوید مگر روز اول قلب ما از سنگ بوده است..
هیچ کس صدای شکستن ذره ذره قلب من را وقتی مجبور بودم سرنگ غول پیکر را در استخوان لگن کودکی بکنم تا به والدین گریانش بگویم آیا کودکشان ...... می ماند یا نه نشنید...
هیچ کس اشک های لرزان چشم مرا ندید...چون من عاشق کارم بودم و هستم...
آنقدر روزهای زیادی اشک ریختم وبا خنده هاشان خندیدم و به نگاهشان نگریستم که روز و شبم سرشار از این گذشتن ها شد و من هنوز پا برجام و پابرجا خواهم ماند..
هیچ کس مرا ندید وقتی نجوای پیرمرد بختیاری را زیر گوش پیرزن بیمار بخش می شنیدم و به نجواهای عاشقانه آخرشان می گریستم...
هیچ کس نفهمید که من با تمام تلاشم برای خندیدن چه قدر باید صبور باشم تا بیماران سلامت باشند..
هیچ کس نمی تواند بفهمد خبر مرگ دادن به کسی چقدر سخت است..
هیچ کس نمی داند گوش ندادن به جیغ و التماس کسی که تو را از کارت منع می کند یعنی چی...و تو چقدر باید سخت باشی که برای سلامتی او گوش به ناله هایش ندهی...
و من هر روز هر روزم سرشار از این دیدن ها و شنیدن ها و گذشتن هاست....
وقتی به دستهای لرزان و خسته ام نگاه می کنم...باورم نمی شود این منم...
دختر نازپرورده ای که آنقدر عذاب دیگران روحش را آزار می دهد ولی نمی ترسد..
همیشه می ترسیدم ..آنقدر ادای شجاعان را در آوردم که همیشه دوست داشتم در دنیای شخصی ام ترسو باشم و کسی حامی من...
من هستم..
نه غمگین..
شاد شاد...
شاید خدا به بهای لبخندی که بر لبان غمگینم است سلامتی را هدیه کسانی که دوستشان دارم کند....
و هر روز و هر روز من این چنین در گذر است .......
:72:
-
RE: **یاد باد آن روزگاران , یاد باد**
سلام:72::
دوستان خوبم جای این پست اصلا در تاپیک من نیست و من به دو دلیل این پست رو اینجا گذاشتم و پیشنهاد می کنم دو دسته اینو بخونن و بعد تصمیم بگیرند:
1) اون دسته ای که می خواهند پزشک شوند.
2)آن دسته که می خواهند با زن یا مرد پزشک ازدواج کنند....
**امیدوارم با دقت بخونید و برداشت کنید....
http://www.hamdardi.net/thread-3569-post-30887.html
:73::227::73:
-
RE: **یاد باد آن روزگاران , یاد باد**
سلام:72::
خب دوستات تالار همدردی..امیدوارم تاپیک بالا که لینک تجربه ای را در ان دادم خوانده باشید ..من با دیدن این لینک بالا خیلی برام جالب بود چون این معضلی است که من بارها شنیده ام و بارها به ان پاسخ دادم..دوست داشتم از روی یک تجربه دوستان بخوانند تا اگر ذره ای مشکلی با این موضوع دارند بدانند که مهترین چیز اعتماد است...فرقی به هیچ شغلی هم ندارد ولی باید بپذیرید که زن یا شوهر شما چه شغلی دارد و ناچار از پاره ای مراوده های کاری است..همین...
اما یک خاطره که به دنبال بازی فوتبال دیروز تراکتورسازی تبریز و استقلال اهواز یادم آمد..چون برای خودم و خانواده ام جالبه یادم ماند برای شما هم تالاری ها هم بنویسم که کمی لبخند بزنید::D
باز هم کشیک بودم..منتها این بار کشیک گوش حلق و بینی....بسیار کشیک های بد و شلوغی دارد که 24 ساعت باید یک نفری هم بخش هم اورژانس را هندل می کردیم..
ساعت حدود 8 شب بود که زنگ زدند برای سوچور ( بخیه ) صورت بیام پایین...
آنقدر این سوچور صورت و گوش و لب و .. سخته و طول می کشه که اعصاب ادم خرد میشه...:97:
خلاصه رفتم پایین تو اتاق عمل سرپایی اورژانس...
به به دیدیم یک دوجین آدم همه فوتبالی با لباس ورزشی تیم فولاد خوزستان ریختند داخل اتاق..
منم که به اسم می شناختم نه به قیافه..رفتم جلو گفتم بابا چه خبره ..برید بیرون....
دیدم یکی از بازیکنان فولاد خوزستان که اون زمان از لیگ برتر حذف شده بودند و قرار بود فصل بعد برن در دسته یک و تازه منم کلی از این موضوع عصبانی بودم..(روز قبل این اتفاق افتاده بود :223:)روی تخت خوابیده چنان آه و فغان سر داده که نگو....
منم که به قیافه نمی شناختمشون..گفتم شما کی هستید؟
اسمشو گفت که من نمی گم!!!!:P دیدیم به به گلزن تیمه که الان تو این فصل اومده استقلال اهواز...
چشمتون روز بد نبینه تمام پیشانی و لب و بینیش پاره بود..وحشتناک بود ...ولی چون فوتبالی بودند من کلی خوشم امده بود..خلاصه ما همه را کردیم بیرون و مدافع تیم که اسمشو باز نمی گم گفتیم بایسته کمک ما....:300:
چشمتون رو بد نبینه غیبتش نباشه انقدر این اقای گلزن لوس بود . جیغ زد و گریه کرد که دلم می خواست...:101:
منم وسطش قهر کردم رفتم بیرون .گفتم بابا این خیلی لوسه اعصلبم خراب شد ..من سوچور نمی کنم..
دیدیم به به مدیر مسئول فولاد امد داخل با مربی تیم...که تروخدا..گلزن ماست و ....
یک فیلمی بود باید می دیدید..منم گفتم بابا این خیلی جیغ میزنه..من دست بهش نمی زنم...
خلاصه با کلی اصرار آرومش کردند و منم تا دوباره شروع کردم دیدم نه ..این ساکت بشو نیست!!!
شروع کردم از لیگ و اینکه چرا حذف شدید و ..حرف زدن..براشون جالب بود یک خانم ..... آنقدر فوتبالی ست..طوری که خوداقای گلزنم دردش یادش رفته بود و داشت تعریف می کرد..
خلاصه مدیر مسئول همان جا به من گفت که ما قراره سهام فلان تیمو بخریم ولی قطعی نیست تا بییم لیگ برتر..منم فوری فرمودم.... چه فایده باید خودتون می بردید...
خلاصه دردسرتون ندم...ما یک ماه زودتر از اعلام رسمی خرید سهام توسط تیم فولاد خبر داشتیم که قراره بیاد دوباره لیگ برتر!!!
...
خلاصه سوچور که تمام شد از بس اقای گلزن سفارش کرده بود جاش نمونه که حد نداشت من بعد از ان روزها جرات نداشتم به تلویزیون نگاه کنم..گفتم لابد جاش کلی مونده...
خلاصه به خانواده یک بار که تو 90 اورده بودنش گفتیم نگاه کنند ببینند دسته گل دخترشون چی شده..بعد کلی اذیت کردن من اومدم دیدم خدا رو شکر جاش نمونده..
حالا از اون روز هر وقت تو بازی می بینمشون به هرکی می رسم می گم اقا صورت اینو ما سوچور کردیما!!!!!
:73:
نتیجه اخلاقی:
اگر فوتبالیست هستید مواظب باشید گیر دکتر فوتبالی غیرتی نیافتید و گرنه معلوم نیست صورتتون چطور از آب در میاد!!!!!:73:
-
RE: **یاد باد آن روزگاران , یاد باد**
سلام:72::
روزهای زیادی با خاطراتم شما را رنجاندم و روزهای زیادی هم با هم به خاطرات من خندیدیم..
من نمی دانم چقدر نوشتن بلدم..حتی نمی دانم چه ادابی دارد ولی هرچه از دلم آمد به قلمم سپردم و تنها هدفم شناخت شما دوستان از پاره ای حقایق بود که من لمس کرده بودم...
نمی شود این تاپیک را بست.....
چون این خاطرات هر روز در تمام نقاط دنیا تکرار می شوند..ان شا الله اگر عمری بود و بازگشتم ادامه می دهم..
از تمام شما که با حوصله این خاطرات را خواندید سپاسگذارم...
و پوزش اگر خاطر کسی مکدر شد...
به امید روزی که همه دنیا در اوج باشند...:43:
http://www.hamdardi.net/imgup/16901/...e4a497acf2.gifhttp://www.hamdardi.net/imgup/16901/...e4a497acf2.gifhttp://www.hamdardi.net/imgup/16901/...e4a497acf2.gifhttp://www.hamdardi.net/imgup/16901/...e4a497acf2.gifhttp://www.hamdardi.net/imgup/16901/...e4a497acf2.gifhttp://www.hamdardi.net/imgup/16901/...e4a497acf2.gifhttp://www.hamdardi.net/imgup/16901/...e4a497acf2.gif
-
RE: **یاد باد آن روزگاران , یاد باد**
سلام دكتر جونم:43:......واي چه خوبه كه حالا عضو شدم و ميتونم ابراز احساساتم رو بعد از خوندن پست هاي زيبات توي اين تاپيك بيان كنم.......:46:
آخييييييييييش داشتم خفه ميشدم!!!
فق العاده مينويسي.......ما هم چنان منتظريم:72:......خيلي جالب و دوست داشتني هستن......:228:
-
RE: **یاد باد آن روزگاران , یاد باد**
نقل قول:
نوشته اصلی توسط rsrs1380
نمی شود این تاپیک را بست.....
چون این خاطرات هر روز در تمام نقاط دنیا تکرار می شوند..ان شا الله اگر عمری بود و بازگشتم ادامه می دهم..
بازگشت؟؟؟
سارا خانوم کجا دارید میرید که حرف از بازگشت میزنید؟
ما همچنان منتظر حضور فعال شما در تالار و خاطرات زیباتون هستیم.
-
RE: **یاد باد آن روزگاران , یاد باد**
و اما این چنین باید نوشت......
سلام آخر:72::
امروز 2 آذر است و من نمی دانم چگونه باید در دفتری که روزی با عشق می نوشتم جمله ای حک کنم..روزهای زندگی این سارا مجازی و یاد بادهایی که در ذهنش ماند همیشگی است و من امروز باز هم در پشت کامپیوتر بی روحم نشسته ام و به یاد باد ها فکر می کنم..
همیشه با خودم فکر می کردم که چه زمان می توانم به واقع بگذرم و اکنون در ارامشی شگرف این حس را یافتم و خوشحال خوشحالم که یاد بادی که می خواهم امروز بنویسم با تمام یاد بادهای گذشته ام متفاوت است و من باید غرق در سرور بنویسم یا غرق در سکوت حزن انگیز پاییزی ....
امروز یاد بادهای من بوی مکانی دارد که روزی که قدم در آن گذاشتم ذهنم هجمه ای آشفته از چه باید ها بود و امروز هجمه ای از شناخت ها و چراهایی که برایشان عمری گذاشتم و من را با دنیایی آشنا کرد که مطمئنا روشنگر راهم خواهد بود و من این راه را مدیون دست های سبزی هستم که چنان محکم دستان من را فشردند که مثابه دست والدینم را برایم داشتند و انقدر رهایم نکردند تا من شناخته شدم..و امروز باید یاد بادی از آن روزها حک کنم..آری یاد باد ان روزگاران یاد باد...
می خواهم برایتان از حس و حال ان زمان ها بنویسم و بگویم که چگونه می خواهم دفتر خاطراتم را ببندم و من همیشه نگران انتهای هر دفتری هستم و امروز بعد مدت ها انتهایش را یافتم و این بار دیگر به من آموخت که نمی توان انتهای هیچ چیزی را هیچ زمانی حدس زد ...و من و همه ما همیشه عاجر از حدس انتها ها هستیم ...
چشمهایم را می بندم و روز اولی را که بعد مدت ها پای کامپیوترم نشستم به یادم می آید و من چگونه گیج و مبهم و دور از خودم نشستم و نوشتم از روزهای پر خطایم و آرام آرام شناخته شدم و نمی توانم بگویم چگونه تمام اطرافم پر از غبار بود و من گم در میان هزاران هزار نام کاربری که حتی پر ستاره هایشان هم نمی شناختم و تنها می خواستم بدانم چرا و امروز بعد حدودا سالی به دنبال یک چرا آن روز هزاران چرا یافتم و امروز هزاران پاسخ برای هزاران چرا....
و نمی دانم هر کدام از ما چند چرا دیگر باید پشت سر بگذاریم ولی می دانم که هر کدام از آن ها بهترین مسیری بوده است که باید می پیمودیم اگر نیک بیاندیشیم......
آن روزها با شوق دست بر قلم مجازیم می فشردم و هر روز نظاره گر پاسخ هایی بودم و هر روز که گذشت مسیرم انقدر شفاف و روشن تر از پیش شد که حدی برایش متصور نبودم....
تمام کاربران تالار را چون دوستان داشته ام دوست داشتم و با تلخی هایشان تلخ شدم و با شادی هایشان شادی ها کردم و این چنین روزها روزها از پی هم رفتند و همه ما بزرگ و بزرگتر شدیم......
روزهایی که ساعت ها برای هم جشن گرفتیم و ساعت ها بحث کردیم و با هم آموختیم زندگی کردن را و امروز هرکدام ما مملو شد از ندیدنی های دوست داشتنی.....
و من بعد مدتی خواستم که یاد بادی بنویسم به مثابه یاد بادهایی که از زندگیم خواندید و و بگویم....
این بار هر زمان هر کسی یادی از کاربری کرد که مجازیتش دلیل بر حقیقی نبودنش نیست....می تواند بارها این تاپیک را که مملو از عشق من است بخواند با خود بگوید ......یاد باد...........
و من بعد از مدت های مدیدی دفتری را که با نام خدا گشودم و به یاد شما نوشتم ..با یاد شما نادیده های دوست داشتنی می بندم و تنها تقاضایم یک چیز است...
بگذارید این پست من در همین تاپیک آخرین پست این تالارم در این برهه زمانی باشد و من نا نوشته ارسال های شما را با قلبم حس خواهم کرد و نمی خواهم قفلی برای این دفترم درخواست کنم و تنها انتظارم سکوت است در مقابل این ارسالم....
این آخرین خواهش سارایی ست که سالی در تالار بود و امروز برای همیشه 88 خواهد رفت....
مطمئن باشید سکوت شما برای من از هزاران پاسخ و ایمیل خواناتر ست که من همه عمر زاده سکوت دهشناکی بودم که تنها زمانی آن را شکستم .....
و بسیار اندهناکم اگر قصوری در پاسخ به محبتتان رخ خواهد داد و این حقیر دنیای ساکتم را مدت هاست به آغوش گرفته ام......دنیایی که یکسال پیش در چنین روزی شکستم و می خواهم این چنین به آغوشش باز گردم....
[color=#FF1493]روز وصل دوستداران یاد باد
یاد باد آن روزگاران یاد باد
[/color]
بدرود.....http://www.hamdardi.net/imgup/16901/...01caac8abd.gif
-
RE: **یاد باد آن روزگاران , یاد باد**
سلام دوباره به همه شما دوستان خوبم.....
خب خوشحالم که جریانات زندگی منو به جایی برد تا بتونم تاپیک مورد علاقه ام را ادامه بدم...
امشب نمی خوام از بیمارستان و ..بگم ..می خوام از خاطره ای بگم که شب قبل برای دلبندم تعریف کردم و هرگز گمان نمی کردم روزی بتونم براش تعریف کنم ولی خب به لطف خدا و شما دوستان شد.....
اون خیلی لذت برد..نمی دونم شما چی در موردش فکر می کنید ولی من می نوسم و باز تاکید می کنم کاملا واقعیست......
روزهای آخر اینترنی بود و من بسیار هراسان از اینکه تا چند روز دیگه من تبدیل میشم به کسی که همه مسئولیت کارهام با خودمه....
تصمیم گرفتم شب های آخر کشیک اگر خیلی هم خسته باشم نخوابم و تا صبح توی حیاط بیمارستان بشینم و به محیط اورژانس و جاهایی که 5 سال توش رفتم و آمدم با دلبندم آشنا شده و ازش جدا شده بودم را در ذهنم حک کنم و برم...
کارهامو کردم.اورژانس خالی بود....
رفتم روی نیمکت ها روبروی اورژانس نشستم.همه جا سرشار از سکوت دهشناکی بود و من تنها و غمگین به اطرفم نگاه می کردم و سعی می کردم همه چیز را در ذهنم حک کنم..شاید آخرین باری بود که آنجا را می دیدم...
در سکوت مبهم خودم به رفتن و آمدن مردم و آمبولانس ها نگاه می کردم و مبهوت آن همه هیاهو بودم..نفهمیدم کی ساعت 2صبح شد..کم کم خلوت می شد و آرام آرام خواب بستر خودش رو بر روی بیمارستانی که من روزگاری در آن گذرانده بودم پهن می کرد...
ساعتی گذشت و هیچ کس جز من بیدار نبود.همه جا سامت بود و حتی صدایی از اورژانس نمی امد...
و من تنها روی نیمکتی نشسته بودم و به آن همه روزها که رفته بود می اندیشیدم...
ساعت 4 صبح شد که مدیر کشیک با نگهبان طرفم آمدند..
گفتند چرا استراحت نمی کنید؟
گفتم کشیک آخره و می خوم هیچ لحظه ای از دستم نره..تو این 7 سال هیچ زمان وقت نکردم ببینم تو کجا کار کردم...
یکیشون گفت ..چیزی می شنوید؟
گفتم همه جا سکوت مطلق است..
گفتند نه دقت کن..
و ادامه داد:
در این درختروبروی اورژانس پرنده ایست که شب ها طرف ساعت 4 شروع به نجوا می کند و پرنده دیگری از داخل درخت روبروی بخش شفا(بخش سرطان) پاسخ می دهد.می گفتند مدت هاست شب ها اینها با هم نجوا می کنند..
باور نمی کنید دقت کردم...دوستان پرنده ای به زیبایی بسیاری از درخت آواز سر می داد و به محض سکوتش آن پرنده دیگر پاسخ می داد..شاید تا طلوع افتاب طول کشید و من چقدر دلم می خواست بدونم این دو عاشقند؟چرا یکی کنار دیگری نمی رود؟زحمت فقط یک پرواز بود که هیچ کدام همت نمی کردند...
کم کم انسان ها پدیدار شدند و من با همه تلاشم نتوانستم صدای ان دو پرنده را دوباره بشنوم و همه زیبایی خلقت زیر پوست خشن زندگی ماشینی محو شد....
آن شب من واقعیت های زیادی را دیدم ..و آن شب زیباترین کشیک زندگیم را دادم..زندگی که توانستم زیبایی خالق را ببینم..
اینکه گاهی عاشقان خیلی نزدیکند و در عین حال دورند..مثل من و....
اون روزها گذشت و گذشت ..من نفهمیدم آن دو پرنده بهم چه گفتند ولی وقتی دیشب برای او که همیشه دوستش دارم تعریف کردم می گفت خوشحالم که ما مثل اون دو پرنده نبودیم و با اندکی تلاش تونستیم بالهامونو دوباره بهم نزدیک کنید..
و من غرق خوشبختی که زیباترین خاطره کشیکم را برای کسی که به خاطرش صبح های زیادی نجوا کردم تعریف کردم و غرق نشاط که خداوند هجران مرا دائمی نکرد.....
من مطمئنم ان دو پرنده هم لان بالهایشان کنار هم است و دیگر نجوای شبانه شان را برای دیگران سر نخواهند داد درست مثل ما...
این بهترین کشیک زندگیم بود..بهترین کشیکم..
خدایا ممنونم..
دوستت دارم...
-
RE: **یاد باد آن روزگاران , یاد باد**
سلام:
مدتی هست که فرصت تمرکز فکر برای نوشتن نداشتم و حالا با اتفاقات اخیر یاد وقایعی افتادم که مدت ها شهر اهواز رو دگرگون کرده بود و من واقعه ای رو براتون می گم که خود من هم در آن بودم ........
مثل تمام روزهای دیگه داخل بیمارستان بودم..بیمارستان ما با یک حیاط کوچک در روبروی فرمانداری شهر قرار داشت و طبق معمول همیشه افتاب گرم و سوزانی همه جا را احاطه کرده بود.....
یکی دو روزی بود همین چند سال گذشته که تعداد زیادی بمب در اهواز منفجر شد و انان که پیگیر اخبار باشند مطمئنا از جریانات آن با خبرند...
طرف ساعت 11 بود ...و من و 3 تا از دوستانم در پاویون مشغول استراحت بودیم که ناگهان دنیا دور سرم بخشید..انقدر به یاد دارم که شیشه های اتاق شکستند و چنان همه جا تکان خورد که مرگ را پیش رویم دیدم و صدای جیغ که همه جا را پر کرده بود..یک ان گمان کردم تمام ما مرده ایم..وقتی چشمم را باز کردم دیدم همه جا پر از شیشه خورده شده و دست دوستم پاره شده بود و همه ما روی زمین افتاده بودیم و در گوشم چنان صدای سوتی می امد که الان هم که فکرش را می کنم خدا را شکر می کنم که زنده ام..تا حالمان جا آمد ..دویدیم ..
خدایا چه می دیدم..
تمام بیمارستان شیشه هایش شکسته بود و قسمتی از بیمارستان از شدت صدای انفجار خراب شده بود...
بله درست حدس زدید..دقیقا در فرمانداری بمبی منفجر شده بود..خدا از باعث و بانی آن نگذرد..
فورا شرایط اضطراری اعلام کردند و پلیس همه جا را محاصره کرده بود و مشغول خاموش کردن اتش شدند و خدایا همه جا بوی دود بود.....
مجروح و کشته شده بود که مردم از داخل خیابان روی دستهاشان به اورزانس می آوردند همه اینترن ها واکسترن ها و پزشکان عمومی و متخصص ها در اورژانس بودند..وقتی قدم گذاشتم به واقع همه جا تنها دود و خون بود..هیچ زمان آن همه بوی خون را یک جا حس نکرده بودم..
نمی دونم می تونم براتون بگم که جنایتی بود یا نه ولی باید می دیدید....
استادهامون همه با لباس اتاق عمل داخل اورژانس شکم مریض ها رو پاره می کردند و در اندک زمانی پارچه سفید رو روی صورت بیمار می کشیدندو می گفتند به لیست کشته ها اضافه کنید..
و من تنها اشک می ریختم...
بدترین صحنه ای که دیدم خانمی بود که افتاده بود به پای پرستاری که اسم مجروحین و کشته شده ها رو می نوشت و التماس می کرد ببینه اسم پسرش هست یا نه..
خدایا چطور برخی تا این ظالمند....
تصاویر آن روزها برای منی که تنها از جنگ شنیده بودم تداعی کننده آن روزها بود...
همه جا غرق خون و زاری بود..و وقتی بعد مدت زمانی به ما اجازه خروج از بیمارستان دادند تا مدت ها اثارش بر روح و روان من ماند..
آن زمان تازه فهمیدم قدم در چه راهی گذاشته ام.وقتی استادانم را می دیدم که با چه جراتی ..روی زمین سعی می کردند ترکش ها را خارج کنند مو بر تنم سیخ می شد..
ان روز فهمیدم وقتی قسم خوردم دیگر نمی توانم شانه از زیر بار هیچ مسئولیتی خالی کنم..
چه روزهای بدی بود...
چه روزهای بدی بود
** دوستان در این دنیا پر از عداوت تنها محبت است که می ماند..پس بیایید تا همیشه بودن ایران مان خاکش را پاس بداریم............:72: